به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 13 از 13 نخستنخست ... 345678910111213
نمایش نتایج: از شماره 121 تا 129 , از مجموع 129
  1. #121
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 09 اردیبهشت 93 [ 08:56]
    تاریخ عضویت
    1392-8-18
    نوشته ها
    11
    امتیاز
    218
    سطح
    4
    Points: 218, Level: 4
    Level completed: 36%, Points required for next Level: 32
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    100 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 17 در 9 پست

    Rep Power
    0
    Array
    شما الان آشفته اي، از دست خودت عصباني هستي. چون به خودت احترام نميگذاري به همين خاطر شوهرت هم بهت احترام نميگذاره.
    اول بايد تكليفت با خودت روشن بشه.ببين بهش علاقه داري يا فقط وابستگيه. گاهي وقتا فقط به بودن كسي تو زندگيت عادت داري و فكر ميكني بدون اون نميشه، در حالي كه همين ترس از دست دادن آدم رو تو موقعيت ضعف قرار ميده.
    رابطه‌ي جنسي چيزيه كه بايد دو طرف ازش لذت ببرن، نه اينكه وجه المصالحه قرار بگيره.چرا وقتي اشتياقي به رابطه نداري خودتو در اختيارش ميذاري كه بعد از دست خودت ناراحت بشي؟
    زندگي مشترك حرف 2-3 روز نيست، حرف يه عمره.
    شما اول بايد تكليفت با خودت روشن باشه، ببين ميخواي با زندگيت چكار كني. ظاهرا خودتم نميدوني از زندگيت چي ميخواي.

  2. 3 کاربر از پست مفید مانلي تشکرکرده اند .

    del (سه شنبه 05 آذر 92), sanjab (سه شنبه 05 آذر 92), الهام20 (سه شنبه 05 آذر 92)

  3. #122
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 28 آذر 99 [ 01:10]
    تاریخ عضویت
    1387-2-31
    نوشته ها
    1,208
    امتیاز
    22,636
    سطح
    93
    Points: 22,636, Level: 93
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 714
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteranSocial10000 Experience Points
    تشکرها
    6,336

    تشکرشده 3,618 در 912 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    142
    Array
    الهام عزیزم؛ من با این درخواستت موافقم.
    به شوهرت زنگ بزن. البته خیلی بهتر بود که وقتی باهاش رفته بودی خونه باغ. بعد از رابطه با حالت اندوه و البته خسته گی که می گفتی:
    عزیز دلم، احساس میکنم خیلی وقته به خودم از لحاظ روحی نرسیدم. یه کم حس میکنم خسته ام. خیلی دوست دارم که یه چند روزی واسه خودم باشم. اگه نگرانم نمیشی. من میخوام یه چند روزی گوشیمو خاموش کنم و یه چند روز بدون هیچ دغدغه ای یه کم استراحت کنم و به مغزم استراحت بدم تا شاید یه کم آروم تر شم و با انرژی بیشتری به طرفت برگردم.
    این دفعه که توی دانشگاه دیدیش، توی یه جایی باهاش قرار بذار، مثل یه کافی شاپ یا پارکی جایی و خواسته ات رو خیلی ظریف بدون اینکه اشاره ای به رفتارهاش داشته باشی. فقط از جانب خودت مطرح کن و بعدش هم ازش تشکر کن که درکت کرده و قبول کرده. بگو یه کم دلم واسه خودم تنگ شده. بگو میدونی که بعضی وقت ها ادم ها نیاز دارن که یه کم تنها باشن و یه تجدید قوا کنن. مطمئن باش بعد از این چند روز با انرژی بیشتری به طرفت برمیگردم.
    ----------------------------
    الهام! خواهش میکنم ازت که توی این چند روز فکر کن مجردی و به زمانی برگرد که کسی رو نداشتی که بهش وابسته باشی. خودت بودی و خودت. فعلا پرونده ی زندگی مشترکت رو مختومه اعلام کنم و به خودت بگو من قبل از این چه جور دختری بودم؟
    راستی جایی خوندم که زمانی که دختر بودی و مجرد خونه ی پدرت، اون زمان که با همسرت دوست بودی توی اون زمان هم با همسرت رابطه ی جنسی داشتی! فکر میکنی همین نشونه ی این نیست که الهام یه شخصیتی داره که احساسی تصمیم میگیره و اصلا واسه خودش، روحش و جسمش ارزش قائل نیست؟ فکر نمی کنی باید یه تجدیدی روی رفتارهای خودت داشته باشی؟
    ببین! الان اصلا موضوع رابطه ی زناشوئی بین تو و همسرت نیست. میدونی چرا؟ واسه اینکه هر جایی که بری و با هر کسی هم که حرف بزنی از لحاظ عرفی، شرعی و قانونی این وظیفه ی زنه که مردش رو تمکین کنه! اما یه نکته ی خیلی خیلی ریز و لطیفی این وسط هست که به هنر و مهارت آموزی زن و مرد برمیگرده که این رابطه رو تبدیل کنن به وظیفه یا تبدیلش کنن به یه فرصت طلایی واسه اینکه عشق شون به هم بیشتر بشه و با تنش های زندگی بهتر بتونن کنار بیان.
    شما هنوز نامزدی هستی و خیلی راحت وقتی حوصله نداری با زبون عشقولانه و از سرمحبت و احترام همسرت رو سرشار کن از عاطفه؛ اما باهاش رابطه نداشته باش.
    باید صبرت رو بیشتر کنی و بتونی با احساسات منفیت مبارزه کنی و خودت و ذهنت رو آروم کنی.
    راستی از لیست کارهایی که برات نوشتم کدوم رو انجام دادی؟


