3سال پیش پسری به اسم حسین به من پیشنهاددوستی داد من خیلی ازش متنفربودم و ازروی دلسوزی باهاش صحبت میکردم ازاول که وارد زندگیم شد اسم ازدواج رو آورد درصورتی ک من هیچ تمایلی به ازدواج باهاش نبودم .عشق اون به قدری آتشین بود و به من محبت کرد که من کم کم احساس کردم دوسش دارم ازطرفی هم به پاک بودنش ایمان آوردم ۱سال بعد کم کم بهم گف ک خانوادش با ازدواجمون مخالفن ولی خودش دوباره برمیگشت ۲سال گذشت تا من از اون شهر رفتم وقتی رفتم بهم گف نمیتونه بامن ازدواج کنه من هم انقدر عصبانی شدم که هرچند وقت یه دفعه بهش اس میدادم و بهش میگفتم حلالت نمیکنم و خیلی بی معرفتی ۲سال به همین منوال گذشت و حالا بهم میگه ازم متنفره من فکرمیکنم به خاطر زخم زبونایی ک بهش زدمه.من خیلی دوسش دارم و از وقتی ازش جداشدم نتونستم زندگی کنم.ما 2ساله از هم جداشدیم ولی اون هرچند وقت زنگ میزنه و حالمو میپرسه و میگه عذاب وجدان داره حتی چند دفعه هم خوابای عجیبی میبینه و زنگ میزنه ک ازم حلالیت بگیره.شما فکر نمیکنید چون خیلی منتشوکشیدم و همش بهش زنگ میزدم و خواهش میکردم ازم زده شده.واقعیتش اینه حسین انقدر منو دوس داشت ک تاحالا اینجور عشقی رو ندیده بودم .امکان داره ازش دوربشم برگرده.کمکم کنید حتی چن دفعه سعی کردم برم بایکی دیگه اما بعد1هفته نتونستم تحمل کنم.عشق ما خاص بود.دلیل تنفرش این نیس ک 2سال تموم بهش زنگ میزدم و همش جروبحث داشتیم .لطفا کمکم کنید خیلی ناراحتم
علاقه مندی ها (Bookmarks)