به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 3 از 9 نخستنخست 123456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 82
  1. #21
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 21 مهر 92 [ 22:23]
    تاریخ عضویت
    1392-7-04
    نوشته ها
    22
    امتیاز
    201
    سطح
    4
    Points: 201, Level: 4
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 49
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class100 Experience Points7 days registered
    تشکرها
    3

    تشکرشده 28 در 13 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام ببینید من دختر قشنگی نیستم ! قد کوتاهی دارم و هیکلم چندان درشت و زنانه نیست والان دوماهه با نیما همبسترهم نشدم که البته میدونم تقصیر خودمه جامونو ازهم جدا کردیم . ببینید من چندان حالت طبیعی ندارم گاهی به سرم میزنه وکارهایی انجام میدم ولی خوب پشیمون میشم اما از روزی میترسم که کار از کار بگذره خودمو خوب میشناسم وقتی قاطی کنم هرکاری ازم برمیاد چند وقت پیش قهر کردم و از خونه رفتم بیرون اما بعد چند ساعت دیدم هیچکس و هیچ جارو ندارم که برم برای همین برگشتم چند باری هم از پنجره ارتفاع رو نگاه کردم اما اینقدر هم دیوونه نشدم که خودمو بکشم اما فکرش به ذهنم میرسه .شاید من باهوش باشم که به نظر خودم بیشتر پرتلاش بودم چون جز درس خوندن کار دیگه ای نداشتم و دوستی هم نداشتم اما اینو میخوام بگم که مهارت ارتباطیم خیلی بده! نفسم بند میاد از فکر کردن به اتفاقات این یه سال و خورده ای و اغلب شب ها نمیتونم بخواب بعد از هربار رابطه با نیما فقط تونستم گریه کنم اونم کاری برای آروم کردنم نمیکنه ! من آدم فهمیده ای هم نیستم خودم خوب میدونم خیلی جاها رفتار های غیر منطقی ای کردم و حتی نمیدونم چه طور میتونم خودمو کنترل کنم البته به نظر خودم مقصر اصلی نیماس من تازمانی که کسی کاریم نداشته باشه مرض ندارم که اذیتش کنم! من چه جوری نیمارو به خودم جذب کنم؟ دلم نمیخواد منتشو بکشم که فکر کنه عجب تحفه ایه! این مقاله هارو زیاد خوندم یه ماه کارم فقط همین بود ولی نمیتونم پیادشون کنم چون نیما خان زیادی خوش خوشانش میشه اگه من اینطوری رفتار کنم میشم یکی لنگه ی مادرم که ابدا از فرمانبرداری و سرویس دهی هیچی نصیبش نشد! میخوام بدونم چه طوری تعادل رو رعایت کنم البته مهم تر از اون اینه که اصلا چه طوری کدورت هارو از بین ببرم؟

  2. 5 کاربر از پست مفید dandelion15 تشکرکرده اند .

    deljoo_deltang (جمعه 05 مهر 92), faghat-KHODA (جمعه 05 مهر 92), majid_k (جمعه 05 مهر 92), malakeh (شنبه 06 مهر 92), ویدا@ (شنبه 06 مهر 92)

  3. #22
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 12 اردیبهشت 93 [ 15:23]
    تاریخ عضویت
    1389-6-08
    نوشته ها
    231
    امتیاز
    2,981
    سطح
    33
    Points: 2,981, Level: 33
    Level completed: 54%, Points required for next Level: 69
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    227

    تشکرشده 409 در 163 پست

    Rep Power
    37
    Array
    دخترم ، فکر میکنی فامیلی داری که با اون بتونی بری پیش مشاور؟ یک نفر که بهت نزدیک باشه و بتونی باهاش پیش مشاور بری. این قضیه برات خیلی مهمه ، ممکن آینده و مسیر زندگیت رو تغییر بده. یک نفر باید در مورد وضعیت تو بهت کمک کنه ، خیلی از ماها دچار این وضعیت میشیم و به کمک نیاز داریم. گفتی همسرت درس میخونه ، میتونی بگی چه رشته ای تحصیل میکنه؟

  4. 2 کاربر از پست مفید samanis تشکرکرده اند .

    malakeh (شنبه 06 مهر 92), فرهنگ 27 (شنبه 06 مهر 92)