    آرزوهایم مشخص است و دست یافتنی و
    من
    برای رسیدن به آنها نهایت تلاش خود را خواهم داشت!
    و امروز
    من شاکرم! شاکرم که خداوندی دارم که
    آرزوهایم رو به من هدیه دادند و
    منه انسان
    چیزی رو نخواهم ساخت، حتی دیگر لیستی نخواهم نوشت، من!!
    من سر طاعت در برابر لیستی که به من هدیه میدهد برمیآورم.


  4. کاربر روبرو از پست مفید del تشکرکرده است .

    الهام20 (سه شنبه 05 آذر 92)

  5. #123
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 27 دی 94 [ 10:58]
    تاریخ عضویت
    1392-7-02
    نوشته ها
    186
    امتیاز
    3,023
    سطح
    33
    Points: 3,023, Level: 33
    Level completed: 82%, Points required for next Level: 27
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    499

    تشکرشده 142 در 78 پست

    Rep Power
    29
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط مانلي نمایش پست ها
    شما اول بايد تكليفت با خودت روشن باشه، ببين ميخواي با زندگيت چكار كني. ظاهرا خودتم نميدوني از زندگيت چي ميخواي.
    میدونم.واقعا نمیدونم چم شده.برای اولین بار تو زندگیم نگران خودمم.تو شرایطی م که میدونم هیچی عوض نمیشه.یعنی هرچقدم عوض شه چیزی درس نمیشه.
    این روزا خیلی فک میکنم.خیلی.هرچقد فک میکنم و چیزایی که دارمو ندارمو میخواستمو نمیخواستمو میذارم کنار هم بیشتر ناامید میشم.
    احساس میکنم وقتم کمه.احساس میکنم به این اشتباه معتاد شدم.میخوام درستش کنم.اما هولم.
    چیزی عوض نمیشه . فقط هر دفعه چیز بدتری اتفاق میوفته و من بهش عادت میکنم.

    - - - Updated - - -

    del جون
    باهاش حرف زدم.گفتم این روزا اصلن حالم خوب نیس.میخوام یه چن روز با خودم تنها باشم.میخوام گوشیمو خاموش کنم.
    زیاد واسش مهم نبود.فقط فک میکرد تو خونه با کسی دعوام شده.اصرراااارر که بگو تو خونه با کی دعوا کردی؟بگو چی شده؟مامانت اینا گفتن گوشیتو خاموش کنی؟؟؟
    یا شایدم باز با خودت داری فک میکنی دارم ازت سواستفاده میکنم.
    گفتم نه.اصن ربی به این حرفا نداره.دلم تنگ شده.حالم خوب نیس.
    میگه واسه کی؟ واسه خواهرت؟
    همه اینارو با یه حالت بی خیالی بهم میگفت.
    عمرا به از گوشه مغزشم نگذشت که شاید داره با رفتارا و بی محلیاش دیوونه م میکنه!!!

