به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 20
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 29 دی 97 [ 23:07]
    تاریخ عضویت
    1392-4-06
    نوشته ها
    57
    امتیاز
    4,770
    سطح
    44
    Points: 4,770, Level: 44
    Level completed: 10%, Points required for next Level: 180
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    315

    تشکرشده 78 در 33 پست

    Rep Power
    0
    Array

    کی قراره افسردگیم برطرف بشه؟؟

    سلام دوستای خوبم
    دختریم 20 ساله از 5 سال پیش که من پا گذاشتم به دوره ای که درد و غم ها رو خیلی خوب میفهمیدم مشکلاتم شروع شد اول ازدواج مجدد پدرم اونم سالی که کنکور داشتم خیلی بهم سخت گذشت طاقت گریه های مامانمو نداشتم اما خوندم تا شاید به واسطه درس خوندم به جایی برسم که دل مامانم شاد بشه سال دوم دانشگاه بودم که به اجبار مامانم نامزد کردم ( عقد دائمیم اما ثبت نیستیم ) با یه آدمی که فرهنگش تحصیلاتش خونوادش و همه چیزش از زمین تا آسمون با معیارام فاصله داشت توی ماههای اولی که نامزد کرده بودم خورد شدم هر روز با یه غم بزرگ از خواب بیدار میشدم شبا کابوس میدیم روزا گریه میکردم اما واسه هیشکی مهم نبود مامانم اشکامو میدید اما هر کاری میکرد واسه این بود پشت سرمون مردم حرف درنیارن قبل از نامزدی من به یکی از همکلاسیام علاقه داشتم اما خودش به هیچ وجه نمیدونست تا اینکه توی نامزدی که بودم ( از نامزدیم خبر نداشت اول ) بهم ابراز علاقه کرد میدونم کارم اشتباه بوده اصن چت کردن باهاش اشتباه بوده ولی این چتا رو داداشم دید و بعد از اون بود که اکانتمو هک کرد و اومد دانشگاه و آبروی منو جلو همکلاسیام برد چند بار دست روم بلند کرد و منو تهدید کرد که اگه شوهرتو دوست نداشته باشی کاری میکنم از دانشگاه اخراج بشی و میدونی که میتونم هر روز یکی توی خونه سوهان روحم بود و منو تهدید میکرد یه روز مامانم یه روز بابام و یه روزم داداشم توی این مدت من افسرده شدم 2 بار دست به خودکشی زدم که هر دوبارش به دلیل بی عرضگی ناتمام موند از همه این اتفاقا 1.5 سال میگذره توی این 1.5 سال سعی کردم بیرون از خونه نقاب یه آدم شاد به چهرم باشه اما وارد خونه که میشم یه آدم افسرده و شکست خورده ام
    تایپیکای قبلیمم حاکی از اینه که تابستون واسه دوست داشتم نامزدم دوباره تلاش کردم اما خوده نامزدم همه چیو خراب کرد از اون روز به بعد خونوادم به اشتباهشون پی بردم و بارها و بارها هم با حالت پشیمونی اذعان کردن اما من هنوزم نمیتونم فراموشش کنم میخوام که هر روز بگن از کاری که باهام کردن پشیمونن میخوام که هر روز بگن اشتباه کردم حس میکنم یه عقده تموم وجودمو گرفته هر 2 هفته یکبار حداقل بین من و مامانم به خاطر همین مسئله 2 تا 3 روز شکرابه اما دست خودم نیست اگه همینم نباشه من دق میکنم
    از اول مهر که بین من و نامزدم بهم خورد خانوادش اصلا پیگیر نشدن که بدونن دلیلش چی بوده خانواده منم هیچی نگفتن من سعی کردم بیشتر رو درسم تمرکز کنم تا دنبال این جریان بودن بهمن ماه من و پدرم با عموش صحبت کردیم و یک جلسه هم یک ماه بعدش با خودش صحبت کردم و اتمام حجت کردیم که دیگه من حاضر به ادامه نیستم اما از اون موقع همچنان ازشون خبری نیست از این بلاتکلیفی خیلی خسته ام نزدیک 2ساله نامزدم اما هنوز هیشکی واسه حل این مشکل قدمی برنمیداره
    اینم بگم زیر نظر روانپزشکم و داروهای ضد افسردگی مصرف میکنم ولی میخوام که افسردگیم بدون دارو خوب بشه چیکار کنم؟؟
    عذز میخوام که اینقد پراکنده نوشتم