  5. #23
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 17 آبان 92 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1392-6-15
    نوشته ها
    21
    امتیاز
    196
    سطح
    3
    Points: 196, Level: 3
    Level completed: 92%, Points required for next Level: 4
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class100 Experience Points31 days registered
    تشکرها
    10

    تشکرشده 26 در 10 پست

    حالت من
    Ashegh
    Rep Power
    0
    Array
    عزیز دلم ...چیزایی که مینویسی .احساساتت ...با همشون آشنام...منم مثل تو تو سن 16 سالگی ازدواج کردم .و همسرم 23 سالشون بود اونموقع..شوهرمو دوست نداشتم....مال منم زوری بود .البته نه از طرف خانواده بلکه شرایط...!دختر ی بودم استقلال طلب ..خیلی تنهایی رو دوست داشتم...از مادرم خوشم نمیومدو .....الانم 20 سال از زندگی ام میگذره. .خیلی حرفا دارم باهات ...الن رفتم تو اون دوران...با خانواده شوهر و خواهر شوهری مثل تو....فقط چند تا چیز مهم رو بگم ..درستو ادامه بده تا احساس ارزشمند بودن کنی .تو میتونی..خودتو به همسرت نزدیک کن...خونواده شوهرو واسه خودت مهم نکن!!!!!!!!!اگر شوهرت لحظات خوبی تو در خلوت باهات داشته باشه ..خودش نمیخواد دیگه کسی خلوتتونو بهم بزنه ..شاد باش ...گریه چیه آخه!!!!تو نوجونی !!!دنیا تو دست توهههه!!!من اون موقع ها مثل تو بودم به خودم خیلی فشار میوردم.19-20 سالم بود..یه بار که دکتر (قلب) رفته بودم .. دکتر یه پیر مرد 70-80 ساله بود.فوق تخصص از امریکا..یه جمله بهم گفت..بهم گفت (تو هیچیت نیست دیگه چی میخوای از زندگی؟؟؟!!!!من حاضر بودم تموم تخصصمو بدم ولی الان جای تو بودم!)حرفش خیلی تکونم داد ..خیلی صادقانه گفت .خیلی به دلم نشت.همون جا تصمیمو گرفتم .درسمو ادامه دادم .الان دارم واسه ارشد میخونم..با اینکه مشکلاتم زیاده ولی شاد زندگی میکنم.با اینکه 36 سالمه .همه فکر میکنن یه دختر مجرد 27-8 2 ساله ام ..به خدا اون موقع ها انگار پیر تر بودم.حتی تو عکس ها..!! خیلی روحیه تو چهره تاثیر داره..به خودت رحم کن..چند سال دیگه میفهمی چی گفتم!!!!!مراقب خودت باش .به خاطر خودت با شوهرت مهربون باش ..حرفای زیادی دارم باهات ولی الان عجله دارم..اگه بخوای بازم میام.
    ویرایش توسط خاطره مهتابی : شنبه 06 مهر 92 در ساعت 00:09

  6. 6 کاربر از پست مفید خاطره مهتابی تشکرکرده اند .

    majid_k (شنبه 06 مهر 92), malakeh (شنبه 06 مهر 92), paria_22 (شنبه 06 مهر 92), ویدا@ (شنبه 06 مهر 92), بهار.زندگی (شنبه 06 مهر 92), دختر مهربون (شنبه 06 مهر 92)

  7. #24
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 11 دی 95 [ 09:45]
    تاریخ عضویت
    1391-12-20
    نوشته ها
    343
    امتیاز
    5,466
    سطح
    47
    Points: 5,466, Level: 47
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 84
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    59

