سلام به همه دوستان خوبم
درنظردارم اززندگیه 24سالم اینجابگم تایکم ازگیجی ومنگی بیام بیرون وبدونم چیکارباید بکنم.نوشتم خیلی بلند شد خودم میدونم،حرفام یکی 2تا نبود.میبخشید
یه خونواده 8نفره دارم.2تابرادر،x35ساله عقدکرده وy21ساله.3تاخواهر،a37ساله متاهل ،b30ساله متاهل،c28ساله مطلقه
مامانو بابام پسردوستن.افکارقدیمی دارن.برای مردم زندگی میکنن.بدبینن.به چشمو نظر هم خیلی معتقدن.
برادری داشتم که توسن21سالگی به خاطرسرطان غددتوخدمتش به ارتش،، 1ماه مونده به پایان خدمت فوت کرد.
...کارمیکرد وهرازگاهی سرکوچمون وایمیستاد ولی حتی ذره ای باعث بی آبروئیه خونوادم نشده بودکه به زور مادرم رفت خدمت ولی ازرولجبازی ارتشو انتخاب کرد وافتادخرم آباد وخیلی سخت فوت کرد...
دوم،سوم راهنمائی بودم که ازمادرم قول گرفتم بزاره برم رشته گرافیک.ولی وقتی خواستم برم توهنرستان گرافیک ثبت نام کنم بهم گفت که نمیتونم برم.وبااصرارم گفت: یا قلمه پاتو میشکونی خونه می مونی،یامیری تو یه دبیرستان تومحل خودمون درستو میخونی.
تورشته حسابداری ثبت نام کردم وعهدبستم تودانشگاه گرافیکو ادامه میدم،اما متاسفانه
بایکی ازهمکلاسی هام آشناشدم که کوه مشکلاتو غم بود.پدرش مدرس ریاضی ومادرش هم فرهنگی بود.که میخواستن ازهم طلاق بگیرن.پدرش موجی(توجنگ)و ز ن ب ا ز بود.
تودریای مشکلات اون غرق شدم وبامعدل 15دیپلم گرفتم.دوستم ناراحتی قلبی داشت وبارها توبغلم نصف بدنش لمس میشد وسکته میکرد.به زورمادرم باهاش قطع رابطه کردم واون هم2سال بعد فوت کرد....
خواهر30سالم رو که اون موقع 23،24ساله بود رو شوهردادن به یه پسرسیکل که تویکی ازشهرک های خرابه اطراف تهران(نمیگم کجا).فامیل دور بود.خونواده پسره 1هفته ای خواهرمو عقدکردن.خونودادش آدمای شلخته وکثیفی هستن جوریکه به زندگیشون نمیشه نگاه کرد.آبجیم رفت خونشون اومد گفت مامان اینا اینجورن من نمیتونم تحمل کنم ،مامانم گفت عقدکردی یعنی لباس عروسی تنت کردیو رفتی خونه شوهر!
حتی 1بارهم تاعروسیشون نرفت خونه زندگیه پسررو ببینه.
پسره میگفت مادر ندارم زیر دست نامادری بزرگ شدم من یتیمم.وبااین حرفا باعث میشد دل آبجیم براش بسوزه وچیزی نگه.
هربارشوهرش یه کاراشتباهی ازش سرزد مامانم گفت عیب نداره .گناه داره..انقدر بهش روداد که اون هرکاری دلش خواست کرد وحالا دوقورتونیمشم باقیه.
مامانم حالا فهمیده که آبجیم چه حالی داره ولی باز اشتباهشو قبول نمیکنه و میگه آبجیم خودش خواسته میتونست اون موقع بگه نه.وقتیم زیادی باهاش بحث کنم میگه:هرچی سرش اومده به خاطره دلشه..
