به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 20
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 04 شهریور 92 [ 19:29]
    تاریخ عضویت
    1391-1-03
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    1,117
    سطح
    18
    Points: 1,117, Level: 18
    Level completed: 17%, Points required for next Level: 83
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    6

    تشکرشده 6 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array

    پیامدهای سنگین یک رابطه، نه میتوانم فراموش کنم نه میتوانم ادامه بدهم

    سلام به تمامی دوستان عزیز تالار؛ ضمن عرض تبریک سال نو، برای تمام عزیزان آرزوی سلامتی و بهروزی دارم.
    من نگار هستم، یه دختر تنها و آروم که 22 سالشه. عضو جدید تالار هستم، که برام مشکلات زیادی پیش اومده واسه همین اومدم اینجا به این امید که دوستان منو راهنمایی کنن.
    دقیقا نمیدونم از کجا بگم ولی تلاش میکنم تا خلاصه و مفید باشه.
    توی زندگیم درگیر مشکلات زیادی بودم که همچنان هم درگیرم...
    ماجرا از وقتی شروع شد که تنها دوست صمیمی من تصمیم گرفت برای حل مشکلاتم بهم کمک کنه، به همین خاطر منو با کسی آشنا کرد. با ایجاد این آشنایی نه تنها مشکلاتم حل نشد که بیشتر هم شد.
    از طریق دوستم باهاش آشنا شدم، همکلاسیش بود، خیلی اصرار داشت برای آشنایی و علی رغم بی اعتناییهای من باز هم راغب به برقراری ارتباط بود.
    چند ماه اول آشنایی بودیم، زمانی که من خانم... بودم و ایشون آقای ...، رابطه همچنان جدی و رسمی بود که از دست رفتارهای دوستم به من شکایت کرد. ازم خواست تا با دوستم حرف بزنم و ازش بخوام که عاقل باشه و بدونه که آقای... الان موقعیت ازدواج نداره. من واقعا بهم برخورد که اینجور دوستم رو کوچیک دونست. به همین خاطر با دوستم صحبت کردم و تلاش کردم که قانعش کنم.
    بعد از این اتفاق من هم رابطه ام رو قطع کردم، چراییش یادم نیست. اما حدود هفت ماه بعد باز از طریق همون دوستم تونست منو پیدا کنه. و این آغاز دوباره رابطه شد. این رابطه حدود 4 سال ادامه پیدا کرد. توی این مدت چند باری ارتباط قطع شد. دفعات اول ایشون اصرار داشت که جدا نشیم و دفعات بعدی من ترسیدم از جدایی تنهایی...
    راستش وقتی دوستام ازم میپرسیدن نگار آخرش میخوای چکار کنی، من واقعا از جواب دادن شرمنده بودم چون جوابی نداشتم.
    بحثمون شاید دو یا سه روز طول کشید. ایشون گفتن که توانایی ازدواج ندارن و...
    حدود ده روز میشه که هیچگونه تماسی نداریم با هم، اما من تمام لحظات رو اشک ریختم و ناراحت بودم و درگیر بین عقل و احساس.
    دوستانم تمام تلاششون اینه کاری کنن که ریعا فراموش کنم و دوباره به خودم بیام. اما برای من کنار اومدن با این واقعیت خیلی خیلی سخته.
    گرفتاریهام زیاد شدن.
    نمیتونم فراموشش کنم. اون همه محبت که میکرد و من اصلا باورم نمیشه که واقعی نبود. فراموش کردن برام سخته. مطمئن نیستم که باز هم برنگردم، میدونم که هربار که برگردم منو میپذیره. بیشتر از قبل احساس تنهایی و بی کسی میکنم. خاطرات آزارم میده، اینکه کاری ازم ساخته نیست جز تحمل آزارم میده. اگرچه ازش جدا شدم اما به خودم امید میدم که شاید برگرده و اینبار به عنوان همسر کنارم بمونه.
    از طرفی از اینکه کاری کردم که میدونم خوشایند خدا و خانوادم نبوده ناراحتم. همین احساس بارها باعث جدایی شد و من هر بار به این دلیل ترکش کردم.
    و اما مهمترین مشکل من شکست تحصیلی منه. توی درسام شدیدا افت کردم و شدیدا احساس شکست میکنم. جزء نفرات برتر کلاس بودم وقتی که چندان درسخون نبودم، ولی حالا اوضاع درسیم شدیدا داغون شده طوری که احساس شکست فجیعی میکنم. احساس ضعف، ناتوانی، بی اراده بودن، بی عرضه بودن میکنم وقتی که میبینم تمام هم دوره ای های من تونستن درسشون رو تموم کنن، حتی کسانی که از من ضعیفتر بودن تموم کردن درسشون رو ولی من با سرشکستگی تمام وسط راه ایستادم. نه توانایی عقب کشیدن دارم و نه توانایی جلو رفتن.
    هیچ انگیزه ای برای زندگیم ندارم. هیچ چیز برام جالب، لذت بخش و یا حتی دلچسب نیست. آرزوش شاد بودن و لبخند زدن به دلم مونده. شدیدا گوشه گیر و منزوی شدم. برای فرار از تنهایی و شکست تحصیلیم بیشتر به آقای... رو آردم ولی ایشون هم که...
    نمیدونم برای مشکلاتم چکار کنم. کسی نیست تا بتونم راحت و بدون رودربایستی باهاش حرف بزنم. لطفا شما کمکم کنید. من واقعا از این ضع خسته شدم. منتظر راهنمایی دستان میمونم.
    ای دل صبور باش و غم مخور که عاقبت
    این شام صبح گردد و این شب سحر شود...[/align][/font][/size][/color]