    تشکرشده 378 در 207 پست

    Rep Power
    53
    Array
    خب 16 سالته و شوهرت 27 سال .
    توقع داري بهت نگه بچه ؟ واقعا فكر ميكني بزرگ شدي چون عروسي كردي؟
    من شونزده سال وبدم خودمو يه نوجوون مي دونستم.
    ميدوني برا چي به خواهرش توجه ميكنه .هميشه خونتونه؟ براش كادو ميخره ؟‌
    چون اون محبتي كه تو بايد بهش بكني و نميگيره . ميره سراغ يكي ديگه. خدا روشكر كن با محبت خواهرش خودش رو سرگرم ميكنه ؟‌
    بي محلش ميكني .نيازجنسيشم كه تازه داماده و پر حرارت و زن جوون گرفته كه لذتش رو ببره براورده نميكني .حتما ابراز علاقه و بوس و اينام در كار نيست(كلا خودتو براش جذاب نشون نميدي) بعد توقع داري خواهرش خونتون نباشه؟
    صبح تا شب خونتونه ؟
    شوهرت ميره سركار بهش اس بده . قربون صدقه اش برو و موقع رفتنش بوسش كن. اين موقع ها كه نيست!!! شب موقع خواب تو اتاقتون كلي باهاش بگو و بخند. ازموضوعاتي كه تو روز برات اتفاق افتاده براش بگو.ببوسش. بهش اجازه بده.تو خودت ميل رو تقويت كن. يه مدت اين كارا كه دوس نداري رو با رغبت انجام بده .
    در يك كلام
    سر گر مشششششششششششششششششششش كن.
    ببين كمتر نميخواد خواهرش بياد خونه تون.
    كم كم دوس داره دو نفره بشين. چون ميخواد باهات راحت حرف بزنه . بوست كنه . قربون صدقه ات بره. تفريح عشقولانه دو نفره كنين و تنها باشين.
    واقعا خيلي توقع داري. هيچ كاري كه جذبش كنه انجام نميدي و توقع هم داري ؟

  8. #25
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 19 تیر 94 [ 19:52]
    تاریخ عضویت
    1390-7-30
    نوشته ها
    1,886
    امتیاز
    17,095
    سطح
    83
    Points: 17,095, Level: 83
    Level completed: 49%, Points required for next Level: 255
    Overall activity: 61.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassSocial1000 Experience Points10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    9,194

    تشکرشده 9,663 در 1,930 پست

    Rep Power
    212
    Array
    ببین زهرا جون مهم اینه که تو بیس و استعداد بهترین شدن رو داری.تا قبل اینکه مدرسه بری مگه میتونستی بخونی و بنویسی و حساب کتاب کنی؟زندگیم همینه.باید یاد بگیریم چطوری رفتار کنیم.
    تو الان تو سن بلوغی.تو این سن روحیات ادم متغیره.همنطور ظاهرشون.اما میشه یه کاری کنی با کمترین آسیب این دورانو بگذرونی.باید انرژیتو حفظ کنی و کنترل کنی و بندازی تو را درست.اگه درس دوست داری برو سراغ درس.هنر دوس داری برو سراغش.هرچی دوست داری.

    بعدشم زندگی مامانتو از ذهنت دور کن.لازم نیست فقط فرمانبردار و سرویس ده باشی.میتونی یه ارتباط متقابل مثبت بسازی.

    انقدم تو هرچی دنبال مقصر نگرد.تو به سهم خودت درست رفتار کن بقیشم درست میشه.

    اولین قدم بیرون ریختن خشمت راجب دوروبریاس.قدم دوم خوب دیدن شرایطته.قدم سوم شناخت خودت و همسرته.قدم چهارم یاد گیری نحوه ارتباط گیری با همسرته.

    این تاپیکو بخون و از تمریناش استفاده کن.

    http://www.hamdardi.net/thread-26620.html

    این وبلاگ هم مفیده

    دسته‌بندی سرگذشت جادوگر - دست نوشته های یک جادوگر

  9. 2 کاربر از پست مفید بهار.زندگی تشکرکرده اند .

    malakeh (شنبه 06 مهر 92), ویدا@ (شنبه 06 مهر 92)

  10. #26
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 25 آبان 98 [ 00:18]
    تاریخ عضویت
    1391-9-15
    نوشته ها
    336
    امتیاز
    7,732
    سطح
    58
    Points: 7,732, Level: 58
    Level completed: 91%, Points required for next Level: 18
    Overall activity: 52.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    626

    تشکرشده 656 در 231 پست

    Rep Power
    46
    Array
    همینطوری که داشتم تاپیکت رو میخوندم داشتم فکر میکردم که من 15 سالگی کجای این زندگی بودم و در چه حال و هوائی

    بعد داشتم اون زمان خودم رو با الان تو مقایسه میکردم من الان 31 سالمه دو سه ماهه دیگه میرم تو 32 سالگی یعنی دو برابر تو سن دارم و البته در سن 27 سالگی هم ازدواج کردم ...