  2. کاربر روبرو از پست مفید paniz93 تشکرکرده است .

    Kuroi (سه شنبه 27 خرداد 93)

  3. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 01 شهریور 94 [ 02:59]
    تاریخ عضویت
    1392-10-14
    نوشته ها
    143
    امتیاز
    2,611
    سطح
    31
    Points: 2,611, Level: 31
    Level completed: 8%, Points required for next Level: 139
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    448

    تشکرشده 166 در 82 پست

    Rep Power
    28
    Array
    سلام
    اقا بیایید یه چیزی بگید دیگه
    بنده خدا اومدهناه اورده به اینجا!
    پانیز خانوم
    اولا خدا رو شکر که ماجرای اون نامزد زورکی تموم شده
    دوما که خدا رو شکر که هنوز سنت اونقد بالا نیست که بگی فرصتی برای زندگی خوب ندارم و ...
    سوما خدا رو شکر انقدر با عقل هستی که اگرم پات لغزیده و خواستی خودکشی کنی اما بازم عقلت اجازه نداده بهت
    ببین من خودم اخر همه ادمای دیوونه ام
    یعنی مشکلی ندارم ولی با یه سری یچزای مسخره پدر خودمو در اوردم
    پس دیگه خیلی مسخره است که بخوای بیام بهت بگنم مشکلی نیست و اینا میگذره و ...
    امایه پیشنهادی میکنم
    کتاب " ایین زندگی" نوشته دیل کارنگی رو بگیر بخون
    خیلی کمکت میکنه
    نگاهت رو عوض میکنه
    ببینید
    کتاب راز رو که درباره اش شنیدید
    من نمیدوسنم
    ولی وقتی کتابش رو خوندم متوجه شدم که ظاهرا دانشمندایی مثل گراهام بل , انیشتین و ادیسون و ... هم از این قانون استفاده میکردن
    یه جاهم یه کتاب میخوندم که با مسائل دینی این قوانین رو ثابت میکرد
    حرفم اینه که مواظب باش یه وخ با فکرت زندگی رو برای خودت بدتر نکنی
    در ضمن محض اینکه اگه کسی خواست کمک کنه بتونه میپرسم:
    اون پسره هم کلاسیت چی شد؟!
    میشه دوباره به اون نزدیک شد
    ایشالا که با ازدواج و خارج شدن از دایره این خانواده بتونی تو خانواده بعدی زندگی خوشی داشته باشی

  4. 3 کاربر از پست مفید Mr.Anderson تشکرکرده اند .

    meinoush (جمعه 19 اردیبهشت 93), پونیو (جمعه 19 اردیبهشت 93), شیدا. (جمعه 19 اردیبهشت 93)

  5. #3
    Banned
    آخرین بازدید
    دوشنبه 01 دی 93 [ 18:45]
    تاریخ عضویت
    1393-2-07
    نوشته ها
    300
    دستاوردها:
    Tagger Second Class250 Experience PointsSocial3 months registered
    تشکرها
    806