  2. 3 کاربر از پست مفید kindly girl تشکرکرده اند .

    kindly girl (شنبه 05 فروردین 91)

  3. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 15 بهمن 00 [ 15:35]
    تاریخ عضویت
    1390-1-26
    نوشته ها
    367
    امتیاز
    10,548
    سطح
    68
    Points: 10,548, Level: 68
    Level completed: 25%, Points required for next Level: 302
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    811

    تشکرشده 815 در 286 پست

    Rep Power
    50
    Array

    RE: پیامدهای سنگین یک رابطه، نه میتوانم فراموش کنم نه میتوانم ادامه بدهم

    سلام به همدردی خوش امدید
    همانطور که خودتان نیز می دونید این رابطه از پایه غلط بوده . شما در این مدت شناختی پیدا نکردید و به دلیل نیازتان به همدم وارد این رابطه بی نتیجه شدید
    انسان عاقل جلوی ضرر را همان لحظه باید بگیره

    نیاز به همدم پاسخ مناسبی داره و اون هم ازدواج هست و نه دوستی
    مسائل بعدی که من از نوشتارتان می تونم درک بکنم شخصیت کمالگرایی شماست.
    سعی کنید برای رفع این خصیصه تلاش کنید که انشالله با حل این مساله تمام مسائل دیگر مثل افسردگی و منزوی بودن و... رفع خواهد شد.
    برای فراموشی باید جایگزینی برای تنهایی پیدا کنید . بهترین جایگزین برای این لحظات سخت خداست
    از گوش دادن به موسیقی های غمناک پرهیز کنید
    به کاری مفید مشغول باشید
    از روش های تمرکز زدایی از افکار مخرب استفاده کنید

    نهایتا توکلتان بخدا باشد

  4. 7 کاربر از پست مفید eng.aydin تشکرکرده اند .

    eng.aydin (شنبه 05 فروردین 91)

  5. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 17 آبان 92 [ 15:44]
    تاریخ عضویت
    1390-5-28
    نوشته ها
    80
    امتیاز
    1,952
    سطح
    26
    Points: 1,952, Level: 26
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 48
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registeredTagger Second Class1000 Experience Points
    تشکرها
    257

    تشکرشده 261 در 69 پست

    Rep Power
    0
    Array

    Re: پیامدهای سنگین یک رابطه، نه میتوانم فراموش کنم نه میتوانم ادامه بدهم

    نقل قول نوشته اصلی توسط نگار91
    ...
    حدود ده روز میشه که هیچگونه تماسی نداریم با هم، اما من تمام لحظات رو اشک ریختم و ناراحت بودم و درگیر بین عقل و احساس.
    دوستانم تمام تلاششون اینه کاری کنن که ریعا فراموش کنم و دوباره به خودم بیام. اما برای من کنار اومدن با این واقعیت خیلی خیلی سخته.
    گرفتاریهام زیاد شدن.
    نمیتونم فراموشش کنم. اون همه محبت که میکرد و من اصلا باورم نمیشه که واقعی نبود. فراموش کردن برام سخته. مطمئن نیستم که باز هم برنگردم، میدونم که هربار که برگردم منو میپذیره. بیشتر از قبل احساس تنهایی و بی کسی میکنم. خاطرات آزارم میده،. اینکه کاری ازم ساخته نیست جز تحمل آزارم میده. اگرچه ازش جدا شدم اما به خودم امید میدم که شاید برگرده و اینبار به عنوان همسر کنارم بمونه.
    از طرفی از اینکه کاری کردم که میدونم خوشایند خدا و خانوادم نبوده ناراحتم. همین احساس بارها باعث جدایی شد و من هر بار به این دلیل ترکش کردم.
    و اما مهمترین مشکل من شکست تحصیلی منه. توی درسام شدیدا افت کردم و شدیدا احساس شکست میکنم. جزء نفرات برتر کلاس بودم وقتی که چندان درسخون نبودم، ولی حالا اوضاع درسیم شدیدا داغون شده طوری که احساس شکست فجیعی میکنم. احساس ضعف، ناتوانی، بی اراده بودن، بی عرضه بودن میکنم وقتی که میبینم تمام هم دوره ای های من تونستن درسشون رو تموم کنن، حتی کسانی که از من ضعیفتر بودن تموم کردن درسشون رو ولی من با سرشکستگی تمام وسط راه ایستادم. نه توانایی عقب کشیدن دارم و نه توانایی جلو رفتن.
    هیچ انگیزه ای برای زندگیم ندارم. هیچ چیز برام جالب، لذت بخش و یا حتی دلچسب نیست. آرزوش شاد بودن و لبخند زدن به دلم مونده. شدیدا گوشه گیر و منزوی شدم. برای فرار از تنهایی و شکست تحصیلیم بیشتر به آقای... رو آردم ولی ایشون هم که...
    نمیدونم برای مشکلاتم چکار کنم. کسی نیست تا بتونم راحت و بدون رودربایستی باهاش حرف بزنم. لطفا شما کمکم کنید. من واقعا از این ضع خسته شدم. منتظر راهنمایی دستان میمونم.