    حالا تو همین حس و حال رفتن به گذشته و مقایسه کردن خودم با خودت به این رسیدم که زمانی که من 15 - 16 ساله بودم به اندازه تو از زندگی نمیدونستم ...
    شاید باورت نشه حتی با اینکه تو سن 27 سالگی هم ازدواج کردم ولی باز هنوز خیلی از مسائل زندگی رو نمیدونستم و برام سخت بود حتی ارتباط بر قرار کردن با همسرم و همبستر شدن با اون

    میدونم تو در پر هیاهو ترین دوران زندگیت شاید باشی چه از نظر سن بلوغ و هم شک ازدواج و رو برو شدن با مسئولیتهای زندگی پخت و پز شست و رفت و همسر داری و ...

    بعضی از دوستان مثل بالهای صداقت و بهار زندگی میتونن کمک حرفه ای بهت بکنن به نظر من مخصوصا بالهای صداقت عزیز ...

    نا امید نشو و روحیه ات رو حفظ کن

    میدونم وقتی میگی برات سخته با همسرت ارتباط بر قرار کنی وقتی میگی خجالت میکشی اگه بری سمتش یعنی چی ...

    ولی سعی کن این حس خجالت و سنگینی رو از خودت دور کنی تو زن نیما هستی و اون شوهرته پس برای شوهرت سعی کن خجالت نکشی کم کم این حس رو از خودت دور کن

    این که میگی 2 ماهه با همسرت همبستر نشدی نگران کننده است برای زندگی شما

    مطمئنا تو دوست نداری زندگی پدر و مادرت برای تو و نمیا تکرار بشه مطمئنا هم در زندگی که به بن بست رسیده مادرت هم ایراداتی داشته و شاید شوهر داری رو فقط رسیدگی به کارهای خونه و خم و راست شدن جلو شوهرش میدونسته ...

    دختر عزیز اگه یه چرخی تو همین تالار بزنی و مشکلات زندگی هم تالاریمون رو ببینی به این نتیجه میرسی که زندگی مفهوم بیشتری داره از همه اون چیزهائی که من و تو تصورش میکریم...

    و اینکه سعی کن اینطور فکر نکی که اگه به همسرت توجه کنی اگه امشب بری کنارش بخوابی بغلش کنی بوسش کنی لمسش کنی اون پر رو میشه و خیلی خوشبحالش میشه

    دقت کن اون شوهر توئه تو مجبوری این رو بپذیری چه با زور ازدواج کرده باشی چه با خواست خودت و اینکه میگی بدترین شب زندگیت شب عروسیت بوده چون نیما تو رو درک نکرده ... مطمئن باش اون هم بلد نبوده و نمیدونسته که باید چطور با تو که عروسش هستی برخورد کنه و هنوز شاید اون مهارت رو پیدا نکرده

    میتونی با مطالعه بیشتر در این مورد در کنار همسرت با همدیگه بخونید و یاد بگیرید

    چیزی که تو این سایت خیلی ممکنه باهاش برخورد کنی اینه که میگن خراب کردن همیشه آسانترین راهه ولی درست کردن سخته پس سعی کن تو راه سخت رو انتخاب کنی چون نتیجه خراب کردن زندگی رو دیدی و اون زندگی مجردی خودت و اجبار ازدواجت بوده

    پس گذشته رو رها کن و نیما رو دشمن جونت نبین چون اینطور که گفتی در حال حاضر اون تنها کسی هست که داری پس طوری زندگی کن که از ته دلت تو بشی همه کس نیما و نیما بشه همه کس تو ...
    همه را دوست میدارم و همه دوستم میدارند

    او که به ظاهر دشمن است، از در دوستی در می آید، بسان حلقه ای طلائی در زنجیر خیر و صلاح من


    فلورانس اسکاول شین

  11. 2 کاربر از پست مفید malakeh تشکرکرده اند .

    setareh 1390 (شنبه 06 مهر 92), مسافر تنها (چهارشنبه 10 مهر 92)

  12. #27
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 02 خرداد 96 [ 08:11]
    تاریخ عضویت
    1392-1-27
    نوشته ها
    221
    امتیاز
    4,855
    سطح
    44
    Points: 4,855, Level: 44
    Level completed: 53%, Points required for next Level: 95
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    129