    تشکرشده 750 در 251 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    0
    Array
    سلام پانیز عزیز.
    منم چند سال پیش دچار افسردگی بدی بودم.فکر کن یه مدت طولانی تو یه خونه دانشجویی تنهای تنها بودم هر روز داریوش می ذاشتم یه ساعت گریه می کردم.
    افکار خودکشی منو رها نمی کردن.درگیر مسائل عاطفی بودم و نمی تونستم برم دانشگاه.همه کلاسام غیبت.
    پیش یه دکتر رفتم اما کارش جالب نبود و دید بعد از چند هفته گفتار درمانی روم جواب نمی ده فرستادم پیش یه روانپزشک واسه دارو درمانی.دستم یه روزایی می لرزید حتی نمی تونستم با گوشی کار کنم.
    فلوکستین و رسپریدون و ایندرال داد و بعد از یکی دو ماه اون حالت شدید افسردگی رفع شد اما خوب خوب نشدم.تا اینکه تابستون شد و از اون شهر اومدم شهر خودمون و قرص هارو قطع کردم و بعد از چند وقت که پیش دکتر خودم که خیلی کارش درسته وقت گرفتم ایشون صحبتایی کرد که تو چند جلسه من آدم دیگه ای شدم.ازون به بعد دیگه روزی یه ساعت گریه و خودکشی و اینا واسم یه جور افسانه شد.

    چیزی که من تجربه کردم این بود که ایشون اومد با تکلیف هایی عوامل نارضایتی من از زندگی رو کاملا دراورد و با حل مسائل ناراحت کننده ی فکری و جایگزین کردن اونها با اهداف درست و امید منو از افسردگی و عدم رضایت از زندگی دراورد.کاری کرد اعتماد به نفس پیدا کنم.خودمو دوست داشته باشم.آدم اگه خودشو دوست داشته باشه و بدونه ارزشمنده دیگه افکار خودکشی نمیاد تو ذهنش.حالا اینها خلاصه ی مطلب بود.جزئیاتی که بررسی کردن و حل کردن خیلی زیاد بود.

    الان شما چرا زندگی رو دوست نداری ؟ از زندگی چی می خوای ؟
    ویرایش توسط pasta : جمعه 19 اردیبهشت 93 در ساعت 11:17

  6. 3 کاربر از پست مفید pasta تشکرکرده اند .

    meinoush (جمعه 19 اردیبهشت 93), mohammad-ra (جمعه 19 اردیبهشت 93), شیدا. (جمعه 19 اردیبهشت 93)

  7. #4
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 17 آبان 95 [ 15:15]
    تاریخ عضویت
    1391-2-26
    نوشته ها
    2,672
    امتیاز
    25,995
    سطح
    96
    Points: 25,995, Level: 96
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 355
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveSocialVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    6,844

    تشکرشده 7,555 در 2,378 پست

    Rep Power
    351
    Array
    شما مشکلت فقط این بوده که نتونستی جراتمند باشی و خواسته هاتو بیان کنی چون سنت کم بوده. بقیه اش دیگه مشکل از شما نبوده از برادر و مادرت بوده و احتمالا نامزدت. به هر حال حرکاتی که برادرت اومده توی دانشگاه کرده و داد بی داد بی ابرویی کرده واقعا ناشایست بوده. بی توجهی مادر هم همینطور. اما در ابتدا خودت بودی که می بایست حقوق و نظراتتو بیان می کردی.
    http://www.hamdardi.net/OLD/thread-19883.html
    http://www.hamdardi.net/thread-18343.html

    افسردگی با درمان دارویی 6 ماه تا یه سال خوب میشه. اما خودت روی افکارت و نگرش هات هم باید کار کنی. روی رفتارات هم باید کار کنی. سنت خیلی کمه عزیزم. و خیلی زود می تونی بهتر و بهتر شی.


