پیامدهای سنگین یک رابطه، نه میتوانم فراموش کنم نه میتوانم ادامه بدهم
سلام به تمامی دوستان عزیز تالار؛ ضمن عرض تبریک سال نو، برای تمام عزیزان آرزوی سلامتی و بهروزی دارم.
من نگار هستم، یه دختر تنها و آروم که 22 سالشه. عضو جدید تالار هستم، که برام مشکلات زیادی پیش اومده واسه همین اومدم اینجا به این امید که دوستان منو راهنمایی کنن.
دقیقا نمیدونم از کجا بگم ولی تلاش میکنم تا خلاصه و مفید باشه.
توی زندگیم درگیر مشکلات زیادی بودم که همچنان هم درگیرم...
ماجرا از وقتی شروع شد که تنها دوست صمیمی من تصمیم گرفت برای حل مشکلاتم بهم کمک کنه، به همین خاطر منو با کسی آشنا کرد. با ایجاد این آشنایی نه تنها مشکلاتم حل نشد که بیشتر هم شد.
از طریق دوستم باهاش آشنا شدم، همکلاسیش بود، خیلی اصرار داشت برای آشنایی و علی رغم بی اعتناییهای من باز هم راغب به برقراری ارتباط بود.
چند ماه اول آشنایی بودیم، زمانی که من خانم... بودم و ایشون آقای ...، رابطه همچنان جدی و رسمی بود که از دست رفتارهای دوستم به من شکایت کرد. ازم خواست تا با دوستم حرف بزنم و ازش بخوام که عاقل باشه و بدونه که آقای... الان موقعیت ازدواج نداره. من واقعا بهم برخورد که اینجور دوستم رو کوچیک دونست. به همین خاطر با دوستم صحبت کردم و تلاش کردم که قانعش کنم.
بعد از این اتفاق من هم رابطه ام رو قطع کردم، چراییش یادم نیست. اما حدود هفت ماه بعد باز از طریق همون دوستم تونست منو پیدا کنه. و این آغاز دوباره رابطه شد. این رابطه حدود 4 سال ادامه پیدا کرد. توی این مدت چند باری ارتباط قطع شد. دفعات اول ایشون اصرار داشت که جدا نشیم و دفعات بعدی من ترسیدم از جدایی تنهایی...
راستش وقتی دوستام ازم میپرسیدن نگار آخرش میخوای چکار کنی، من واقعا از جواب دادن شرمنده بودم چون جوابی نداشتم.
بحثمون شاید دو یا سه روز طول کشید. ایشون گفتن که توانایی ازدواج ندارن و...
حدود ده روز میشه که هیچگونه تماسی نداریم با هم، اما من تمام لحظات رو اشک ریختم و ناراحت بودم و درگیر بین عقل و احساس.
دوستانم تمام تلاششون اینه کاری کنن که ریعا فراموش کنم و دوباره به خودم بیام. اما برای من کنار اومدن با این واقعیت خیلی خیلی سخته.
گرفتاریهام زیاد شدن.
نمیتونم فراموشش کنم. اون همه محبت که میکرد و من اصلا باورم نمیشه که واقعی نبود. فراموش کردن برام سخته. مطمئن نیستم که باز هم برنگردم، میدونم که هربار که برگردم منو میپذیره. بیشتر از قبل احساس تنهایی و بی کسی میکنم. خاطرات آزارم میده، اینکه کاری ازم ساخته نیست جز تحمل آزارم میده. اگرچه ازش جدا شدم اما به خودم امید میدم که شاید برگرده و اینبار به عنوان همسر کنارم بمونه.
از طرفی از اینکه کاری کردم که میدونم خوشایند خدا و خانوادم نبوده ناراحتم. همین احساس بارها باعث جدایی شد و من هر بار به این دلیل ترکش کردم.
و اما مهمترین مشکل من شکست تحصیلی منه. توی درسام شدیدا افت کردم و شدیدا احساس شکست میکنم. جزء نفرات برتر کلاس بودم وقتی که چندان درسخون نبودم، ولی حالا اوضاع درسیم شدیدا داغون شده طوری که احساس شکست فجیعی میکنم. احساس ضعف، ناتوانی، بی اراده بودن، بی عرضه بودن میکنم وقتی که میبینم تمام هم دوره ای های من تونستن درسشون رو تموم کنن، حتی کسانی که از من ضعیفتر بودن تموم کردن درسشون رو ولی من با سرشکستگی تمام وسط راه ایستادم. نه توانایی عقب کشیدن دارم و نه توانایی جلو رفتن.
هیچ انگیزه ای برای زندگیم ندارم. هیچ چیز برام جالب، لذت بخش و یا حتی دلچسب نیست. آرزوش شاد بودن و لبخند زدن به دلم مونده. شدیدا گوشه گیر و منزوی شدم. برای فرار از تنهایی و شکست تحصیلیم بیشتر به آقای... رو آردم ولی ایشون هم که...
نمیدونم برای مشکلاتم چکار کنم. کسی نیست تا بتونم راحت و بدون رودربایستی باهاش حرف بزنم. لطفا شما کمکم کنید. من واقعا از این ضع خسته شدم. منتظر راهنمایی دستان میمونم.
ای دل صبور باش و غم مخور که عاقبت
این شام صبح گردد و این شب سحر شود...[/align][/font][/size][/color]
علاقه مندی ها (Bookmarks)