    تشکرشده 303 در 118 پست

    Rep Power
    34
    Array
    سلام دوست خوبم.
    من ازدواج نکردم ولی به خاطر کمک به خواهرم خیلی مقاله و اینجور چیزهارو خوندم.توهم جای خواهر من البته اگه حرفام به دردت بخوره.
    الان تو سنی هستی که غرورت زیاده همه ی دخترها تو این سن غرورشون زیاده و دخترهایی که تو خانوادشون دعوازیاد بوده ناخوداگاه از جنس مخالف زده میشن.تو هم چون به اجبار ازدواج کردی این حس رو کمی بیشتر داری و صدالبته از حرفات معلومه که دوست نداری غرورت رو بشکنی.
    کم کم برو جلو لازم نیست تمام تکنیکهای جذب شوهر رو یکدفعه انجام بدی.مثلا وقتی دعواتون میشه و میدونی نمیتونی خودت رو کنترل کنی خودت رو از محل دعوا دور کن مثلا برو تو اشپزخونه یه لیوان اب سرد بخور و هی به خودت بگو من ارومم و اصلا عصبانی نیستم باور کن این جمله ی ساده خیلی غوغا میکنه.وقتی مقصر دعوا تو بودی لازم نیست رک و روراست معذرت خواهی کنی.بذار اول شوهرت یکم اروم بشه توهم همینطور بعد مثلا سر شام خیلی لطیف و با عشق مثلا بگو چقدر رنگ لباست بهت میاد یا چقدر مدل موهات قشنگه.وقتی میره سرکار یا دانشگاه حتما برو و راش بنداز بهش بگو مواظب خودت باشه و اصلا بوسشم کن. وقتی از سرکار میاد خودت در رو براش واکن مخصوصا وقتی خواهرش خونتونه برو درو براش واکن وبهش بگو خسته نباشی و سریع براش چایی یا شربت ببر باصدای خیلی لطیف بهش بگو دلت براش تنگ شده بوده.وقتی خودت خونه تنهایی برای خودت اهنگ شاد بذار و برقص.اصلا به گذشته ات فکرنکن به اینده ات فکر کن.همیشه برای شوهرت لباسهای قشنگ بپوش ارایش کن.سعی کن کاری کنی که دوباره جذبت بشه و ازت درخواست رابطه کنه.وقتی ازت درخواست کرد اول یکم ناز کن بعد قبول کن حتی اگه از رابطتون لذت نمیبری بروی خودت نیار.هرازگاهی مثلا بعد از چندین بار درخواست شوهرت ازتو یه بارم تو ازش درخواست کن اونم غیر مستقیم.
    وقتی ازش چیزی میخوای با محبت ازش بخواه هیچوقت باهاش دعوا نکن.اصلا از امروز با خودت قرار بذار تا یک هفته اصلا باهاش دعوا نکنی و جوابش رو ندی و اگه ازت درخواستی کرد قبول کنی و با میل و رغبت انجامش بدی و بهش محبت کنی.باورکن بعد از یک هفته رفتار شوهرت هم عوض میشه.و همیشه یادت باشه مردها وقتی لجباز میشن که زنها باهاشون لجبازی کنن.
    مثلا داداش من هم لجباز بود ولی زن داداشم انقدر قشنگ رامش کرد مثلا وقتی خونه است کسی بهش زنگ میزنه زنداداشم نمیگه کی بود میگه عزیزم چرا تو ساعت استراحتت مزاحمت میشن چه ادمهایی پیدا میشن نمیگن شوهرم داره استراحت میکنه به همین سادگی.
    تو خونه اصلا از کلمات منفی استفاده نکن مثلا دیر میاد نگو چرا دیر اومدی؟بگو همیشه که سرکاری دلم برات تنگ میشه امروز که دیر اومدی خیلی بیشتر دل تنگت شدم.
    یه تصمیم جدی برای زندگیت بگیر وسعی کن شوهرت رو مال خودت کنی تو این جامعه گرگ زیاده وای به حال روزی که تو به شوهرت کم محلی کنی و شوهرت گیر یکی از این گرگها بیوفته... .
    حتما اگه باز سوالی داشتی در مورد هر چیزی بیا و مطرحش کن و مطمین باش جواب میگیری و ضمنا بیا و از موفقیتهات هم بنویس

  13. #28
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 21 مهر 92 [ 22:23]
    تاریخ عضویت
    1392-7-04
    نوشته ها
    22
    امتیاز
    201
    سطح
    4
    Points: 201, Level: 4
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 49
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class100 Experience Points7 days registered
    تشکرها
    3

