خستگی ناشی از همدردی زیاد با خانواده ام
با سلام به همه دوستای خوبم
مدتی است که ازدواج کردم .بیشتر فکر و ذهنم مشغول خانواده ام هست.من در دوران مجردی سنگ صبور خانواده ام (مادر،برادر و خواهرام )بودم.الان هم وضع به همان صورته.مدتی که سر کار هستم بیشتر اوقات تلفنم زنگ می خوره و باهام دردل می کنن. وقتی می رن خونه هم وضع به همین صورته.طوری که از نگاههای همسرم متوجه می شم که خوشش نمی یاد.هر چند از بزرگواریشه که بهم چیزی نمی گه.از طرفی احساس مسئولیت زیادی در قبالشون دارم و این رو وظیفه ام می دونم که به حرفهاشون گوش بدم.متاسفانه خواهرا و برادرا ارتباط موثری با مادر ندارن و از وقتی که من از اون خونه رفتم مشکلات زیادی به وجود اومده.به هر حال از دوستان می خوام بهم کمک کنن که چطور رفتارام رو مدیریت کنم.دوست دارم بتونم همسری نمونه باشم اما فکر و ذهنم به شدت درگیر مشکلات خانواده ام می شه.مثلا درس نخوندن و بی برنامگی خواهرم.مشکلات مربوط به ازدواج برادرم و .....خلاصه همه و همه باعث شده آرامشی رو که دوست داشتم داشته باشم رو از دست بدم.
صحبتهای من بر پایه نظرات شخصی ام می باشد و در زمینه مشاوره تخصصی ندارم
[size=medium]
مردم هرگز خوشبختی خود را نمیشناسند
اما خوشبختی دیگران همیشه در جلو دیدگان آنهاست
[/size]
علاقه مندی ها (Bookmarks)