    اصن انگار تو باغ نیس.خیلی خوشحاله.خیلی.
    چرا؟؟؟ مگه این زندگی دوتامون نیس؟
    چرا اون هیچ مشکلی باهاش نداره ولی من...؟

    - - - Updated - - -

    مثلا 2سال پیش هم که منم با شوهرم لج میکردم اون باهام لج میکرد.
    الان که همیشه باهاش راه میام اون بازم باهام لج میکنه. هیچی عوض نشده : جز من

    2سال پیش درد من این بود که شوهرم مادرشو گذاشته بود رو سرش.من عادت کردم.باهاش کنار اومدم.
    اما الان شده نوبت خواهرش.حرف شده حرف خواهرش.این وسط باز من باید عوض شم.ولی هیچ چیز دیگه ای عوض نمیشه.هیچی بهتر نشده.فقط من هی دارم از خود واقعی م.از چیزایی که دوس دارم دور میشم که بتونم با چیزایی که دارم بسازم.
    من

    - - - Updated - -

    از کلاس اول میشستم پای درد دل مامانم.هی گریه میکرد.درد دل میکرد من غصه میخوردم.
    وقتی که دوستای من بزرگترین غصه شون لباس عروسکشون بود من شبا تا صبح بیدار میموندم که یه وقت بابام مامانمو خفه نکنه.
    اخه همیشه میگفت میکشمت.
    همیشه خاله م.دایی هام با دلسوزی بهم نیگا میکردن.من یه خواهر و برادر کوچیکترم داشتم.اما همه یه جور دیگه منو دوس داشتن.اخه من همیشه غصه داشتم.
    همیشه تو خودم بودم.از بچه گی یه چیزایی رو میفهمیدم که دوس نداشتم.همیشه که دم مدرسه منتظر بودم کسی بیاد دنبالم دیر میدش نمیومدن میفهمیدم تو خونه مون کتک کاریه.
    از بچه گی بابام همیشه به خاطر بچه های خواهرش مارو اذیت میکرد.اشکمونو در میاورد.به خطر خونوادش.
    شاید واسه همینه انقد دارم تو زندگی خودم دنبال یه چیزی خلاف کارای بابام میگردم.

    اما خواهرم مثه من نبود.همیشه میخندید.با بچه ها خوش بود.ولی من...
    الانم همیشه میخنده.به من.به شوهرم.دو ساله شوهرم باهاش قهره.همیشه بهم میخنده.میگه تو دیوونه ای.من تو این دو سال دو بارم یادم نیومده باهام قهره.تو غصه منو میخوری بعد؟؟

    من چقد دوس داشتم همه بگن من بچه خوبی م.واسه همین همیشه کوتاه میومدم.دوس داشتم همه به من توجه کنن.
    کلی ادم بودن تو فامیلکه عاشق من بودن.ولی من همیشه دنبال این بودم بابام دوسم داشته باشه/
    که نداشت.
    مثه الان.دنبال دوس داشتن کسی م که اصن جااااااای دیگه سیر میکنه.که با چیز دیگه خوشه.با کسای دیگه خوشه.

    - - - Updated - - -

    عاشق اینم که اینجا بنویسم
    نقل قول نوشته اصلی توسط del نمایش پست ها
    راستی از لیست کارهایی که برات نوشتم کدوم رو انجام دادی؟
    کلی خوراکی و چیزای مفید خریدم.یکی دو روز خوردم باز ولشون کردم.
    اصن اشتها ندارم.دو قاشق میخورم حالت تهوع میگیرم.

    هرهرروز جلو اینه به خودم نیگا میکنم.اما حرفی ندارم با خودم بزنم. زیر چشام کبووووده.2کیلو دیگه لاغر شدم.
    من عاشق اینم که غمگین باشم. دوس ندارم بخندم.میخوام منو شوهرم ببینه که دارم اب میشم تا عذاب وجدان بگیره.