    سلام نگار جان .رابطه ی شما همون طور که گفتند غلط بوده ..
    این اقا گفتند که شرایط ازدواج ندارند! اگر هم روزی شرایطشون مهیا شد از کجا معلوم که برای ازدواج سراغ شما بیان؟!
    اگر واقعا قصد ازدواج داشته باشن بعد از فراهم شدن شرایط اقدام میکنند و لازم نیست شما پیش قدم بشین . کار ی که الان شما باید بکنی اینکه این دوستی رو هر چه زود تر تموم کنی
    که بیشتر از این ضربه نخوری
    در رابطه با افت تحصیلیت عزیزم زمین که به اسمون نرسیده میتونی جبران کنی هر کسی ممکنه تویه یه قسمتهایی از زندگیش از دیگران عقب بیفته ..این مشکلی نیست که نشه جبرانش کرد نگران نباش
    یه مقدار زمان میبره تا فراموشش کنی و اوضاع به حالت عادی برگرده ...این حالتهایی که برات پیش اومده طبیعیه... خیلیا که تجربه ی مشابه با شما رو داشتن این وضعیت براشون پیش اومده

  6. 11 کاربر از پست مفید d r e a m تشکرکرده اند .

    d r e a m (یکشنبه 06 فروردین 91)

  7. #4
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 01 اردیبهشت 97 [ 02:14]
    تاریخ عضویت
    1390-1-11
    نوشته ها
    1,700
    امتیاز
    16,289
    سطح
    81
    Points: 16,289, Level: 81
    Level completed: 88%, Points required for next Level: 61
    Overall activity: 16.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassSocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    4,578

    تشکرشده 5,967 در 1,568 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    201
    Array

    RE: پیامدهای سنگین یک رابطه، نه میتوانم فراموش کنم نه میتوانم ادامه بدهم

    عزیزم بالاخره شما 4 سال با این اقا رابطه داشتی پس باید به خودت زمان بدی تا زمان سوگ این رابطه سیر طبیعیش رو طی کنه و تموم بشه. ولی در این مدت سعی کن هر چیزی که شما رو به یاد اون اقا میاندازه از خودت دور کنی و از دوستت هم بخواه دیگه خبر از اون اقا بهت نده و کلا همه درهای اطلاعاتیت از اون اقا رو قطع کن. در این تالار هم یک تاپیک هست که چگونه فراموش کردن رو یاد میده . اینم لینکش: مقابله با مشکلات پایان یافتن یک رابطه

    اما الان باید خیلی دقت کنی. نباید ناراحتی و وابستگیت باعث بشه دوباره بری سراغ یک رابطه دیگه یا حتی برگردی در اون رابطه بدون پایان مشخص. ببین این رابطه ها فقط یک مسکن هستند که در کوتاه مدت جواب میدن و اثرات جانبیشون حالت رو بدتر میکنه. باید دنبال درمان اساسی برای تنهاییهات باشی. باید خودت بتونی اینقدر خودت رو دوست داشته باشی که خودت رو بهترین همدم و نوازشگر برای خودت ببینی.

    امیدوارم به زودی دلت اروم بشه.