    تشکرشده 28 در 13 پست

    Rep Power
    0
    Array


    سلام . قبلا یه شهر بودم الان اومدم یه شهر دیگه اینجا فامیلی ندارم که باهاش پیش مشاور برم به خاطر رفتار های باباهم کلا ارتباط خوبی با فامیلامون نداشتین. شوهرم مخابرات میخونه اما شغلش فروشندگیه نمیدونم اینچه کمکی میکنه؟ خاطره مهتابی عزیز ممنون از گفته هات خیلی آرومم کرد خوب یکم ناراحتم الان اول مهره ! پارسال حتی نتونستم سالو تموم کنم! امسالم که باید بشینم توخونه من نیمه دمی بودم یه سال خوندم تا به بچه های هم سن خودم برسم یه سال دیگم ازشون زدم جلو اما الان هردوسال پودر شد رفت هوا! خوب این حالمو خیلی بد کرده ! خوش حال میشم بازم صحبت هاتونو رو بشنوم . پریا فکر نمیکنی یکم بی انصافی کردی ؟ من کی ادعای بزرگی کردم ؟ درد منم همینه منم خودمو یه نوجوون میدونم که نهایتا الان باید درمورد این چیزها در گوش دوستام پچ پچ میکردم میخندیدم نه اینکه دقیقا وسط زندگی زناشویی باشم! نیما از همون اولشم نامهربون بود وهست اینطور نبوده که من بدرفتاری کرده باشم اونم بداخلاق شده باشه ! اگه دلش زن جوون خواسته که لذتشو ببره غلط میکنه مثل وحشی ها بامن رفتار کنه حالا که یه به قول خودش بچه رو گرفته باید بفهمه ملایم رفتار کنه ! خوب بچم دیگه حساسم هستم مامانمم ولم کرده الان عصبیم تنهام هیچکسو جز همین نیما ندارم اونم که کلا از جنس سنگه از همون اولش بداخلاق بود ابراز علاقه هم نمیکرد پس نباید ازمن توقع دوستت دارم داشته باشه! من دارم سعیمو میکنم رابطمونو درست کنم از دیشب هم شروع کردم غذا درست کردم بریم پارک باهم بخوریم و جواب یک کدوم از تیکه هاشم ندادم اما اون خواهرشم دنبالمون راه انداخت انقدر دختره رو پررو کرده که به جای من بره صندلی جلو بشینه خوب وقتی همچین حرکتی میکنه دیگه بیشتر نمیتونم ادامه بدم!

  14. #29
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 11 شهریور 93 [ 17:24]
    تاریخ عضویت
    1392-6-25
    نوشته ها
    142
    امتیاز
    1,184
    سطح
    18
    Points: 1,184, Level: 18
    Level completed: 84%, Points required for next Level: 16
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First Class3 months registered1000 Experience Points
    تشکرها
    246