    من خودمو دوس ندارم.
    اما شدیدا دوس دارم شوهرم دوسم داشته باشه
    .دوس دارم فقط به من توجه کنه.فقط با من بخنده.فقط به من نیگا کنه.فقط دلش برای من تنگ شه.
    با اینکه خودم خیلی خواهرزادشو دوس دارم.اما وقتی میبینم از وقتی دنیا اومده شوهرم هیچ وقت بهم ز نمیزنه.حالمو نمیپرسه.نمیگه بریم بیرون. خییلیی بهم برمیخوره.اصن حالم گرفته میشه.
    مثلا دیروز گوشیشو نیگاه کردم.دیدم اسم من که eli junam بود تو گوشیش شده eli.
    اما اسم خواهرش شده ajji junam. اصن کم مونده بود گریه کنم.
    من نرمالم؟؟؟؟
    اصن شاید حسودم.ولی به خدا به جون مامانم تا حالا به هیچ کس تو زندگیم حسودی نکرده بودم.
    یا وقتی دیدم عکسای منو پاک کرده میخواستم گوشیو تو سرش خورد کنم.
    اصن انقد حالم بد شد که گفتم بریم خونه.
    یا اینکه میبینم عکس منی رو که هفته ای یه با میبینه نداره بعد عکس بچه خواهرشو که داره با اینا زندگی میکنه دوباره انداخته پشت صفحه ش.
    هردفعه من اعصابم خورد میشه اون عکسو میبینم/

    شایدم به خاطر اینه که وقتی خواهرش حامله بود خیلی منو به خاطر ش اذیت کرد شوهرم.
    مثلا
    یه بار قرار بود بریم سفر.یهویی موقعرفتن گف خواهرم تنهاس نمیریم.
    منم ناراحت شدم گفتم الان میگی؟که ساکم دستمه؟که پشت سرمون اب ریختن؟؟
    دم درشون بودیم.گفت صداتو بار پایین.خواهرم میشنوه ناراحت میشه واسه بچه ش خوب نیس.
    منم اومدم درو بستم محکم.باز دوبار ز زده: در طویله س مگه؟نمیگی زن حامله هس تو خونه؟
    گفتم ناراحت بودم دیگه.حق ندارم باشم؟
    فک میکردم الانه که دیگه از دلم دربیاره.ولی
    گفت ببین.این حرف اخره.اگه قرار باشه بریم جایی اول خواهرم سوار اون ماشین میشه بعد تو
    یعنی بعد اون همه دعوا هیچی حرفی انقد دلمو نشکونده بود.میخوام بهش بگم.یه روز که باهم خوب بودیم میخوام بهش بگم .fحتی اگه یه روز به عمرم مونده باشه میگم اون حرفی که اون روز بهم زدی هیچ وقت یادم نمیره. میگم هیچ حرفی اونقد ناراحتم نکرد

    من شدیدا عقده محبت دام.اونم از سمت اون.همه حواسم و زندگیم رو اونه.که ببینم اندازه ک دوسم داره!!!
    که میدونم اندازه هیچکی.
    حتی به بچه به اون کوچیکی م رحم نمیکنم.
    ویرایش توسط الهام20 : سه شنبه 05 آذر 92 در ساعت 22:51

  6. #124
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 28 آذر 99 [ 01:10]
    تاریخ عضویت
    1387-2-31
    نوشته ها
    1,208
    امتیاز
    22,636
    سطح
    93
    Points: 22,636, Level: 93
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 714
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteranSocial10000 Experience Points
    تشکرها
    6,336

    تشکرشده 3,618 در 912 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    142
    Array
    عزیزم، باشه! باشه! قبول میکنم که وقتی توی دوره ای بودی که نیاز داشتی به محبت، این محبت رو ندیدی. اون هم از سمت کسی که دوسش داشتی.
    حالا! می بینم که اون الهام عوض نشده، فقط بزرگ شده و شوهر کرده و حالا این شخص از باباش تغییر پیدا کرده شده شوهرش.
    تا کی؟ تا کجا میخوای که از دیگران محبت دریافت کنی؟ پس کی میخوای خودت باشی و خودت به خودت محبت کنی؟ اصلا فردا بچه دار شدی میخوای بشی یه مادر که همه اش از بچه اش انتظار محبت داره؟ بعدشم بشی مثلا یه مادرشوهر یا مادرزنی که همش انتظار توجه و محبت از عروس و دامادش داره؟
    فکر کنم حالا که اینها رو میدونی باید یه استپ به خودت بدی! الهام باید یه کم قویتر بشه و با اعتمادبه نفس تر.
    رفتی باشگاه ثبت نام کردی یا نشستی و داری آیه یاس میخونی؟
    رفتی مقالات سایت در مورد اعتمادبه نفس رو جستجو کردی؟
    دیگه قرار نیست از این به بعد واسه رضایت و خوشحالی دیگران، کار کنی. قراره واسه خوشحالی خودت کار کنی.
    مگه نگفتم الان باید روی این موضوع حساس باشی که الهام چرا باید غمگین باشه. الهام الان باید بخنده. اون قدر بلند که مامانش بگه: اه، هیس! زشته دختر صداتو همسایه ها شنیدن.
    منتظرم ببینم چی کار میکنی. این قدر هم تاپیکت رو سریع پر نکن. باید دردودل رو بذاری کنار و شروع کنی به عمل کردن!
    آرزوهایم مشخص است و دست یافتنی و
    من
    برای رسیدن به آنها نهایت تلاش خود را خواهم داشت!
    و امروز
    من شاکرم! شاکرم که خداوندی دارم که
    آرزوهایم رو به من هدیه دادند و
    منه انسان
    چیزی رو نخواهم ساخت، حتی دیگر لیستی نخواهم نوشت، من!!
    من سر طاعت در برابر لیستی که به من هدیه میدهد برمیآورم.