  8. 10 کاربر از پست مفید deljoo_deltang تشکرکرده اند .

    deljoo_deltang (دوشنبه 07 فروردین 91)

  9. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 04 شهریور 92 [ 19:29]
    تاریخ عضویت
    1391-1-03
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    1,117
    سطح
    18
    Points: 1,117, Level: 18
    Level completed: 17%, Points required for next Level: 83
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    6

    تشکرشده 6 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: پیامدهای سنگین یک رابطه، نه میتوانم فراموش کنم نه میتوانم ادامه بدهم

    سلام
    تشکر میکنم از تمامی عزیزانی که وقت گذاشتن و منو راهنمایی کردن.
    eng.aydin عزیز من نمیدونم که از کدوم قسمت نوشتار من به کمالگرا بودن من پی بردید. و نمیدونم که برای برطرف کردن و بهبود این کمالگرایی چه کاری انجام بدم. من از دیروز که نظرات و راهنمایی عزیزان رو خوندم زیاد فکر کردم.
    باور کنید که فکر نکردن بهش واقعا برام سخته. میدونم که ازین موارد زیاد پیش اومده برای دوستان و من اولین نفر نیستم. اما برای خود من اولین باره، اونم که این همه مدت درگیرش بودم.
    شبیه معتادی شدم که اعتیادش باعث شده تمام تنش تحلیل بره؛ منم همه افکارم، عواطفم، اعتقاداتم، انگیزه زندگیم وخیلی چیزای دیگه رو از دست بدم، کسی که تمام تبعات منفی واقعه رو میبینه اما دلش به اون کورسوی امید خوشه هنوز.
    من تمام وسایل رو از خودم دور کردم اما ذهنم رو نتونستم دستکاری کنم میدونم که زوده که بخوام 4سال رو با تمام اون خاطرات فراموش کنم، اما واقعا برام سخته که بپذیرم.
    قدرت پذیرش و تصمیم گیریمو از دست دادم، شدیدا بی اراده شدم، میدونم که دنیا به اخر نرسیده ولی توانایی تحمل ندارم.
    من واقعا مستاصل و درمانده ام.
    دوستان من واقعا نمیدونم که چکار کنم. از حرکت میترسم. از تغییر میترسم. ازتنهایی میترسم. از برگشت میترسم.
    مقالات پیشنهادی رو خوندم، تاپیکهای مشابه رو خوندم، دوستانی که دچار مشکل من بودن میدونن که الان و در این مرحله همه چیز زجرآوره.
    حسرت گذشته رو خوردن که کاش این اشتباه رو نمیکردم. اینکه من هنوز بهش علاقه دارم و نمیتونم فراموشش کنم. اینا آزارم میده.
    من واقعا تنهام. هیچکس نیست تا بتونم باهاش حرف بزنم. روابط خانوادگیمون به شدت سرده و سر همین تنها بودن من به این روز افتادم.
    یادم نمیاد که روزی باخواهرم یا برادرم حرفی زده باشم. مادرم به خاطر وضعیت تحصیلم شدیدا سرزنشم میکنه، پدرم از اون مردای قدیمی که به ندرت با بچه هاش صحبت کنه. یک خانواده کاملا سنتی و کاملا منطقی.
    با مشکلاتم کنار نمیان خانوادم و نمیتونم این مشکل رو هم بهشون بگم چون هنوز با سایر مشکلات کنار نیومدن.
    اصلا تو خانواده من اشتباه کردن معنی نداره؛ کسی که اشتباه کنه سرزنش میشه نه راهنمایی...
    احساس بی پناه بودن داره منو از پا در میاره، اینکه کسی کنارم نیست و من مثل گذشته تمام غصه هامو با سکوت به دوش میکشم ،منو آزار میده...
    خیلی شبها با وحشت از خواب بیدار میشم. خیلی روزها احساس میکنم توانایی نفس کشیدن رو از دست دادم. میدونم که اینا اصلا صورت خوشی نداره، اما من به این دردها مبتلا شدم.
    خانوادم که ازم دورن و ازشون دورم، توی آشنایان و فامیل کسی نیست که همصحبت و همرازم باشه، چندتا دوست دارم که به نظرشون بودن با کسی اهمیتی نداره تا وقتی بخوای ازدواج کنی ( درکی از وخامت وضعیت من ندارن) مشاورم فقط بهم کتاب معرفی میکنه که بخونم . تلاش کنم تا خودمو اصلاح کنم.
    باور کنید من موندم تو کار خودم، بهم حق بدین که الان اینهمه در مونده باشم.
    دیگه نمیدونم چکار کنم، از موندن و راکد شدن میترسم( که الان به همین وضع افتادم) از هرز رفتن میترسم. وقتی دوستام بپرسن که در چی حالم مجبورم کلی حرف امیدوار کننده بزنم که خودم در لحظه باورم میشه ولی دو دقیقه بعد باز سر خونه اولم...
    با اینهمه تضاد و تعارض چه کنم، با اینهمه احساسات منفی چه کنم؟
    خواهش میکنم یکی بگه من چکارکنم
    واقعا احساس درماندگی و ناتوانی مینکم...
    ای دل صبور باش و غم مخور که عاقبت
    این شام صبح گردد و این شب سحر شود...[/align][/font][/size][/color]

