با سلام خدمت دوستان عزیز
اگه بخوام خیلی خلاصه بگم اینه که من حدود 5 سال هست که با یک پسری آشنا هستم، 2 سال آشنایی ساده و 3 سال دوستی. من 26 سالمه و ایشون 27، ما همو دوست داریم و بعد از اینهمه مدت و شناختی که نسبت به همدیگه داریم قصد ازدواج داریم، من و ایشون از دو شهر متفاوت هستیم، من تهران و ایشون یه شهر دیگه، ولی خب ایشون همه فامیلهای مادریشون تهران زندگی میکنن و رفت و آمد زیادی به تهران دارن و املاکی هم در تهران دارن. ایشون قصد ازدواجشون رو با خانوادشون مطرح کردن و قرار بود که تا قبل از عید برای خواستگاری تشریف بیارن.
از بعد از اینکه قضیه خواستگاری رو با خانوادشون مطرح کردن با کلی دردسر مادرشون گفته بود که حالا ما باید اول بریم دختر خانومو ببینیم حالا بذ ار هر وقت تهران رفتیم میریم دختر خانومو میبینیم!!! ( یعنی حتی اینقدر ارزش قائل نشدن که برای قضیه مهمی مثل ازدواج پسرشون پاشن بیان تهران و حتما باید یه دلیل دیگه برای تهران اومدنشون میبود تا بیان خواستگاری!!!) بعدش اصلا یا دیگه تهران نیومدن!! یا یواشکی اومدن که پسرشون متوجه نشه و بعد از اعتراض ایشون گفتن که خب ما یه تک پا میخواستیم بریم تهران و وقت نمیشد دختر خانومو ببینیم و حالا سر فرصت باید بریم هر موقع خواستیم بریم تهران که فلان کارو انجام بدیم دختر خانومم میبینیم!!! بعدش جالبه که براشون از شهر خودشون کیس های ازدواجی مختلفی رو برای پسرشون در نظر گرفتن و میخواستن برن خواستگاریشون و اصلا به روی خودشون نیاوردن که پسرشون یک نفر رو انتخاب کرده و حتی به خودشون زحمت نمیدن برن ببیننش!!!خلاصه بعد از کلی دعوا و جر و منجل و دو سه تا موردی که خانوادشون از شهر خودشون انتخاب میکنن و ایشون جواب رد میده خانوادشون دیگه اعتراف میکنن که مادرشون عکس دختر مورد نظر رو دیده و نپسندیده و پدر هم دوست نداره پسر از شهر دیگه زن بگیره که همش توی راه و نیمه راه باشه و مخالفت خودشونو با ازدواج پسرشون اعلام کردن.
خلاصه ایشون وقتی دیدن خانوادشون این بازی ها رو در میارن دیگه با خاله شون صحبت کردن و خالشون هم گفتن که حرف آقا پسر منطقیه و باید اول خانوادتون حد اقل برن دختر خانوم رو ببین بعد اگه مورد پسند واقع نشد مخالفت کنن نه اینکه ندیده و نشناخته مخالفت کنن!!! ولی شرطشون این بود که اگه رفتن و دختر رو دیدن و نپسندیدن دیگه حرف باید حرف خانواده باشه.
خلاصه که بلاخره راضی شدن بیان ( البته بازم بگم که بخاطر خواستگاری تهران نیومدن بلکه یه کار مهم تهران داشتن که یک هفته طول میکشید و گفتن در کنارش یه آشنایی با دختر خانوم مورد نظر هم داشته باشن)، مثلا برای هماهنگی خواستگاری به جای اینکه مثلا یک هفته یا چند روز قبل زنگ بزنن شب قبل خواستگاری زنگ زدن که ما داریم میایم!!! اول که از ساعتی که قرار بود بیان خونمون تقریبا 2 ساعت تاخیر داشتن! دوم اینکه فقط مادر و خاله شون تشریف آوردن که با استقبال گرم من و مادرم مواجه شدن، همه چی اوکی بود، اما تنها حرف مهمی که چندین بار به طرق مختلف توی جلسه گفته شد این بود که آقا پسر همه کار و زندگیشون شهرستانه و همین یک پسر رو دارن و دلشون نمیخواد ازشون دور باشه و از من پرسیدن که آیا اگه قضیه ازدواجمون جور شد حاضرم برم شهرشون زندگی بکنم یا نه؟ که من گفتم من هرجایی که برای زندگیم بهتر باشه همونجا زندگی میکنم... و مادرمم گفتن که من اگه دخترم بخواد بیاد شهرستان کارشو از دست میده،خلاصه به نظر نمیومد که بدشون اومده باشه و وقتی نظرشون رو از آقا پسر پرسیدم گفتن که مادرشون گفته که باید با پدرشون یه مشورتی رو انجام بدن و فکر کنن و بعدش نظرشون رو میگن!!!!حالا بعد از یک هفته از خواستگاری نصفه نیمه شون مادرشون مخالفت کردن! گفتن که از نظر ظاهری به هم نمیخورین و پدر هم مخالفه......
آقا پسر هم که از نظر کاری و همه چی وابسته به پدر هستن، پدرشون به طرق مختلف هرکاری که میخواد پسرش انجام بده که مستقل بشه مخالفت میکنه، چندین ساله که پدر و پسر با هم نمیسازن و توی کارها با هم مشکل دارن، خانوادش توی هرکاری که بخواد انجام بده سنگ میندازن ، چه راه انداختن یه کار و کاسبی باشه چه ازدواج
من واقعا ناراحتم و فکر نکنم که بتونم با مشاوره مشکلم رو حل کنم
فقط میخواستم بگم که همه زندگی من تباه شد، همه آرزوهام همه چیزم، آبروم پیش خانوادم رفت، ما خانواده محترمی هستیم، این خیلی برام زور داشت منی که هرچی خواستگار داشتم به خاطر این آقا پسر رد کردم ، کسانی که واقعا دلشون میخواست برم توی خانوادشون رو رد کردم و حالا درگیر خانواده ای شدم که منو نمیخوان!!! خیلی برام زور داره خیلی ناراحتم
البته هنوز بازم اعتقاد دارم آدم باید شریک زندگیشو خودش انتخاب کنه ولی خب اگه از همون اول یعنی نهایتا 6 ماه پس از آشنایی خانواده ها در جریان باشن اینجور نمیشه که بعد از سه سال !!!! این بشه ....
امیدوار بودم بتونم اینجا حد اقل یه امیدی پیدا کنم؟ که واقعا راضی کردن خانواده ای که مخالف ازدواج پسرشون هستن ممکنه؟ یا باید بیخیال همه چیز بشم
- - - Updated - - -
امروز سر کار نرفتم و از صبح تو تختم دراز کشیدم
یه جورایی دلم میخواد سرطان بگیرم بمیرم چون زندگی برام بی معنی شده، مفهومی برام نداره، آخر همه چی مرگه
هیچ وقت فکر نمیکردم که خانواده پسر مخالف باشن چون من واقعا هیچ مشکل خاصی ندارم و از نظر ظاهری هم چیزی بیشتر از مقبول هستم، همه میگن با نمک و جذابی... حالا باید این حقارتو بکشم
پسر هم که هزارتا مشکل داره، از همه نظر و من فکر نکنم حالا که بعد از اینهمه مدت نتونسته خانوادشو راضی کنه الان بتونه :(
علاقه مندی ها (Bookmarks)