    نوشته هایی که قبلا توی تاپیکای دیگه داشتمو برات کپی می کنم:

    - ادمیزاد بلند پروازه. حق داره بخواد. اما نمی تونه هر چیزی رو که می خواد داشته باشه. مگه اینکه تلاش کنه. اما حداقل می تونه طلب کنه.
    هر کسی این حقو داره که هر خواسته ای رو مطرح کنه. ما هم دقت می کنیم و در صورتی که با خواسته و شرایط و اهداف ما هماهنگی و هم خوانی نداشته باشن ردشون می کنیم. چون ما هم حق داریم انتخاب کنیم همون طوری که اونا حق دارن.
    نمیشه به کسی گفت چیزی که فکر می کنه خوبه رو نخواد. هر کی سعیشو می کنه بهترینو از نظر خودش داشته باشه. اما ما هم مراقب باید باشیم مراقب خودمون و اینده امون.

    - همونطوری که ادم به احساس ناراحتی عادت می کنه می تونه به احساس شادی هم عادت کنه. امیدوار باش و مطمن هر روز سعی کن بیشتر و بیشتر خودتو دوست داشته باشی. اصلا به اینکه هر لحظه ممکنه حالت عوض شه فکر نکن. به مرور تعداد لحظات ناراحتیت کم میشه. فقط مستمر خودتو دوست داشته باش :) کلی ساله که خودمونو یادمون رفته. چند ماه واسه خودت و دوست داشتن خودت وقت بذار نتیجه اشو می بینی.

    - ما همه امون از جنس زندگی هستیم. زندگی هم حق ماست. هر لحظه هم می تونیم زندگی کنیم. در این لحظه زندگی جاریه. وقتی رنج داریم و غصه می خوریم در اصل داریم از این نیروی زندگیمون هزینه می کنیم. از این نیرو برای چیزی هزینه می کنیم که بی فایده است. کل هیجانات و احساسات این مدلی مثله رنج خشم حسرت و ... که داریم نباید زیاد طول بکشن. دو دقیقه یا حداکثر یه روز. باید سریع برگردیم به ذات اصلیمون که ارامش و شادیه و ثبات داره.

    - خودتو از گذشته ات رها کن. چون گذشته مرده. گذشته مرگه. الان و این لحظه است که زندگیه. وقتی که من نمی تونستم خودمو از گذشته ام رها کنم چون نمی تونستم بگذرم از ادمایی که عذابم دادن و در اصل از خودم که نتونستم مراقبت کنم از خودم نمی تونستم بگذرم اینطوری نیروی زندگیمو صرف مرگ می کردم. نیروی این لحظه امو که تو دستم بود صرف گذشته ای می کردم که مرده بود. واسه همینم سنگین بودم. سنگین و پر از رنج. سخت حرکت می کردم. روزای زیاد و سال های زیادی رو از دست دادم.
    تمام اون چیزایی که رنجت دادنو دونه دونه بنویس یا به یاد بیار بعد سنگاتو با خودت وا بکن. همه چی رو همه کسو و از همه مهم تر خودتو درک کن ببخش و رها کن. خودتو از همه رنجا ازاد کن.


    از گذشته درسهایی که باید بگیری رو بگیر. یاد بگیر. بعدم رهاش کن. فقط به جلو برو.

    موفق باشی.
    ویرایش توسط meinoush : جمعه 19 اردیبهشت 93 در ساعت 12:47

  8. 3 کاربر از پست مفید meinoush تشکرکرده اند .

    paniz93 (یکشنبه 01 تیر 93), pasta (جمعه 19 اردیبهشت 93), شیدا. (شنبه 20 اردیبهشت 93)

  9. #5
    Banned
    آخرین بازدید
    دوشنبه 01 دی 93 [ 18:45]
    تاریخ عضویت
    1393-2-07
    نوشته ها
    300
    دستاوردها:
    Tagger Second Class250 Experience PointsSocial3 months registered
    تشکرها
    806

    تشکرشده 750 در 251 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    0
    Array
    دوستان من با توجه به تجربه ی شخصی خودم فکر می کنم صحبت های کلی روی ایشون تاثیر چندانی نداشته و باید به صورت جزئی تر به مشکلات ایشون پرداخت.