  10. 2 کاربر از پست مفید kindly girl تشکرکرده اند .

    kindly girl (یکشنبه 06 فروردین 91)

  11. #6
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    سه شنبه 03 شهریور 94 [ 14:10]
    تاریخ عضویت
    1390-6-12
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    1,076
    امتیاز
    13,834
    سطح
    76
    Points: 13,834, Level: 76
    Level completed: 46%, Points required for next Level: 216
    Overall activity: 7.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialOverdrive1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    6,166

    تشکرشده 6,121 در 1,114 پست

    Rep Power
    122
    Array

    RE: پیامدهای سنگین یک رابطه، نه میتوانم فراموش کنم نه میتوانم ادامه بدهم

    نقل قول نوشته اصلی توسط نگار91
    قدرت پذیرش و تصمیم گیریمو از دست دادم، شدیدا بی اراده شدم، میدونم که دنیا به اخر نرسیده ولی توانایی تحمل ندارم.
    من واقعا مستاصل و درمانده ام.
    دوستان من واقعا نمیدونم که چکار کنم. از حرکت میترسم. از تغییر میترسم. ازتنهایی میترسم. از برگشت میترسم.
    احساس بی پناه بودن داره منو از پا در میاره، اینکه کسی کنارم نیست و من مثل گذشته تمام غصه هامو با سکوت به دوش میکشم ،منو آزار میده...
    .........................
    واقعا احساس درماندگی و ناتوانی مینکم...
    نگار جان انقدر حس منفی و کلمات منفی تو نوشتارت هست که ادم رو مائوس می کنه ،حتی غبت راهنمایی کردن و نظر دادن رو از آدم می گیره...

    درسته قبول دارم شرایط سختی داری،خوب 4 سال کم نبوده ولی باید حقیقت رو قبول کنی،ایشون شما رو برای ازدواج نخواسته به هر دلیلی ...دلیلش مهم نیست
    و هیچ اتهامی به اون شخص وارد نیست
    می دونی چرا !چون از اول هم با هدف ازدواج این رابطه شروع شده ،شما از اول باید در مورد هدف این رابطه فکر می کردید و عواقبش رو در نظر می گرفتید ...
    الان این ناراحتی ها تماما به سهل انگاری خودتون بر می گرده...
    و اینم می دونی که انسان جایز الخطاست و هر کسی اشتباه و خطا می کنه
    چیزی که مهم اینکه زمانیکه به اشتباهش پی برد در صدد جبران اشتباه باشه،نه اینکه خودش رو تسلیم کنه و فقط ناله کنه .....
    افتادن در گل و لای ننگ نیست،ننگ این است که در انجا بمانی
    شما هم خدا رو شکر خوب موقعی به این نتیجه رسیدی که ادامه این رابطه اشتباهه
    22 سالته هنوز اول راهی
    تصمیم بگیر جبران کنی ،
    چرا راه جلو رفتن نداری،تو مگه نمی گی بدون درس خوندن جر بهترین های کلاس بودی
    الان هم دوباره شروع کن برای درسات برنامه ریزی کن و برای اینده ات هدف انتخاب کن..
    درسته تو حق داری ناراحت باشی،حق داری حس تنهایی کنه ،حق داری اشک بریزی ...
    ولی حق نداری خودت رو برای همیشه محکوم به شکست کنی،محکوم به ضعف ...
    دیگه وقتشه به خودت بیای
    خانواده جای خود
    دوستات جای خودشون
    سهم خودت تو موفقیت و خوشبختی خودت خیلی خیلی زیاده
    نگو تنهام خانوادم با من حرف نمی زنن
    اول خودت بایدبخوای به خودت کنی و از این حس و حال بیرون بیای .....

  12. 5 کاربر از پست مفید نازنین آریایی تشکرکرده اند .

    نازنین آریایی (دوشنبه 07 فروردین 91)

  13. #7
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 15 بهمن 00 [ 15:35]
    تاریخ عضویت
    1390-1-26
    نوشته ها
    367
    امتیاز
    10,548
    سطح
    68
    Points: 10,548, Level: 68
    Level completed: 25%, Points required for next Level: 302
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    811

