کمکم کنید. اشتباه وحشتناکی مرتکب شدم!
بالاخره شد آن چه نباید می شد.
عاشق همسرم هستم.
14 سال است که با هم زندگی می کنیم و دو فرزند داریم. یک دختر 10 ساله و یک پسر 4 ساله.
باور بفرمایید عین واقعیت است. همسرم را از صمیم قلب دوست دارم. به یک معنا عاشقش هستم. اما متاسفانه برای بار سوم کتکش زدم.
بار اول حدود 8 سال قبل بود. از تهران به شهرستان نقل مکان کرده بودیم. خانواده اش چند روز مهمانمان بودند. عصر جمعه رفتند. همسرم خیلی دلش گرفته بود. سعی کردم آرامش کنم. شروع به بهانه گیری های الکی کرد. جزئیاتش را به یاد نمی آورم . اما هر چه بود صرفا بهانه گیری و دلتنگی بود. شروع کرد به بد و بیراه گفتن به من. هنوز صدای دخترم که آن زمان 2 سال داشت و تازه زبان باز کرده بود را از یاد نمی برم که با زبان کودکانه اش می گفت مامان بابا لطفا با هم دعوا نکنید.
به آشپزخانه رفته بودم که پشت سرم وارد شد. من هم خسته شده بودم. ناگهان گفت که تو در حد آلت تناسلی بابای من هم نیستی! خواستم واکنش نشان دهم. مرا هل داد و به زمین انداخت . دیگر نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم. بلند شدم و شروع به زدن کردم. دست خودم نبود. او هم فهمیده بود که چه حرف زشتی زده. فقط التماس می کرد. خواستم به پدرش زنگ بزنم و موضوع را به او بگویم. بنده خدا فکر می کرده که دل دخترش را با سر زدن به او شاد کرده است در حالی که بیشتر با رفتنشان او را افسرده کرده اند. اما همسرم نگذاشت. چون مطمئن بود اگر پدرش بفهمد که دخترش چنین عبارت زشتی به کار برده خودش او را از بین خواهد برد. او یک مرد به شدت تعصبی و غیرتی است.
آن شب گذشت. همسرم دخترمان را در آغوش گرفت و خوابید. فردا هم نگران بود. اما من آرام شده بودم. در ناحیه قفسه سینه اش احساس درد می کرد. به شدت مضطرب شده بودم و احساس عذاب وجدان داشتم. دکتر رفتیم و گفت چیزی نشده . فقط یکی از دنده هایش ضرب دیده بود و به مرور خوب شد.
شش سال گذشت. دعواها و نیش و کنایه هایش را در خصوص مسایل مختلف زندگی که شاید در 90 درصدش مقصر نبودم مرتب می شنیدم و تحمل می کردم. هر وقت کفری ام می کرد نهایت کاری که می کردم این بود که خودم را بزنم و ناقص کنم. البته تعدادش خیلی زیاد نبود. زندگی آرامی داشتیم.
اما منزل پدری را تقسیم کردیم و مبلغ نسبتا خوبی نصیب من شد. برای این پول نقشه ها و طرح ها داشتم. اما پایش را در یک کفش کرده بود که باید خانه بخریم. من با خرید خانه اصلا موافق نبودم و قصد سرمایه گذاری در زمینه خاصی را داشتم که الان ثابت شد حق با من بوده و آن پول به راحتی می توانست در حال حاضر حداقل 20 برابر شود. با دختر و پسرمان که آن زمان فقط یک سال داشت با کمترین امکانات دنبال خانه گشتیم. خیلی در فکر فرو رفته بودم. من با خرید خانه موافق نبودم. توافق کردیم که آن خانه را به نامش بزنم و به جای مهریه اش باشد. می خواستم از نظر قانونی دینی بر عهده ام نباشد. بعدا می توانستم از فرصت های سرمایه گذاری ای که در آینده پیش می آید استفاده کنم و بنای زندگی را از نو بسازم. باید تصور می کردم که این ارثیه از اساس وجود نداشته است!
خانه را بدبختی تهیه کردیم و به نامش زدم. اما چند وقت بعد با هم بحثمان شد. از خانه اصلا راضی نبود و مرا به شدت ناراحت کرد. وقتی از او خواستم که لااقل در برگه ای امضا کند که آن خانه را در قبال مهریه دریافت کرده راضی به امضا نشد. دیگر نمی توانستم خودم را کنترل کنم و دعوا و کتک کاری مفصلی با هم کردیم. اتفاقا مصادف با شب های قدر هم بود. خیلی به درگاه خدا گریه کردم. با خدا عهد کردم که هر مساله ای هم که قرار است اتفاق بیافتد دست روی همسرم بلند نکنم ولو این که بدترین جنایت ها را هم مرتکب شده باشد.
از آن زمان تا کنون اتفاقات زیادی افتاده است. گاهی اوقات در دعواها وقتی صدایم را بلند می کردم با کنایه می گفت بیا مرا بزن. من هم می گفتم که محال است دست رویت بلند کنم.
یک ماه قبل با ترس نزد من آمد. فهمیدم که با مرد دیگری ارتباط اینترنتی داشته و عکس هایی را هم رد و بدل کرده است. آن مرد را تقریبا می شناختم. آن مرد با من تماس گرفت و می خواست تحریکم کند. اصلا ناراحت نشدم. به همسرم حق دادم. لابد ایراد از من بوده که او جذب مرد دیگری شده است. هر وقت ابراز پشیمانی می کرد در آغوشش می گرفتم و دستم را روی دهانش می گذاشتم که یعنی ساکت شو واصلا به این موضوع فکر نکن. می گفت فکر می کردم ممکن است مرا طلاق بدهی و از خانه بیرون کنی و من به او اطمینان می دادم که موضوعی پیش نیامده و هر کس ممکن است مرتکب اشتباه شود و مقصر اصلی خودم من هستم که شاید نتوانسته ام از نظر عاطفی چنان که باید و شاید به تو برسم.