  10. 3 کاربر از پست مفید pasta تشکرکرده اند .

    meinoush (جمعه 19 اردیبهشت 93), Mr.Anderson (شنبه 20 اردیبهشت 93), شیدا. (شنبه 20 اردیبهشت 93)

  11. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 29 دی 97 [ 23:07]
    تاریخ عضویت
    1392-4-06
    نوشته ها
    57
    امتیاز
    4,770
    سطح
    44
    Points: 4,770, Level: 44
    Level completed: 10%, Points required for next Level: 180
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    315

    تشکرشده 78 در 33 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام دوستای خوبم ممنونم از همتون که به تایپیکم سر زدین
    ممنوم ازتون امین آقا
    جریان اون همکلاسیم تموم شد هرچند هنوزم یه وقتایی میادو حالی ازم میپرسه و جداگانه منو بهم میریزه ولی من دیگه بهش فکر نمیکنم
    جریان نامزدی زورکی من هنوز تموم نشده بییشتر افسردگی من از این بلا تکلیفی نشات میگیره دیگه خستم از بیدار شدن با ترس، ترس از اینکه اون روزا دوباره تکرار بشه روزایی که داداشم کتکم میزد گوشیمو ازم میگرفت میرفت دانشگاه آبرومو میبرد آدم میفرستاد دانشگاه همشون یه کابوسه که شبا نمیذاره راحت بخوابم الان که دکتر بهم قرص داده فقط خوابم زیاد شده اما کابوسام هنوز سر جاشه
    یه شب کابوس میبینم که مجبورم کردن با نامزدم عروسی کنم شب تا صبحو تو خواب گریه کردم یه شب کابوس تکرار دوباره رو میبینم هنوز از مامانمو داداشم میترسم وقتی حرفی از نامزدم میشه دستام شروع میکنه به لرزیدن صورتم قرمز میشه و درون شروع به آتیش گرفتن میکنم
    میدونم طول میکشه افسردگیم برطرف بشه اما چجوری با شرایطی که الان دارم از این کابوسا کم کنم؟؟

  12. کاربر روبرو از پست مفید paniz93 تشکرکرده است .

    Mr.Anderson (شنبه 20 اردیبهشت 93)

  13. #7
    Banned
    آخرین بازدید
    دوشنبه 01 دی 93 [ 18:45]
    تاریخ عضویت
    1393-2-07
    نوشته ها
    300
    دستاوردها:
    Tagger Second Class250 Experience PointsSocial3 months registered
    تشکرها
    806

    تشکرشده 750 در 251 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    0
    Array
    یه بار قبل از خواب ریلکسیشن کن ببین جواب میده یا نه.احتمالا خواب راحتیو تجربه میکنی با این کار.
    و در مورد نامزد قبلیت هم پا فشاری کن که دیگه با اون فرد ازدواج نمی کنی.مگه دوست داشتن زوریه که داداشت تهدیدت کرد ؟
    نذار تهدیدت کنه.باهاش صحبت نکن.نمی دونم چی بگم اما فکر می کنم برادرت از بیماری روحی روانی رنج می بره.یا شاید هم درک درستی از زندگی نداره.
    به نظرم خودتم زیر بار حرف خانوادت میری که نباید این طوری باشه.
    من کلا عقیدم اینه که باید با صحبت همه چیو حل کرد اما در مورد افرادی که نمی خوان امتیاز بدن و می خوان با زور کارشون رو جلو ببرن و حرف آدمو نمی فهمن جور دیگه ای باید برخورد کرد.
    اگه همینطور بشینی و اجازه بدی هرجور که دوست دارن بدون توجه به خواسته های تو واست تصمیم بگیرن باید فاتحه ی آینده و خوشبختی تو بخونی.
    به هیچ عنوان هم فکر خودکشی و این جور چیزا رو نیار تو ذهنت به نظرم با سیاست و مهارت حق خودتو بگیر.