    تشکرشده 815 در 286 پست

    Rep Power
    50
    Array

    RE: پیامدهای سنگین یک رابطه، نه میتوانم فراموش کنم نه میتوانم ادامه بدهم

    نقل قول نوشته اصلی توسط نگار91
    سلام
    تشکر میکنم از تمامی عزیزانی که وقت گذاشتن و منو راهنمایی کردن.
    eng.aydin عزیز من نمیدونم که از کدوم قسمت نوشتار من به کمالگرا بودن من پی بردید. و نمیدونم که برای برطرف کردن و بهبود این کمالگرایی چه کاری انجام بدم. من از دیروز که نظرات و راهنمایی عزیزان رو خوندم زیاد فکر کردم.
    باور کنید که فکر نکردن بهش واقعا برام سخته. میدونم که ازین موارد زیاد پیش اومده برای دوستان و من اولین نفر نیستم. اما برای خود من اولین باره، اونم که این همه مدت درگیرش بودم.
    شبیه معتادی شدم که اعتیادش باعث شده تمام تنش تحلیل بره؛ منم همه افکارم، عواطفم، اعتقاداتم، انگیزه زندگیم وخیلی چیزای دیگه رو از دست بدم، کسی که تمام تبعات منفی واقعه رو میبینه اما دلش به اون کورسوی امید خوشه هنوز.
    من تمام وسایل رو از خودم دور کردم اما ذهنم رو نتونستم دستکاری کنم میدونم که زوده که بخوام 4سال رو با تمام اون خاطرات فراموش کنم، اما واقعا برام سخته که بپذیرم.
    قدرت پذیرش و تصمیم گیریمو از دست دادم، شدیدا بی اراده شدم، میدونم که دنیا به اخر نرسیده ولی توانایی تحمل ندارم.
    من واقعا مستاصل و درمانده ام.
    دوستان من واقعا نمیدونم که چکار کنم. از حرکت میترسم. از تغییر میترسم. ازتنهایی میترسم. از برگشت میترسم.
    مقالات پیشنهادی رو خوندم، تاپیکهای مشابه رو خوندم، دوستانی که دچار مشکل من بودن میدونن که الان و در این مرحله همه چیز زجرآوره.
    حسرت گذشته رو خوردن که کاش این اشتباه رو نمیکردم. اینکه من هنوز بهش علاقه دارم و نمیتونم فراموشش کنم. اینا آزارم میده.
    من واقعا تنهام. هیچکس نیست تا بتونم باهاش حرف بزنم. روابط خانوادگیمون به شدت سرده و سر همین تنها بودن من به این روز افتادم.
    یادم نمیاد که روزی باخواهرم یا برادرم حرفی زده باشم. مادرم به خاطر وضعیت تحصیلم شدیدا سرزنشم میکنه، پدرم از اون مردای قدیمی که به ندرت با بچه هاش صحبت کنه. یک خانواده کاملا سنتی و کاملا منطقی.
    با مشکلاتم کنار نمیان خانوادم و نمیتونم این مشکل رو هم بهشون بگم چون هنوز با سایر مشکلات کنار نیومدن.
    اصلا تو خانواده من اشتباه کردن معنی نداره؛ کسی که اشتباه کنه سرزنش میشه نه راهنمایی...
    احساس بی پناه بودن داره منو از پا در میاره، اینکه کسی کنارم نیست و من مثل گذشته تمام غصه هامو با سکوت به دوش میکشم ،منو آزار میده...
    خیلی شبها با وحشت از خواب بیدار میشم. خیلی روزها احساس میکنم توانایی نفس کشیدن رو از دست دادم. میدونم که اینا اصلا صورت خوشی نداره، اما من به این دردها مبتلا شدم.
    خانوادم که ازم دورن و ازشون دورم، توی آشنایان و فامیل کسی نیست که همصحبت و همرازم باشه، چندتا دوست دارم که به نظرشون بودن با کسی اهمیتی نداره تا وقتی بخوای ازدواج کنی ( درکی از وخامت وضعیت من ندارن) مشاورم فقط بهم کتاب معرفی میکنه که بخونم . تلاش کنم تا خودمو اصلاح کنم.
    باور کنید من موندم تو کار خودم، بهم حق بدین که الان اینهمه در مونده باشم.
    دیگه نمیدونم چکار کنم، از موندن و راکد شدن میترسم( که الان به همین وضع افتادم) از هرز رفتن میترسم. وقتی دوستام بپرسن که در چی حالم مجبورم کلی حرف امیدوار کننده بزنم که خودم در لحظه باورم میشه ولی دو دقیقه بعد باز سر خونه اولم...
    با اینهمه تضاد و تعارض چه کنم، با اینهمه احساسات منفی چه کنم؟
    خواهش میکنم یکی بگه من چکارکنم
    واقعا احساس درماندگی و ناتوانی مینکم...
    نگار گرامی ، خواهر خوبم
    از اینجا میشه فهمید یکی از بزرگترین مسائلی که شما باید بفکرش باشید کمالگرایی هست:
    احساس ضعف، ناتوانی، بی اراده بودن، بی عرضه بودن میکنم وقتی که میبینم تمام هم دوره ای های من تونستن درسشون رو تموم کنن، حتی کسانی که از من ضعیفتر بودن تموم کردن درسشون رو ولی من با سرشکستگی تمام وسط راه ایستادم. نه توانایی عقب کشیدن دارم و نه توانایی جلو رفتن.
    هیچ انگیزه ای برای زندگیم ندارم. هیچ چیز برام جالب، لذت بخش و یا حتی دلچسب نیست. آرزوش شاد بودن و لبخند زدن به دلم مونده. شدیدا گوشه گیر و منزوی شدم. برای فرار از تنهایی و شکست تحصیلیم بیشتر به آقای... رو آردم ولی ایشون هم که...