اما بروم سر اصل موضوع: بنا به دلایلی که شاید به موقعش خدمت دوستان توضیح بدهم صبح ها مجبورم ساعت 7:15 صبح دخترم را به مدرسه برسانم. وقتی به خانه بر می گردم منتظر می مانم تا همسرم آماده شود و سپس راس ساعت 8 صبح او و پسرم را سوار ماشین می کنم . همسرم را جلوی باشگاه ورزشی پیاده می کنم و پسرم را به مهد کودک می رسانم و سپس دنبال کارهای خودم می روم. عملا صبح ها سرویسم .
آن روز صبح به شدت خسته بودم. گلویم درد می کرد و اصلا حال خوشی نداشتم. به سختی بلند شدم. دخترم دیرش شده بود . همسرم با ناراحتی شروع به داد و فریاد کرد که چرا از اول صبح دارم انرژی منفی می دهم و چرا وقتی از خواب بیدار شده ام خوش اخلاق و خوشخلق نیستم. از این دارم دخترم را که هر روز دیرش می شود سرزش می کنم ناراحت شده بود. وقتی می خواستم او را سوار ماشین کنم. پسرم شروع به بهانه گیری کرد . باید زودتر می رفتم برای همین پسرم را هم دعوا کردم که چرا مزاحم رفتنمان شده. همسرم خودش را به جلوی در رساند و دعوای مفصلی کرد. مشخصا پسرمان را خیلی دوست دارد .
وقتی دخترم را به مدرسه فرستادم احساس کردم غرور و شخصیتم خیلی جریحه دار شده است. تصمیم گرفتم آن روز همسرم را به باشگاه نبرم تا جریمه شود. وقتی به خانه برگشتم گفتم که تو را نمی برم و باید خودت بروی تا یاد بگیری احترام شوهرت را نگه داری.
عصبانی شد. وارد اتاق خودمان شدم. وقت دندانپزشکی داشتم. به بهانه رفتن به دندانپزشکی عکس دندانم را از کمد برداشتم و خواستم از خانه خارج شوم. حسابی کفری شده بود. به من گفت تو یک ذره غیرت نداری. اگر غیرت داشتی حاضر نمی شدی زنت سوار آژانس شود. و لگدی حواله ام کرد!
آآآآآآآآآآتتتتتتتتتتتتتتت تششششششششششششششششششششش گرفتم! به من گفت بی غیرت! بله ! من بی غیرت بودم. منی که وقتی دیدم با مرد غریبه ای در ارتباط است نه تنها برخوردی با او نکردم بلکه اصلا به رویش هم نیاوردم. گوشی اش را نگرفتم. هنوز هم هر روز ساعت ها پای گوشی در فضای مجازی چرخ می زند. دعوایش نکردم. اما الان داشت به من می گفت بی غیرت.
تمام مشکلاتی که در این چند ماه اخیر داشتم، سر و صدای همسایه ها، ضررهای چند صد میلیونی مالی، گیر دادن های بچه ها ، ضعف اعصاب، خستگی مفرط آن روز صبح ، بیماری کبدی و .. همه دست به دست هم دادند که به او حمله ور شوم. اول دو بار محکم به دهانش کوبیدم و بعد با کمربند به جانش افتادم.
از خوانندگان این صفحه عذر خواهم که این قدر به تفصیل ماجرا را برایتان می نویسم. چون می خواهم حتی الامکان چیزی از قلم نیافتد و همان دو سه نفری هم که موضوع را می خوانند و قصد همدردی و ارایه راهکار دارند بتوانند بهترین مشاوره را داشته باشند.
بعدا از رفتارم پشیمان شدم. آن شب به پایش افتادم و ساعت ها زار زدم و اشک ریختم تا مرا ببخشد. و او مرا بخشید. مشکلی هم نداشت. اما بعد از سه روز احساس درد بدی در ناحیه قفسه سینه اش می کرد. الان که به پزشک مراجعه کردیم فهمیدیم که مثل دفعه قبل دنده اش آسیب مختصری دیده و ممکن است حدود یک ماه درد داشته باشد.
از یک طرف نمی توانم درد کشیدنش را ببینم و از طرف دیگر کاری از دستم بر نمی آید. دوباره دعواها و نیشه و کنایه هایش شروع شده است. دوباره همان بحث های همیشگی . الان دیگر مرا مقصر همه چیز می داند. می گوید باعث شده ای که تا یکی دو ماه نتوانم به باشگاه ورزشی بروم. می گوید دنده ام را شکسته ای در حالی که پزشک می گوید فقط رگ به رگ شده است.
دوستان اگر ممکن است به بنده دو راهکار ارایه دهند:
- راهکار کوتاه مدت: چه کنم که در این روزهای پیش رو هم خودم کمتر عذاب وجدان داشته باشم و هم این که چگونه رفتار محبت آمیزی داشته باشم که کاملا از دلش در بیاید و مرا از صمیم قلب ببخشد و یادآوری نکند.
- راهکار بلند مدت: چه کنم که دیگر از این اتفاقات برای همیشه نیفتد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)