    چند سالشه داداش شما؟

  14. کاربر روبرو از پست مفید pasta تشکرکرده است .

    Mr.Anderson (شنبه 20 اردیبهشت 93)

  15. #8
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 29 دی 97 [ 23:07]
    تاریخ عضویت
    1392-4-06
    نوشته ها
    57
    امتیاز
    4,770
    سطح
    44
    Points: 4,770, Level: 44
    Level completed: 10%, Points required for next Level: 180
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    315

    تشکرشده 78 در 33 پست

    Rep Power
    0
    Array
    داداشم 23 سالشه تمام خاطرات کودکیمو داداشم میسازه خیلی باهم خوب بودیم تا قبل این اتفاق اما از این به بعدش...
    الان دیگه درمورد نامزدم زیاد دخالت نمیکنه اما یه وقتایی تیکشو میندازه بیشتر از همه اتفاقات گذشتس که آزارم میده من از گذشتم فقط یه غرور خورد شده تحویل گرفتم

  16. #9
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 17 آبان 95 [ 15:15]
    تاریخ عضویت
    1391-2-26
    نوشته ها
    2,672
    امتیاز
    25,995
    سطح
    96
    Points: 25,995, Level: 96
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 355
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveSocialVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    6,844

    تشکرشده 7,555 در 2,378 پست

    Rep Power
    351
    Array
    اگه مشکلت فقط غروره که دلیلش اینه که هنوز خیلی جوونی :) بعدا می بینی چیزی به اسم غرور واقعا به اون شکل وجود نداره. و در نتیجه خجالت هم به اون شکلی که فکر می کنی وجودنداره. تنها چیزایی که مهم میشه اصول و ارزشهای انسانی میشه. و بر طبق اون خجالت می کشی و غرور خواهی داشت.
    ابرو و غرور به این چیزا ربطی نداره. می دونم خیلی حال بدی داره که برادرت بیاد جلوی اون همه ادم اون حرکاتو و داد بی دادا رو بکنه. تازه این یکی. کنارش هم می گی کسیه که همیشه دوسش داشتی اونوقت برادری که همیشه دوسش داشتی بیاد اینکارارو بکنه هم دلت می شکنه.
    اما
    اون ادمایی که بیرون می بینیشون وقت ندارن بیان خیلی به این چیزا فکر کنن و حرف بزنن. تا وقتی که تو سرتو بندازی پایین به خاطر کارایی که دیگران کردن اره نگاه می کنن و غیبت هم می کنن. اما وقتی تو خودت می دونی چیزی نیست که خجالتشو بکشی و اشتباهی نکردی که غرورت بخواد زیر سوال بره و سربلند باشی و خودت خودتو قبول داشته باشی دیگه کسی نمیاد فکر کنه قبلا چی بوده اتفاقات. تو رو در این لحظه می بینن.

    غرور برای این خوبه که جلوی ادمو از یه سری چیزایی که ارزش انسانی رو میاره پایین بگیره. خجالت هم مال اینه که جلوی ادمو از خیلی اشتباهات بگیره.

    پس غرورتو به این چیزا وابسته ندون.
    نگران نباش. غرورت پیش خودته.

    ضمنا نامزدت رو مستقل از حس و این وقایع بررسی کنی ادمی هست ک بخوای باهاش زندگی کنی یا نه؟ مشاوره ازدواج رفتین؟

    موفق باشی.

  17. کاربر روبرو از پست مفید meinoush تشکرکرده است .