    یا از اینجا:
    دوستان من واقعا نمیدونم که چکار کنم. از حرکت میترسم. از تغییر میترسم. ازتنهایی میترسم. از برگشت میترسم.

    ولی چرا اصرار من بر روی درمان مشکل کماگرایی هست؟
    تجربه در زندگی به من اموخته که مشکل کمالگرایی در زندگی منشا بسیاری از تنهایی ها ، افسردگی ها و مشکلات مشابه هست
    مگر می شود در این دنیای به این قشنگی چیزی برای لذت شما از زندگی وجود نداشته باشد؟
    یکی از ساده ترین لذت های دنیوی راز و نیاز با خداست
    احساس شکست در این برهه زمانی برای شما طبیعی هست ولی باید درک کنید که این شکست در حقیقت به نفع شما بوده
    شما با منطقی فکر کردن و قبول مصلحتتان ( که مطمئنا خدا عاقبت بخیری شما را می خواهد) لذت خوشبختی را خواهید چشید

    در داخل خانه سعی کنید شما در ایجاد صمیمیت پیش قدم باشید
    برای درس خواندن هم که وقت زیاد هست و جا برای جبران زیاد هست

    ببینید این دوستی شما به احتمال زیاد برای فرار از تنهاییتان بوده ، پس چیزی غیر از عشق منطقی تعریف می شود، شما باید خوشحال باشید که توانسته اید به این رابطه بی نتیجه پایان دهید
    این یک فرصت دوباره هست تا زندگی سرشار از شادی و موفقیت برای خودتان بسازید
    ایستادن و سکون ان هم در اوج جوانی کار نادرستی هست
    کوله بار غم و شکست های گذشته را زمین بزارید و دوباره حرکت کنید




  14. 4 کاربر از پست مفید eng.aydin تشکرکرده اند .

    eng.aydin (دوشنبه 07 فروردین 91)

  15. #8
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 04 شهریور 92 [ 19:29]
    تاریخ عضویت
    1391-1-03
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    1,117
    سطح
    18
    Points: 1,117, Level: 18
    Level completed: 17%, Points required for next Level: 83
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    6

    تشکرشده 6 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: پیامدهای سنگین یک رابطه، نه میتوانم فراموش کنم نه میتوانم ادامه بدهم

    میدونم که ناله کردن کار درستی نیست.
    میدونم که آدمی محکوم نیست به شکست و سکون، و میدونم که میشه رشد کرد و تلاش کرد.
    هرچی به خودم نگاه میکنم نمیتونم خودمو دوست داشته باشم، نمیتونم دوست خودم باشم. میدونم که رضایت خاطر و شادی از درون انسان سرچشمه میگیره، اما تلاشم برای شاد بودن به نتیجه نرسید که اینم میدونم که از انتخاب اشتباه خودمه.
    باور کنید من تلاش میکنم برای حل مشکلاتم، گفتم که بامشاورم حرف زدم ولی بی نتیجه بود...
    گفتم که برای فرار از تنهاییم به این روز افتادم.
    قبول دارم که اشتباه کردم، الانم ناراحتیم از اینه که چطور از این منجلابی که خودم درستش کردم دربیام...
    چطور کمالگراییم رو درمان کنم؟
    چطور خودمو دوست داشته باشم؟
    الان تنها دوستم واقعا خداست و از بودن کنارش واقعا لذت میبرم.
    ولی واقعا خسته شدم. به همین خاطر که اومدم اینجا و پیگیر شدم که خودمو اصلاح کنم.
    و از دوستان واقعا ممنونم به خاطر راهنماییهاشون.
    باید قدم قدم جلو برم تا بتونم خودمو اصلاح کنم.
    ای دل صبور باش و غم مخور که عاقبت
    این شام صبح گردد و این شب سحر شود...[/align][/font][/size][/color]

  16. #9
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 15 بهمن 00 [ 15:35]
    تاریخ عضویت
    1390-1-26
    نوشته ها
    367
    امتیاز
    10,548
    سطح
    68
    Points: 10,548, Level: 68
    Level completed: 25%, Points required for next Level: 302
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    811

