سلام دوستان
امشب دلم خیلی گرفته کسی رو ندارم باش حرف بزنم دلم نمیخواد خانوادم مشکلاتم رو بفهمن جون فورا برادرو مادرم راه خل حدایی پیشنهاد میدن فقط دلم به اینجا خوشه که بنویسم و خالی بشم از حرفایی که تو دلمه
بااینکه هیچی نشده و اوضاع زندگیم و شوهرمم خوب و آرومه حتی میونش باخانوادمم بهتر شده انگار داره اخلاقاش رو عوض میکنه
تمام زندکیم شده حسرت ولی هر وقت ناشکری میکنم میبینم خدا یه چشمه از مشکلات بقیه رو به طریقی جلوم میاره انگار که میخواد بگه انقدر ناشکری نکن و داشته هات رو هم ببین و انقدر رو نداشته هات زوم نکن
امروز خونه مدرم بودیم همه خواهربرادرا هفته ای یکبار دورهم جمع میشیم همسرم رفت با پدرش بازار گوشی بگیره بعدشم اومد اونجا
من از ظهر اونجا بودم و هی تو اتاق مجردیم نگا عکسام و به یاد اون دوران گریه میکردم بعد رو به آسمون کردم گفتم خدایا من فقط ۲۳سالما دلم زندگی سالم و بدکن دغدغه میخواد چرا اینجوری شد؟؟چرا معجزه رو نشونم نمیدی؟چرا کمکم نمیکنی؟من دیگه حتی قدرت تصمیم گیری ندارم خدا ،گفتم چرا همه باید شوهراشون سالم باشن و خوشبخت باشن و شوهر من اعایاد داشته باشه؟؟تو که دردمنو میدونستی من با اعتیاد پدر و عمو و برادرم و دامادمون و....بزرگ شده بودم دیگه جاشو نداشتم تو که میدونستی همیشه ترس اینو دارم همسرم بشه مصرف کننده چرا سرم آوردی ؟؟و کلی حرف که عیت غده تو دلم بودن
بعد دیدم خواهرم ۳بار زنگ زده متوجه نشدم زنگ زدم گفت دارم از سرکار برمیگردم حالم خیلی بده از فشار عصبی دارم سکته میکنم دیگه کشش ندارم گفتم چی شده؟گفت الان میام خونه بابابهت میگم حالا من خودم حالم بدددد حالا غصه خواهرامم دارم همیشه دیگه بیان بگن بیشتر جیگرم میسوزه واسشون
گفت شوهرم مادرش پاش لیز خورده تو شهرستان مرایم بودن افتاده حالا شوهرم و خواهرش و دامادشون و بچه هاش رفتن و شروع کرد گریه که چند ساله زنشم همه جوره پاش موندم و ساختم باهاش ولی کوچکترین احترام و ارزشی ندارم براش هیج جایگاهی تو زندگیش ندارم و هی میگفت گفتم خو حالا چی شده؟؟؟؟گفت من زنش بودم خواستم باهاش برم اونم مادرشوهرمه ولی حای تعارف نکرد یا بگه بیا بریم یهو زنگ زده که تو جادم گفت حالم خیلی بد
منم دلم پر بود باش گریه میکردم گفت خسته شدم هیچ خوشی باهاش ندارم گفتم درست میشه عزیزم مهم ایمه سالمه گفت بخوره تو سرش سالمه واسه خودش و بدن خودشه بمنچه که سالمه کاش ادم بود و حداقل خوبی داشت دلگرمم میکرد معتاد بود پاش میموندم خوبش مبیکردم
بعد من و دلم گفتم نه به من که تو حسرت اینم شوهرم سلامتش رو بدست بیاره و حس میکنم چون اعتیاد داره بدبختارین بد شانس ترین موجود زمینم نه با خواهرم که شوهرش سالمه و اینجوری اذیته و بقول خودش هرروزش براش شکنجس رفتارهاش و حرفاش و توهین و تحقیراش....
بهم بگید من چکار کنم؟؟از طرفی زندگیمو و شوهرمو دوس دارم و آدم طلاق نیستم از طرفی منم دلم تشکیل خانواده و بچه و زندگی سالم میخواد
یعنی میشه خوب بشه؟؟اخه قدرت این مواد جقدر زیاده که نمیتونه واسه همیشه کنارش بزاره ترک میکنه اما برمیگرده
حالم خیلی بد دلم از بخت و سرنوشتم گرفته اون از بجگیم که از ۸سالگی تو دکترها بودم اونم از مجردیم اینم از متاهلی یعنی من واقعا خف زندگی کردن تو این دنیارو ندارم؟؟؟
بهم میگن نا شکری همین که شوهرت بهت احترام میزاره و انقدر دوست داره که بدون تو تکون هم نمیخوره هر چی بگی گوش میده وقتی رفتار اشتباهش رو یگبار تذکر میدی تمام سعیش رو یمکنه تکرارش نکنه واسه رفاه و ارامشت هر کاری میکنه و....اینا خودشون کلین ولی من دلم میخواد سالم هم باشه که دیگه تکمیل بشه
اخه من چکارررر کنم؟؟دارم از فکر دیوونه میشم
دلم میخواد بخوابم پاشم بگن زندگیت فیلم و کابوس بوده شوهرت معتاد نیست و همش یه شوخی بوده
اخه تا کی حسرت بچه رو بکشم ؟؟و این سردرگرمی که نمیدونم خوب میشه یا نه نمیدونم میمونم باهاش یا میرم؟؟؟و نمیدونن تهه زندگیم چی میشه؟هیجی تو دنیا بدتر از بلاتکلیفی نیست مثل خوره میفته بجون آدم
علاقه مندی ها (Bookmarks)