خواهر28سالمو که اون موقع 24سالش بود دادن به نوه عمم که خیلی پا پی آبجیم بود.اون موقع میدونستن قلیون میکشه وازروابط پیچیده عمم اینا خبرداشتن .خواهرم 2سال عقدکردش موند.یکی دوباربیشتر تلفنی با شوهرش حرف زد بابام تلفنو پرت کرد توحیاط وشکوند.جلوی نامزدش زد توگوش خواهرم که فلان فلان شده دیر نیا.شوهرآبجیم مغازه داشت.cdمیزدو کلا توکارکامپیوتربود.بابام دیده بود که تومغازش مواد میکشیده رفته بوده تو،اونم هول کرده قایمش کرده .بابام برگشته گفته فلانی الان موقع آب خودنت نیست به فکر کارت باش. اینو بابام باافتخارتو بلبشوئه جدائی آبجیم داشت بتعریف میکرد،(که من از اون موقع میدونستم!!) . وقتی این اشتباه مامانو بابام رو توروشون میارم میگن آبجیم خودش خواسته،به دلشه این بلا سرش اومده،،ازبس که دلش سیاهه.
8ماه بعداز عروسیشون آبجیم باکلی مکافات طلاق گرفت.(ازشوهرش تعهد گرفتن مثله اینکه توش نوشته بود اگه رعایت نکنه خواهرم حق طلاق داره،اونم نخونده امضاء کرده بود).
منم میخواستن شوهربدن به یکی ازاقوام دور بابامینا که وضعیت اون ازشوهر خواهر30سالمم بدتربود.باوساطتت برادرم ،گریه من.پرت شدن دست گلشون توکوچه و.... ختم به خیر شد.
1سالو نیم پیش برادر30سالم رو عقدکردن.دختره سمته قرچک ورامین میشینه.هیچی ندارن ولی زبونشون یه متره.تروتمیز نیستن.خواهرش 2تاکوچه پائین ترمونه.داشتن طلاق میگرفتن،مامانم اینو عبرت نکرد...
ماخواهربرادری راضی به عقدشون نبودیم الانم که چندروزه دیگه عروسیشونه راضی نیستیم.
هر بار باگلگی ماخواهرا ازبرخورد سرد زن برادرم مامانم گفت عیب نداره بهش یاد ندادن!
تهش برگشت گفت امون ازدست شما خواهر شوهرا
زن برادرم بهداشتو رعایت نمیکنه واسه همین خواهرم که طلاق گرفته یکی دوباربهش تذکر داد که اینجوری نکنه( ما اینجا نمازمیخونیم.میریم میایم.البته قبلش صدباربه مامانم شکایت کرده بودو ازش خواسته بود بهش بگه اونم گفته بود زن برادرم اینجا مهمونه.عیبی نداره بهش یاد ندادن.)زن برادرمهم بهش برخورده بود توجمع هرچی دوست داشته به خواهرم میگه.الانم راحت تیکه میندازه و...
4سال پیش خونرو دادن پیمانکار بسازه.که آخرشم برادرx وشوهرخواهرa ام خونه رو ساختن. این مربوط میشه به اون موقع که خونه یدفه گرون شد.سراین موضوع 10میلیون بیشتر برخلاف قرارشون ازشوهرخواهرم گرفتن.قراربود طبقه دوم ماله اوناباشه که طبقه سومو گرونتر بهشون دادن. 15میلیون ازپول خونرو به داداشم بخشیدن وطبقه دومو زدن به نامش
حالا واسه عروسیه داداشم مامانم 10 میلیون وام داشت داد بهش.سرویس طلای زنشو خودش خریدو... این درحالیه که به زور به ماجهاز میدادن وهمش میگن 4تادخترشوهردادم ،4تاخونرو پرکردیم.
خودم باردارم ازاول بارداریم سر نامزد داداشم بامامانم جروبحث داشتم .زیربار نمیرفت این وسط طفلی آبجیم توخونه ازدست کارای زن برادرم،بیخیالی داداشتم،انکار مادرم داشت داغون میشد.انقد باهام کلنجار میرفت تا اشکمو درمیاورد.4ماه زنو شوهری رفتن شهرستان موندن.ویار منم خیلی بد بود.همه سیسمونی رو باآبجیم قسطی رفتیم ازمحل خریدیم.وقتی هم تماس میگرفت میگفت ناراحت نباش میام یه روزه همه رو میخرم.
