سلام دوستای خوبم
دختریم 20 ساله از 5 سال پیش که من پا گذاشتم به دوره ای که درد و غم ها رو خیلی خوب میفهمیدم مشکلاتم شروع شد اول ازدواج مجدد پدرم اونم سالی که کنکور داشتم خیلی بهم سخت گذشت طاقت گریه های مامانمو نداشتم اما خوندم تا شاید به واسطه درس خوندم به جایی برسم که دل مامانم شاد بشه سال دوم دانشگاه بودم که به اجبار مامانم نامزد کردم ( عقد دائمیم اما ثبت نیستیم ) با یه آدمی که فرهنگش تحصیلاتش خونوادش و همه چیزش از زمین تا آسمون با معیارام فاصله داشت توی ماههای اولی که نامزد کرده بودم خورد شدم هر روز با یه غم بزرگ از خواب بیدار میشدم شبا کابوس میدیم روزا گریه میکردم اما واسه هیشکی مهم نبود مامانم اشکامو میدید اما هر کاری میکرد واسه این بود پشت سرمون مردم حرف درنیارن قبل از نامزدی من به یکی از همکلاسیام علاقه داشتم اما خودش به هیچ وجه نمیدونست تا اینکه توی نامزدی که بودم ( از نامزدیم خبر نداشت اول ) بهم ابراز علاقه کرد میدونم کارم اشتباه بوده اصن چت کردن باهاش اشتباه بوده ولی این چتا رو داداشم دید و بعد از اون بود که اکانتمو هک کرد و اومد دانشگاه و آبروی منو جلو همکلاسیام برد چند بار دست روم بلند کرد و منو تهدید کرد که اگه شوهرتو دوست نداشته باشی کاری میکنم از دانشگاه اخراج بشی و میدونی که میتونم هر روز یکی توی خونه سوهان روحم بود و منو تهدید میکرد یه روز مامانم یه روز بابام و یه روزم داداشم توی این مدت من افسرده شدم 2 بار دست به خودکشی زدم که هر دوبارش به دلیل بی عرضگی ناتمام موند از همه این اتفاقا 1.5 سال میگذره توی این 1.5 سال سعی کردم بیرون از خونه نقاب یه آدم شاد به چهرم باشه اما وارد خونه که میشم یه آدم افسرده و شکست خورده ام
تایپیکای قبلیمم حاکی از اینه که تابستون واسه دوست داشتم نامزدم دوباره تلاش کردم اما خوده نامزدم همه چیو خراب کرد از اون روز به بعد خونوادم به اشتباهشون پی بردم و بارها و بارها هم با حالت پشیمونی اذعان کردن اما من هنوزم نمیتونم فراموشش کنم میخوام که هر روز بگن از کاری که باهام کردن پشیمونن میخوام که هر روز بگن اشتباه کردم حس میکنم یه عقده تموم وجودمو گرفته هر 2 هفته یکبار حداقل بین من و مامانم به خاطر همین مسئله 2 تا 3 روز شکرابه اما دست خودم نیست اگه همینم نباشه من دق میکنم
از اول مهر که بین من و نامزدم بهم خورد خانوادش اصلا پیگیر نشدن که بدونن دلیلش چی بوده خانواده منم هیچی نگفتن من سعی کردم بیشتر رو درسم تمرکز کنم تا دنبال این جریان بودن بهمن ماه من و پدرم با عموش صحبت کردیم و یک جلسه هم یک ماه بعدش با خودش صحبت کردم و اتمام حجت کردیم که دیگه من حاضر به ادامه نیستم اما از اون موقع همچنان ازشون خبری نیست از این بلاتکلیفی خیلی خسته ام نزدیک 2ساله نامزدم اما هنوز هیشکی واسه حل این مشکل قدمی برنمیداره
اینم بگم زیر نظر روانپزشکم و داروهای ضد افسردگی مصرف میکنم ولی میخوام که افسردگیم بدون دارو خوب بشه چیکار کنم؟؟
عذز میخوام که اینقد پراکنده نوشتم
علاقه مندی ها (Bookmarks)