    تشکرشده 257 در 104 پست

    Rep Power
    26
    Array
    دندلیون عزیزم در این شکی نیست که داری شرایط سختی را تجربه می کنی و می تونم بفهمم دختری توی سن و سال و حال و هوای تو چه حسی داره الان. ببین خانم گل هر کسی توی هر دوره ای از زندگیش یه داستانی برای خودش داره بالاخره که اعصابشو بریزه بهم و بهش استرس، غم، ناامیدی، ترس و ... وارد کنه. صرفاً محتوای داستان و قهرمانهاش با هم فرق دارن. ولی هر کسی متناسب با شرایط خودش یه راهی پیدا می کنه تا این فشارها توی اون شرایط از پا نندازدش. فرض کن من وقتی همسن تو بودم، افسردگی داشتم. چیزی که بهم کمک می کرد تا انرژی منفی و اضافه را بریزم بیرون از وجودم یه بوم نقاشی بود و قلمو و رنگ. هیچ وقت خودمو توی نقاشی مقید به کشیدن اشکال نکردم همیشه بر اساس احساسی که داشتم از رنگها استفاده می کردم و خیلی هم خوشگل می شد نقاشی هام و واقعاً جواب می دادا توی اون شرایط ولی برای من یه جور بازی بود اونم بازی با رنگ. یا مثلاً می نشستم و می نوشتم. هر چی دلم می خواست می نوشتم هر جوری دلم می خواست و بعد اون نوشته را با عصبانیت پاره می کردم یا می سوزاندم، یه طوری بالاخره این عصبانیت و خشمم را میریختم بیرون تا خفه نشم! ببین این راه حلهای یه نوجوان 15-16 ساله بوده شایدم پایه اساس علمی نداشته باشه ولی توی اون شرایط برای من عالی بود. حالا تو هم که اینقدر دختر باهوش و پر تلاشی هستی بشین فکر کن ببین چه کاری کمکت می کنه این عصبانیتت از زمین و آسمون کم بشه. هر چیزی باشه خوبه. یکی از دوستای من می گفت یه روشی اختراع کرده برای خودش می ره توی حموم زیر دوش آب و به خودش تلقین می کنه تمام بدیها و دلخوریها، و عصبانیتها و ترسها را دارم میسپارم به آب با خودش ببره. مثل یه جور بازی یا سرگرمی البته اگر بری پیش مشاور یا روانشناس خوب قاعدتاً یه سری روشهای علمی هم یادت میدن ولی باور کن خیلی از ادمها برای آرام کردن خودشون و تخلیه این انرژی های منفی یه چیز من در بیاری اختراع کردن که توی زندگیشون معجزه می کنه. تازه تو از اونا هم باهوش تری ببین میتونی یه راهی مثل اینا پیدا کنی یا اگر تو هم از این راه حلهای من در بیاری داری یاد ما هم بده تا ازت یاد بگیریم.
    بعد که یه مقدار آروم شدی اونوقت حتماً کلی راه حل به نظرت میرسه.
    اون موقع ها که می گی توهم داشتی تا کی زیر نظر پزشک بودی؟ به خاطر اون مسئله دارو هم مصرف می کردی؟ هنوزم دارو مصرف می کنی؟
    دوش شراب ریختی، وز بر ما گریختی
    چون خمشان بی گنه روی بر اسمان مکن

  15. #30
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 21 مهر 92 [ 22:23]
    تاریخ عضویت
    1392-7-04
    نوشته ها
    22
    امتیاز
    201
    سطح
    4
    Points: 201, Level: 4
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 49
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class100 Experience Points7 days registered
    تشکرها
    3

    تشکرشده 28 در 13 پست

    Rep Power
    0
    Array
    دارو مصرف میکردم البته اینم بگم توهم ها اثرات دارو بودن ! از نظر پزشک من بیش فعال هم بودم و استرس شدیدی همیشه داشتم قرصی بهم داد که بعد یه مدت یه روانپزشک دیگه قطش کرد وگفت لازم نیست بخورم تو اون مدت من دچار توهم میشدم اما نه زیاد چیزی که مهم بود اینکه نمیتونستم حرف بزنم وسواس شدید داشتم و به صابون چنگ میزدم اما الان 6 سالی هست که دیگه این مشکلات رو ندارم مال اتختلافات شدید اون زمان مادر و پدرم بود . من احساس باهوشی نمیکنم اتفاقا خیلی هم آدم احمقیم واصلا گاهی نمیفهمم چه رفتاری دارم النجام میدم وبعد پشیمون میشم تنها استعداد توی زمینه ی درسی بود من اصلا هوش میان فردی ندارم ونمیتونم درست برخورد کنم


 
صفحه 3 از 9 نخستنخست 123456789 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. نامزدم از من پرسیده که من چندمین مرد توی زندگیت هستم لطفا خیلی زود راهنماییم کنید
    توسط raha1415 در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 27
    آخرين نوشته: دوشنبه 13 مرداد 93, 02:49
  2. میخوام طراح بشم برم توی کار تبلیغات، کسی بلده که راهنماییم کنه؟
    توسط سرافراز در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 11
    آخرين نوشته: دوشنبه 21 بهمن 92, 10:58
  3. زود رنجی زیاد
    توسط a_kamrani در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: شنبه 30 شهریور 92, 13:15
  4. خیلی کلافه ام,دعواهامون زیاده با اینکه تقریبا توی همه چیز تفاهم داریم
    توسط wandered در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 13
    آخرين نوشته: پنجشنبه 30 آذر 91, 19:01
  5. حساسیت و زود رنجی زیاد
    توسط eghlima در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 13
    آخرين نوشته: پنجشنبه 17 آذر 90, 12:32

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 11:24 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.