http://www.hamdardi.net/thread-28113.html
http://www.hamdardi.net/thread-28455.html
یک ماه پیش بهش گفتم نه . بعد فهمیدم خیلی دوستش دارم . دیدم عادت کردم به محبت هاش . محبت هایی که خالص بودن. به روحیه ظریف و حساسی که داشت فکر کردم. روحیه ش مثل یه بچه بود. به همون اندازه پاک و ساده .
بدبین بودنش رو برا خودم حل کردم. گفتم که خب میخواد حریم بین زن و مرد رو رعایت کنم. باشه . رعایت می کنم . تو بدبین بودن ، تو سخت گیر بودن مثل همسر نازنینه (نازنین آریایی ). می تونم کنار بیام . منم لجبازی کردم که نتونستم اطمینانش رو جلب کنم.
جزیی نگر بود. گفتم اگه بهم اطمینان کنه ، اگه اطمینانش رو جلب کنم ، باهام یه دل بشه ، جزیی نگرم که باشه مهم نیست .
گفتم سیاست داره ، اما تو زندگی برای من بهترم هست. برای منی که ساده ام ، اگه سیاست مدار باشه تا حدی بهترم هست.
عوض همه اینا خیلی دوستم داره . خیلی با ایمانه ، خیلی باهوشه ، خیلی خوش اخلاقه ....
از خدا خواستم یه راه جلوی پام بذاره . یه راه درست. به دلم افتاد که بهش بگم بریم مشاوره . الان گفتم بریم مشاوره . مثل دو نفری که تازه با هم آشنا شدن. هرچی مشاور بگه.
گفت دیر شده . کس دیگه ای وارد زندگیش شده . گفت مجبور بوده اونو وارد زندگیش کنه .
حالم خیلی بده . خیلی خیلی بد. تو رو خدا فقط با من حرف بزنید. یه چیزی بگید. چرا اینجوری شد؟؟؟
- - - Updated - - -
نوپو ، she ، نازنین ، شیدا ، فکور ، باران ، بهار ، ریحان ، صبا یه چیزی بگید .
- - - Updated - - -
من احساس می کنم همین لحظه دارم می میرم. دارم دیووونه میشم. ای خداااا . کم آوردم
علاقه مندی ها (Bookmarks)