نوشته اصلی توسط
ملودی 94
با سلام به همه دوستان عزیزم
ممنونم مونا جان، انیسا، مادر و مریم عزیز و آقای امیرحسین که به مطلب من توجه داشتید و برام نظر نوشتید ...
امشب در حالی این مطالب رو می نویسم که دارم به پهنای صورتم اشک میریزم ... خسته م از اییینهمه فداکاری و تلاش بی نتیجه برای درست شدن زندگیم و از این دست بی نمکم ...
من طبق گفته های دوستان عمل کردم و مشاوره هم گرفتم ... سعی کردم تنش ایجاد نکنم و با همسرم صحبت کردم و بهش گفتم که هیچ مشکلی با رفت و آمد با خانواده ها قبل از فرا رسیدن تعطیلات نوروز ندارم و بهش گفتم از همین لحظه هر ساعت صلاح بدونه با هم بریم به دیدنی خانواده و روی خوش نشون دادم ...
حتی ازشون صحبت شد با احترام و به نیکی یاد کردم و اونم یه مقدار اخلاق و رفتارش بهتر شد و دلم خوش شد که مشکلاتمون حل شده و توی دلم کلی خدا رو شکر می کردم ... غافل از اینکه مشکلات زندگی من لاینحله و من فقط آب در هاون می کوبم و خودمو خسته و مریض می کنم ....
فرصتی فراهم نشد که به دیدن خانواده ها بریم چون پدر و مادر ایشون الان در شهر ما نیستن و شهر دیگه ای هستن (موقتا) و من هم در مورد رفتن به دیدار پدر و مادر خودم اصراری نکردم چون هر دو خیلی از لحاظ کاری شلوغ بودیم این مدت و از صبح تا شب بیرون از منزل بودیم و شب هم که میرسیدیم خونه حسابی خسته بودیم و یه مقدار مشکلات و تنش کاری هم توی محیط کار بنده پیش اومده بود که حسابی ذهنم رو خسته کرده بود که ایشون هم در جریانش بودن ...
برنامه من از این قرار بود که صبح از خواب بیدار میشدم و صبحانه همسرم رو حاضر می کردم و براش می گذاشتم و خودم به محل کارم میرفتم (با تنش های فراوان کاری که وجود داشت) و سر شب هم بر می گشتم خونه و می ایستادم کارهای خونه رو می کردم و ظرفها رو میشستم و شام درست می کردم و... تمام سعی مو می کردم که جایی کم نذارم از وظایف خانه داری و همسرداریم ...
طوری بود که در 24 ساعت بیشتر از 5 یا 6 ساعت خواب نداشتم اما خب اینم واقعیتی هست که یک زن شاغل که تمام روز را بیرون از خونه می گذرونه بالاخره یه جاهایی شاید کم بیاره و مثلا بعضی روزها خونه ش خیلی تمیز نباشه یا دو تا تیکه ظرف پای سینک ظرفشویی بمونه گهگاهی ... که خب برای منم پیش میومد ...
اینم بگم که بخاطر چاله چوله های مالی مون و درآمد کم همسرم من مجبور بودم که کار کنم وگرنه خیلی به مشکل بر می خوردیم اما هرگز اینو به روش نمیاوردم و همیشه برای اینکه به غرورش برنخوره میگفتم خودم دوست دارم مشغول باشم و برای روحیه م اینطوری بهتره ...
من تمام هفته را اینطوری می گذروندم و شکایتی هم نداشتم و پنج شنبه و جمعه را تعطیلی داشتم که جمعه ها را که کلا مشغول خانه داری بودم و با همسرم می گذروندم و گاهی هم با هم بیرون می رفتیم و ناهار را بیرون از خونه می خوردیم ... می موند یک پنج شنبه ...
صبح های پنج شنبه هم تا ظهر کارهای خودم و همسرم و خرید و سایر کارهایی که در طول هفته فرصت نمیشد انجام می دادم از تعمیرات خیاطی گرفته تا کارهای بانکی و تعویض گواهینامه رانندگی و خرید برای خودم و همسرم و ... و معمولا هر پنج شنبه یا دو هفته یکبار یک پنج شنبه بعد از انجام کارهای خودمون سر ظهر به منزل پدر و مادرم میرفتم و ناهارم رو با اونها می خوردم و عصر که همسرم از محل کارش بر می گشت سر راه (چون منزل مادرم توی مسیر کار ایشون بود) دنبال من میومد و با هم برمی گشتیم خونه ... اکثر اوقات عصرها بعد از کار ایشون هم به منزل خواهرش میرفت و بعد میومد دنبال من ... که همونطور که گفتم بهش اطمینان دادم که با رفت و امد مشترک هم مشکل و مخالفتی ندارم ...
