نوشته اصلی توسط
dandelion15
اشتباهاتی که داشتی:
الان 6 ماهه ازدواج کردم یه ازدواج زوری هم برای من و هم برای همسرم یعنی هیچکدومون دیگری رو نمیخواستیم . من بهش گفتم نمیخوام ازدواج کنم و دوسش ندارم ( با این حرفی که زدی توقع محبت هم دارم؟)و اجبار خانوادمه اما کو گوش شنوا هرچند اونم خانوادش زورش کردن اما من نمیتونم ببخشمش اون 11 سال از من بزرگتره تازه پسر هم هست چه طوری زورش کردن؟ من و با کتک مجبور کردن لابد اونم با اون هیکلش باباش زدتش ها؟هه امکان نداره اونم مث باباش دنبال پول بابای من بود ( چرا بهش همچین حسی داری؟ مگه چیزی از بابات خواسته؟) پدرم آدم خشک مذهبیه و متعصب فکر میکرد سر وگوشم میجنبه واسه همین شوهرم داد.
شب عروسیم بدترین شب عمرم بود نه همراهم بود نه بهم دلگرمی داد من باهاش احساس نا امنی میکنم واسم مثل یه غریبس انتظار زیادیه که ازش بخوام برای من یه تکیه گاه باشه اینکه بدونم کسی تو زندگیم هست که هوامو داره ؟ هیچ وقت حضورش پررنگ نیست وقتی ناراحتم نیست سعی نمیکنه آرومم کنه نمیخواد بفهمه مشکلم چیه اصلا توجهی بهم نداره!
گفتم چندشم میشه لمسم کنه و همیشه یه جوری میپیچوندمش تا الان که دیگه طرفم نمیاد و واقعا هم حق رو به خودم میدم کسی شب عروسیم جای من نبوده! من واقعا دختر چشم گوش بسته ای بودم ولی اون هیچ کمکی برای آروم شدن آمده شدن من نکرد! هیچی!
بعدشم همینطور بود بدون هیچ محبتی بدون اینکه شرایط منو بسنجه ازم ... میخواست منم اوایل مخالفتی نمیکردم اما بعد دیگه نتونستم تحمل کنم !
بدتر از همه چیز مدرسه نرفتنمه! منم دلم میخواد مثل همسن و سالام باشم ولی نمیتونم من دختر تیزهوشی بودم ..... چند بار ثبت اختراع کردم اما الان چی ؟
نمیگم نخواست کمکم کنه درس بخونم اتفاقا کلاس اسممو نوشت ولی میدونید چه کار کرد؟ التماسش کردم بگه برادرمه نمیخواستم کسی بدونه شوهرمه ( مگه با اسم متاهلی میرفتی چه مشکلی پیش میومد؟ شما کاملا حس مردونگی رو در همسرتون کشتین. اگه شما خودتون با ایشون باشه و تو جمع به شما بگه خواهرمه چه حسی بهتون دست میده؟) اما اون گفت یا به عنوان یه فرد متاهل میری یا اصلا نمیری بردم کلاس و دقیقا همون جاهم جلوی همه این موضوع رو گفت ازش متنفرم ( اصلا نیازی به تنفر نیست و ایشون کاملا کار درست رو کردن و شما هستین که باید رو حرفا و رفتاراتون تجدید نظر کنید)
خواهرش که دیگه زندگیمو جهنم کرده جلو داداشش موش میشه تنها که میشی پدر منو در میاره منو بدبخت کردن اون وقت دخترشون میره بهترین مدرسه با بهترین امکانات ( حس حسادت که میتونه با مدرسه رفتن دوباره شما البته همونجور که شوهرتون میخواد کاملا رفع بشه) تمام توجه شوهرمم که مال اونه ( چون دقیقا اون محبت و نیازی رو که تو باید به همسرت داشته باشی خواهرش بهش داره) دقیقا با رفتار هاش نشون میده ببین تو براش مهم نیستی
شب زنگ میزنه که بیا دنبالم منو ببر خونه ی دوستم ( بازم خواهرش حس مردونگی اش رو تحریک میکنه و هر روز بهش نزدیکتر میشه) شوهرمم منو تنها میذاره و اونو میره ( شما هم میتونی باهاش بری مثلا بگی حوصله ام خونه سر میره منم باهات میام و بری زود حاضر شی)
علاقه مندی ها (Bookmarks)