سلام . به خدا دبگه طاقتم تموم شده از بس تو زندگیم حرس میخورم و نمک میترسم چهارسال دیگه سرطان بگیرم ،به همون خدا هیچکیم ندارم مریض شدم به دادم برسه
راهنمایی کنید چکار باید بکنم
،دلم میخواد تموم صورت و بدنمو با ناخن هام بکنم شاید از این عذاب دوساله راحت شم
حدود سه چهار دقیقه ای ازخونه ما یک مغازه ای هست، از دوسال ونیم پیش که لیسانس من میخواست تموم بشه مادرم غیر مستقیم بهم گفت این هست و خوشحالی و ذوق و..
حالا چی مغازه سیب و گوجه! ،من ادم خجالتی هستم و طرز رفتارصحیح رو درخیلی جاها نمیدونم،در مقابل مادرم سکوت،یعنی بی محلی کردم. چندبار دیگه هم مدام اسم این یارو رو باخود و بیخود میاورد و من محلش نمیدادم شاید تموم کنه،اما نه! اون سکوت رو علامت رضا فرض کرده بود!! از دوسال پیش که تموم کردم و اومدم خونه 6ماه بی محلیش کردم و وقتی جواب نداد ،الان یک سال و نیمه کاره هر روز و یا الان که کمتر شده هفته ای یکباره منه
که میگم ای مثلا مادر من من دختر مهندستو چه طوری در حد سیب و خبار فروش میبینی ولی فایده نداره ،به خدا به قران الان دارم گریه میکنم، چ.ن ئیگه نمیدونم چه جوری باید به این ادم بگم ، اینقدر منو پایین نیار ، بابام هم جوری رانندگی میکنه و از کنار میره انگار میخواد بره تو مغازش.تاهر قدرکه بتونم با مامان بایام بیرون نمیرم
ولی گاهی ضروریه ،درضمن مادرم ارثی پارانوئید داره ،یعنی مادرش و تموم خواهرش هم پارانوئید دارن ،یعنی بدبینی عجیب و غریب دارن توحرفای ادم دنبال سرنخ هستن و هرچقدر باهاشون مداراکنی و توجیح کنی بیشتر مشکوک میشن که حتما چیزی هست و تموم ادمها و روابط رو بد میدونن غیر از خودشون. امشب دیگه طاقتم تموم شده و گریم سرازیر. متاسفانه بابام هم یکسالی هست رفتارش مثل مادرمه ،یعنی ده دقیقه که بری در مغازه و بیای رفتار دیوونه وار مادرمو داره و مشکوکه. برا همین مجبورم دکتر جایی میخوام برم با خودمامانم برم که کمتر حرف زشت بشنوم.
ازقضیه منحرف نشیم. از عید بار دومه که دارم با مادرم دعوامیکنم میگم بابامردم زیر دکتر خونشون راه نمیدن تو برا باقالی فروش ذوق میکنی برا دختر مهندست؟ هیچ فایده نداری دوباره فرداصبحش در مغازه این یاروه ، در مغازه رفتنش به درک فوقتی از خونه میریم بیرون مدام چشم میندازه نغازه یارو یه نگاه به اون میکنه یه نگاه به من و ذوق میکنه. من نمیتونم اینقدر حقیر شدن روتحمل کنم ، من حالم بهم مبخوره از میوه فروش اشغال عوضی و امثالش ،اصلا اشغال نیس. من نمیخوام اینقدر تحقیر شم. نمیتونم تحمل کنم.
باها با خودم حرف میزنم که بابا مامانت ضعف اعتماد به نفس داره ،مامانت مریضه پارانوئید داره ،میگهخ مامانت حسودی میکنه دخترش شوهر خوب کنه ، میگم مامانت نمیخواد مال باباتوبده جهاز خوب بخره ،به خودم میگم محل نزار هرکاری میخواد بکنه تو توجه نکن بهش بی محلیش کن ،میبینی که عوض نمیشه و فردای دعوا روز از نو روزی از نوه ،
به خدا پوست و استخون شدم از بس حرص میخورم ،تموم صورتم اب شده.تحمل رفتارای مادرموندارم ،این یه رفتارش که بابام هم کمکش میکنه رو دیگه تاب نمیارم.
شاید بگید شوهر خوب کن ، منو اصلا کسی نمیبینه که بخوام شوهر کنم ، از خونه بیرون نمیرم تا این یارو منو نبینه ، از خونه بیرون نمیره چون مادرم به تهمت میزنه ، میخوام ادامه تحصیل بدم ساید اونجا شوهر خوب پیدا کنم ولی مگه این جریانات میزاره ؟ ماهی یکبار از خونه میرم بیرون حالم عوض شه ، فرداش مامانم میپره میره دم دکون باقالی فروشه، مامان من اصلا خرید نمیکنه مگه میوه گندیده هو پلاسیده هاشو. میوه رو از میدون میخره
باید تا چند روز به این جریان فکر کنم که کارای مادرمو بهش بی تفاوت شم ،به هیچی زندگیم نمیرسم
دارم خفه میشم ، دلممیخواد صورت مادرمو با ناخن هام بکنم زبونشو دربیارم تا شاید رفتارش با ما بهتر شه . مگه من ادم نیستم؟ چرا باید از این مادر خودخواهم که تموم دارایی پدرمو به نام خودش سند زده و الان نمیخواد دخترش شوهر خوب داشته باشه و اون پولا خرج جهاز خوب بشه
نمیدون م چرا همه از اون برخورد اول میشناسنش که چه جوریه، فکر نکنید توهم دارما، مثال میزنم ، چهار ماه پیش یه دارویی خارجی بود بهش دادم بره بخره وقتی رفته بود اونجا به نسخه پیچ اونجا ادرس داده بود دارو رو بیاره در خونمون! البته نیاورد،منتظر بود من برم!! یکی دوبار دیگه اون نسخه تمدید شد. دو هفته پیش زنگ زدم واسه دارو از دکتر داروخانه سوال بپرسم همین مزدکه گوشیو برداشت ،گفتم گوشیو بدید به دکتر ،گفت من دکترم!!! گفتم با دکتر کار دارم گفت داروخانه فلان!!(اسم داروخانه دیگه ای که این مرده توش کار میکرد نزدیک خونه مابود) گفتم گوشوی بدید به دکتر داروخونه گفت نیست چکارش دارید ، دلم میخواست 2555 تا فحشش بدم خودمو کنترل کردم گفتم به شما مربوط نیست. کاش فهمیده باشین چی میگم
دیگه تحمل ندارم ،هر چی باهاش عوا میکنم هییییییییییییییییچ فایده ای نداره و رفتارش همون رفتاره دیروزشه. نمیدونم با این رفتاراش چه بکنم. نابود شدم. 16سال درس خوندنم نابود شده دارم به یه روانی تبدیل میشم،نمیدونم باید چکار کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)