اینم بگم که همسر من کلا توی خونه دست به سیاه و سفید نمیزد و کارهای خونه کلا با من بود و برای خرید هم کلی باید نازش رو می خریدم و برام ادا و بداخلاقی درمیاورد تا سرراهش برای خونه خرید کنه چون معمولا شبها می گفت خسته هستم و نمی تونم و (کلا خیلی بد ادا بود و اذیت می کرد و همیشه سر گذروندن یه روزمره عادی دل من خون بود) ... گاهی هم خودم از راه کار خریدهای سردستی رو انجام میدادم ... حتی برای بیرون بردن کیسه زباله ادا در می آورد و اذیت می کرد و گاهی کیسه های زباله جمع میشد و برای اینکه دعوا نشه قبل از اینکه ایشون بیاد منزل من خودم میبردم میذاشتم بیرون ...
از طرفی چون ما صبح تا شب سر کار بودیم و منزل نبودیم برای خرید های اینترنتی یا مواردی مثل تعویض گواهینامه و اینجور چیزها آدرس منزل خواهر ایشون و یا مادر من رو میدادیم که همیشه یک نفر در منزل حضور داشت و می تونست بسته پستی ما رو برامون تحویل بگیره ...
خلاصه اینکه بعد از یک هفته با این روال من صبح پنجشنبه برای انجام یه کار بانکی از خونه خارج شدم و از اونجا که دو بسته پستی داشتیم و گواهینامه م هم به آدرس منزل مادرم رسیده بود به من اطلاع دادند و سر ظهر رفتم منزل مادرم که هم دیدنی کنم با خانواده و هم گواهینامه رانندگی و بسته های پستی مون را بیارم که اتفاقا بسته ها کتاب هایی بود که من به سفارش شوهرم براش خریداری کرده بودم (همیشه سعی می کردم کاری از دستم برمیاد انجام بدم و رضایتش رو فراهم کنم و خوشحالش کنم) ... اینم بگم که همسرم خودش همیشه به من میگفت وقتایی که من سر کارم توی خونه تنها نمون و همیشه هم من با رضایت خودش به منزل مادرم میرفتم غیر از این پنجشنبه که خواستم بهش اطلاع بدم و گفت سرم شلوغه ...
وقتی رسیدم خونه مادرم از گواهینامه م عکس گرفتم براش فرستادم که یک دفعه وقتی فهمید من منزل مادرم هستم توی چت شروع کرد به پرخاش و توهین کردن !!! من شوکه شده بودم چون نه بحثی داشتیم نه دعوایی و واقعا نمی فهمیدم دلیل اینهمه توهین و رفتار زشت چیه !!
می گفت تو سوء استفاده گر و اهل زرنگ بازی هستی و فکر می کنی خیلی زرنگی و به چه حقی پنج شنبه هاتو پا میشی میری خونه مادرت و حق نداری بری از این تاریخ برات ممنوعه بهت اجازه نمیدم پنج شنبه ها حق نداری پاتو از در خونه بیرون بذاری و من به خونه مادرت اطمینان ندارم و اونها فلان فلانن و ... پنج شنبه ها صرفا باید به کارهای خونه برسی و خونه رو تمیز کنی و خانه داری کنی و ... میگفت کار می کنی که کار می کنی یک ساعت هم بیکار باشی صرفا وظیفته به کارهای خونه ت برسی نه اینکه بری دیدن پدر و مادرت ...
من فقط شوکه شده بودم !! باورم نمیشد با من با همسرش داره با این صفات زشت و توهین آمیز حرف میزنه ... اونم به چه جرمی آخه ؟؟ اصلا نمی دونستم چی جواب اینهمه بی چشم و رویی بدم !! من ؟؟ زرنگ بازی ؟؟ سوء استفاده ؟؟ منی که تمام وقت و فکر و ذکرم زندگیمه برای چند ساعت دیدار پدرو مادرم در هفته الان متهم بودم به زرنگ بازی و سوء استفاده !!