    تشکرشده 815 در 286 پست

    Rep Power
    50
    Array

    RE: پیامدهای سنگین یک رابطه، نه میتوانم فراموش کنم نه میتوانم ادامه بدهم


  17. 3 کاربر از پست مفید eng.aydin تشکرکرده اند .

    eng.aydin (دوشنبه 07 فروردین 91)

  18. #10
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 19 تیر 94 [ 19:52]
    تاریخ عضویت
    1390-7-30
    نوشته ها
    1,886
    امتیاز
    17,095
    سطح
    83
    Points: 17,095, Level: 83
    Level completed: 49%, Points required for next Level: 255
    Overall activity: 61.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassSocial1000 Experience Points10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    9,194

    تشکرشده 9,663 در 1,930 پست

    Rep Power
    212
    Array

    RE: پیامدهای سنگین یک رابطه، نه میتوانم فراموش کنم نه میتوانم ادامه بدهم

    سلام دوست عزیزم.به همدردی خوش اومدی

    حدود ده روز میشه که هیچگونه تماسی نداریم با هم، اما من تمام لحظات رو اشک ریختم و ناراحت بودم و درگیر بین عقل و احساس
    من حال الانتو خیلی خوب درک میکنم..من همچین روزایی رو گذروندم اونم با کسی که جریانمون ازدواج بود و بخاطر خونوادم و ...کنسل کردم.من انقد گریه میکردم که دوستم میخواست منو ببره بیمارستان.بی اختیار اشکم میریخت و فقط برای اینکه خونوادم گریه هامو نبینن رفتم پیش دوستم موندم.

    اگه تو 100تا خاطره ازاین پسر داشته باشی من n تا دارم که جای توضیح الان نیست ولی اینو بگم هر چیزی هر اتفاقی منو یاد اون مینداخت و انقد خاطره خوب ازش داشتم که دیگه داشتم دیوونه میشدم.
    من حسابی گریه کردم..گریه..گریه...سوگواری...

    زمان برد تا اروم بشم یه دفعه بعد چند روز دیدم حالم خیلی بهتره و از گریه خبری نیست..اینجا وقتی بود که عقل هم یه سرکی میکشید و من به همه چیز با دید جدید نگاه میکردم اما باز خاطرات گذشته گاهی یادم می اومد و من ناراحت و دلتنگ میشدم اما نسبت به قبل خیلی بهتر شده بودم...همینطور ادامه پیدا کرد تا الان که چیزی به کل یادم نرفته اما من دیگه احساسی به اون خاطره ها ندارم..یعنی انگار نه انگار...شدن برام یه خاطره معمولی.

    تو هم به خودت زمان بده...بذار این سوگواری احساسی کامل انجام بشه کم کم حالت بهتر میشه اما به شرط اینکه نری باز باش حرف بزنی و دوباره روز از نو روزی از نو بشه.

    وقتی حالت بهتر شد هر خاطره یا صحبت نگفته ای که بااون پسر داری رو مینویسی و بعد پاره میکنی و دور میریزی (هر خاطره 1 بار) و بعد از روش تمرکززدایی استفاده کن تا کمتر بهش فکر کنی و هربار که موفق شدی ذهنت رو ازش منحرف کنی خودتو تشویق میکنی زبانی یا خرید کادو یا... و بعدش شروع کن به جبران درسای عقب موندت و حل مشکلات خونوادگیت.

    شماره،اس ام اس یادگاری هرچی ازش داری دور میریزی(همه رو) و به دوستات هم میگی دیگه نمیخوای درباره اون پسر نه چیزی بشنوی نه حرفی بزنی.
    (گاهی حرف بعضی دوستان میشه دوستی خاله خرسه.میخوان محبتت کنن اما داغ ادم بیشتر و تازه تر میشه)




  19. 4 کاربر از پست مفید بهار.زندگی تشکرکرده اند .

    بهار.زندگی (دوشنبه 07 فروردین 91)


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: چهارشنبه 07 آبان 93, 23:24
  2. مشکلات ازدواجم را میتوانم حل کنم؟
    توسط بهار.زندگی در انجمن سایر سئوالات مربوط به ازدواج
    پاسخ ها: 13
    آخرين نوشته: شنبه 04 خرداد 92, 13:25
  3. نمیتوانم حرف ها و تهمت های خانواده ی شوهرم رو فراموش کنم.
    توسط mahsa pirooz در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 14
    آخرين نوشته: چهارشنبه 21 تیر 91, 19:00
  4. چگونه میتوانیم محبوب دل ها باشیم؟
    توسط elina در انجمن مهارتهای ارتباطی
    پاسخ ها: 13
    آخرين نوشته: چهارشنبه 15 آبان 87, 17:51

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 00:00 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.