    شیدا. (شنبه 20 اردیبهشت 93)

  18. #10
    Banned
    آخرین بازدید
    دوشنبه 01 دی 93 [ 18:45]
    تاریخ عضویت
    1393-2-07
    نوشته ها
    300
    دستاوردها:
    Tagger Second Class250 Experience PointsSocial3 months registered
    تشکرها
    806

    تشکرشده 750 در 251 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    0
    Array
    این که الان از گذشتت رنج می بریو فکر می کنی غرورتم خورد کردن، همش با گذشت زمان التیام پیدا می کنه.
    یه روز با خودت می گی چطور من اون موقع این احساسو داشتم.یه روز می گی چه خوب که دیگه مثل گذشته حالم بد نیستو کابوس نمی بینمو خیلی چیزای دیگه.
    یه مقدار زمان بده.می دونم الان فشار فکری زیادی رو داری تحمل می کنی اما زمان حلش می کنه.یک سال دیگه احتمالا درست میشه.

    من بعد از زمانی که طرف مقابلم با تصور اینکه خانوادم تمایلی به وصلت با اون خانواده ندارن ولم کرد خیلی خیلی ضربه بدی خوردم.باور کن روزا گریه می کردم شبا کابوس می دیدم.
    هر شب خواب می دیدم طرفم با یکی دیگست.یه بار خواب می دیدم با نزدیکترین دوستمه.یه بار با پسرخالم.و ....
    چندین شب از تخت افتادم پایین.خلاصه خیلی حالم بود اما بعد از گذشت یه سال و نیم دیگه اثر اون پریشانیا رفت.

    تو سریال لاست یه جاییش ساویر می گفت که عاشق یه دختری بودو بعد گذشت 3 سال الان حتی چهرشم یادش نیست.
    منم دقت کردم دیدم چقدر قشنگ گفته و منم بعد 3 سال حتی چهرش یادم نمیاد.
    الان با وجود پستی بلندی های زندگیم به گذشته ی خودم افتخار می کنمو دیگه افسرده نیستم.الان خیلی مقاوم شدمو دیگه چیزی به اون راحتی منو منقلب نمی کنه.
    می دونم که شما مشکل منو نداشتیو فرق می کنه.اما می خواستم با این حرفا این مطلبو واست تشریح کنم که گذر زمان خیلی خیلی موثره.

    الان سعی کن از زندگیت لذت ببری.با دوستات بیرون برو.یه سری تفریحای سالم انجام بده و سعی کن خودتو از محیط افسرده کننده ی خونه ی خودت دور کنی.بعد یکی دو سال با افراد دیگه آشنا میشی و اونقدر زندگیت عوض میشه که اصلا نمی تونی تصورشو کنی.
    پیشنهاد من اینه که اگه تونستی بعضی لحظاتتو بنویس تا وقتی یه سال دیگه خوندیشون یادت بیاد یه زمان چقدر افسرده بودیو الان چه خوبه که اینقدر شادی.

  19. کاربر روبرو از پست مفید pasta تشکرکرده است .

    شیدا. (شنبه 20 اردیبهشت 93)


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. من برگشتم و یه کار خلاف قوانین تالار کردم.چیکار کنم؟؟
    توسط Somebody20 در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: جمعه 16 خرداد 93, 18:23
  2. نمی دونم دوسش دارم یانه!؟؟ و البته اونم منو دوست داره!؟؟
    توسط ramin_ad در انجمن سئوالات ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 12
    آخرين نوشته: سه شنبه 22 بهمن 92, 00:16
  3. رفتارهاي كلي من در برابر خانواده ي شوهرم چه جوري باشه؟؟
    توسط مريم.م در انجمن اختلاف و دعوا با خانواده همسر
    پاسخ ها: 13
    آخرين نوشته: چهارشنبه 13 مهر 90, 00:51
  4. آیا به یه خاین حق میدین؟؟
    توسط sogand در انجمن تعدد زوجات، چند همسری، صیغه موقت
    پاسخ ها: 12
    آخرين نوشته: چهارشنبه 16 شهریور 90, 23:01
  5. چکار کنم شوهرم یار و همراهم بشه؟؟
    توسط مهسان-م در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 21
    آخرين نوشته: شنبه 10 مهر 89, 21:22

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 01:57 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.