در جوابش فقط گفتم اومدم خونه مادرم چون از لحاظ روحی احتیاج داشتم عزیزم ... ولی نه واقعا هدفش دعوا و طلبکاری و توهین بود . تمومش نمی کرد خلاصه کاری کرد که ایییینقدر حالم بد شد که همه اعضای خانواده م متوجه شدن ... بعد از اینهمه فشار کار و زندگی و روزهای خسته کننده واقعا جوش آوردم توی دلم گفتم یه آدم چقدر می تونه بی حیا و بی چشم و رو نمک به حروم باشه ؟؟ واقعا چقدر ؟؟ هیچ درکی از وضعیت من نداره فقط طلبکاره ؟؟ این بشر همسر منه یا دشمنم؟؟ چرا به خودش اجازه میده اینقدر زشت به من پرخاش کنه؟؟
واقعا دیگه هیچی نمی فهمیدم فقط تنفر تمااام وجودمو گرفته بود و حاضر نبودم دیگه با اینهمه ادا و رفتارهای زشتش کنار بیام و ادامه بدم ... گوشیمو روش بلاک کردم و پاشدم آژانس گرفتم رفتم خونه لباسهام و وسایل اولیه مو جمع کردم و آوردم خونه پدرم و گفتم من دیگه نمی خوام برگردم با این بی چشم و بی رو زندگی کنم بسمه هرچی گذشت کردم و کوتاه اومدم که دستم نمک نداره ...
دیگه حتی نمی تونستم ببینمش ... موندم خونه پدرم و سر شب با برادر زاده ام رفتم که کتاب بخرم و چون بخاطر شلوغی عید ماشیم گیر نمیومد برادرم به دنبالمون اومد ... همسرم اومده بود دم در خونه پدرم دنبالم ... پدرم بهش گفته بود با خواهرش رفته بیرون و با احترام بهش گفته بود بیا بالا پیش ما بشین تا برگرده با هم برید خونه تون ... کلا بی هیچ دلیلی با برادر من که اتفاقا خیلی مرد محترمی هستن لج و کینه داره و پدر پیر من اون لحظه از این لج و کینه ترسیده و نگفته با برادرش رفته بیرون گفته با خواهرش ... !!
حالا ببینید ما با این بشر چه مکافاتی داریم !! علیرغم اصرار پدر و مادرم نیومده بود بالا و دم در کشیک داده بود تا من برگشتم و ظاهرا دیده بود که من با برادر و برادر زاده ام بودم ... دوباره اومد در خونه زنگ زد من به پدرم گفتم نمیرم ازش متنفرم و دیگه نمی خوام به هیچ قیمتی باهاش زندگی کنم ... ولی پدرو مادرم با نصیحت و حسن نیت منو به زور فرستادن باهاش برگشتم خونه ...
خونه که رسیدیم شروع کرد به فحاشی و حمله که شما دروغگویید و بابات بهم دروغ گفته راستشو بگو کجا بودی ... واقعیتو براش توضیح دادم ولی قبول نمی کرد و فقط خط و نشون می کشید و به خانواده م فحش های زشت میداد ... هر چی بهش میگفتم دیروقته حالم خوب نیست بذار بخوابم فردا در موردش صحبت می کنیم ولم نمی کرد ...
خلاصه اینقدر توهین کردو فحش های زشت به پدرم و برادرم داد تا اینکه بالاخره نتونستم تحمل کنم و منم عصبی شدم و جواب دادم که بهم حمله کرد و موهامو محکم کشید و کتکم زد و چونه مو جوری فشار داد که گونه هام کبود و سیاه شد هنوز جای انگشتاش هست ...
گونه و بازوهام کبوده ... نصف شب می گفت همین الان زنگ میزنم به داداشت آبروشو می برم ... میگفت همین الان زنگ میزنم به بابات پدرشونو درمیارم ... نصف شب !! دلم خون شد ... بهم حمله کرد می خواست منو خفه کنه میگفت می کشمت یواشکی زنگ زدم به بابام پیرمرد بیچاره گفت خودمو می رسونم تهدید کرد که اگر بابات بیاد اینجا می کشمش ... اس ام اس دادم به بابام التماس کردم نیا خودم یه جوری فرار می کنم میام ... در حد مرگ ترسیده بودم ...
تمام شب تا صبح گریه کردم و نفرینش کردم .... صبح که خواب بود آهسته لباسهامو پوشیدم و از خونه فرار کردم ...
الان خونه پدرم هستم و ازش متنفرم ... گفتن این حرف بده انسان حتی از شنیدن خبر مرگ دشمنشم ناراحت میشه ولی من ته دلم آرزوی مرگشو دارم ... همش میگم کاش بمیره ... کاش بمیره تا من نخوام دوباره برم دادگاه و دوباره تمام مراحل طلاق رو از ابتدا تا انتها طی کنم ...
همش میگم ای کاش همون 5 ماه پیش ازش جدا شده بودم ... نمی دونم شاید هم حکمتی درش بوده که من یکبار دیگه هم امتحان کنم و دیگه کاملا ذات ظالم و زن ستیزش رو بشناسم تا دیگه حتی برای لحظه ای احساس پشیمونی از تصمیمم نداشته باشم ...
خیلی خسته م ... خیلی ناامیدم ... خیلی ...
علاقه مندی ها (Bookmarks)