بچه که بودم میگفتم بزرگ شم تهو توی شناسنامم در میارم.فکرمیکردم بچشون نیستم چون خیلی بهم بی توجه بودن.مدام سرزنشم میکردن. مامانم میگفت دختررو باید توفشار بزرگ کنی تا بعدا توخونه شوهر کناربیاد.
به خاطر ویارم 3روز بیمارستان بستری شدم ،مامانمینا هم اومدن ملاقاتم.
بابام شروع کرد سیگارکشیدن ،مامانمم یه کوچولو باهاش بحثش شد که مثلا اومدی بیمارستان عیادت دخترت.اونم نه گذاشت نه برداشت جلوی آبجیام گفت تومیدونی من پسر دوست دارم نه دختر!!!!!!خیلی ناراحتم کرد
یه بارم 12شب بود .حالم بدبود توجام دراز کشیده بودم .صدای tvبلندبود نورمهتابی هم افتاده بود توچشم.کلافه بودم باناراحتی گفتم :چراغو خاموش کنید دیگه.زن برادرمم تواتاق بغلی بودبا داداشم صحبت میکردن. بابام با اهو اوه مهتابیو خاموش کرد .انقدی ناراحت شدم که همون لحظه بابغض تماس گرفتم همسرم اومد دنبالم رفتم خونمون...
یکی دوروز دیگه روجهازیه زن برادرمه.ازبس خودشو بد نشون داده هیچکس ازش راضی نیست.منم یکی دوهفته دیگه باکمک خدا زایمانمه واومدم خونه مادرم.
برادرم وپدرومادرم فکرمیکنن منو خواهرم چشم دیدن زندگیه برادرمو نداریم وخواهرشوهر بازی درمیاریم.هرچندکه این خودشونن که کارشون اشتباهه.رفتن خواستگاری بدون اینکه به ماها بگن.خودشون 3،4نفری رفتن محضر عقد کردن بدون اینکه ما بفهمیم و....
وهزارتااشتباه دیگه که حال گفتنشو ندارم .
حالا زن برادرم باخواهرم جروبحث میکنه که فکر تو بستست.ماباهم تویه سطحیم .من هیچیم ازشماها کمتر نیست.توفقط فکر میکنی تمیزی و....
نمیدونم چیکار کنم .از اینکه همچین خونواده ای دارم ناراضیم.کارمون شده فقط سکوت کردن.هرکی هرکاری دلش میخواد میکنه.برادر 21سالم میخواست بره شمال با دوستاش مامانم نمیذاشت،آخرش دروغکی گفته بود میخواد بره جمکران .بعدازاومدنش گفته بود که رفته بوده شمال!
ازپدرومادرم متنفرم.توجمع توفامیل همش میگن دختر آدمو پیر میکنه.نمیدونم چیکارشون کردیم.ماکه نه خوراک درست حسابی داشتیم نه تفریحی.هیچ وقت صدامون درنیومد.بااسباب بازی که از دوران کودکی خواهرام مونده بود بازی میکردم6،7ساله سیزده بدر بیرون میرن.
چه شبائی که بالشم با گریه هام خیس میشد.جمعه ها سیاه ترین روزم تو هفته بود....
چی میخوان به خداجواب بدن.حتی ذره ای براشون ارزش نداریم.
نمیدونم چطور باهاشون برخورد کنم.کلافم کردن.فکرمیکنن مافخرمیفروشیم.خودمونو بالا میگیریم.ماروی زن برادرمو باز کردیم.پرروش کردیم.
توخلوتشون بابرادرم پچ پچ میکنن تا مامیریم سکوت میکنن! آخه یعنی چی این؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)