  7. کاربر روبرو از پست مفید del تشکرکرده است .

    الهام20 (چهارشنبه 06 آذر 92)

  8. #125
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 27 دی 94 [ 10:58]
    تاریخ عضویت
    1392-7-02
    نوشته ها
    186
    امتیاز
    3,023
    سطح
    33
    Points: 3,023, Level: 33
    Level completed: 82%, Points required for next Level: 27
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    499

    تشکرشده 142 در 78 پست

    Rep Power
    29
    Array
    del عزیزم.
    با اجازت تاپیکای قدیمیتو خوندم.
    درس جایی که دنبال ج میگشتم تاپیکت ت شده بود.میشه بگی مشکلتو چجوری حل کردی؟

    ببین من خوندم که نوشته بودی احساس میکنی شوهرت به مادرش بیشتر توجه میکنه.
    یا اینکه حاضره به خاطر مادرش شمارو تنها بذاره.یعنی ایشونو به شما ترجیح بده.
    یا اینه به خاطر این شرایط همسرت زندگیتونو داره از خصوصی بودن و عشقولانه بودن خارج میکنه.
    در کل یه اتفاق بیرونی داره زندگی شما دوتا رو تغییر میده.اینکه اری از شوهرت یه وجهه جدید تو یه شرلیط جدید میبینی
    (ببخشید که دارم چیزایی که شاید خوشت نیادو یادت میارم)

    خب همه اینارو من نسبت به شوهرم و خوهرزادش و البته خواهرش دارم میبینم.
    تمااام تمرکز من رو این جریانه.دیدین که ناخوداگاه خیلیم بهش اشاره کردم.
    اراستش اینکه یه اتفاق بیرونی شوهرمو عوض کرده خیییلی اذیتم میکنه. اینکه باین روزا بیشتر به خونواد ش توجه میکنه و منو ندیده میگیره.ا
    ینکه هرروز باید به خواهرزادش سر بزنیم.اون اول لیسته اگه وقتی موند منم هستم.
    اینکه دیدم اونارو به من ترجیح میده.اینکه اونا واسش عزیزترن.
    منم نگرانم این وضعیت همیشگی شه و من کناره.

    چجوری با اون وضعیت کنار اومدی؟
    من چجوری کنار بیام؟ چجوری کنترل خودم و اوضاع رو دس بگیرم؟

    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط del نمایش پست ها
    این قدر هم تاپیکت رو سریع پر نکن.
    قول میدم ج این سوالمم که گرفتم برم پی کارم و تا قدمی ورنداشتم پستی نذارم.

    - - - Updated - - -

    از همگی ممنونم

  9. #126
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 01 اردیبهشت 97 [ 02:14]
    تاریخ عضویت
    1390-1-11
    نوشته ها
    1,700
    امتیاز
    16,289
    سطح
    81
    Points: 16,289, Level: 81
    Level completed: 88%, Points required for next Level: 61
    Overall activity: 16.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassSocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    4,578

    تشکرشده 5,967 در 1,568 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    201
    Array
    عزیزم تاپیکت اینقدر طولانی شده که فرصت نکردم همشو بخونم جز چند تا از پستهای خودت ، بنابراین اگر حرفهام تکراریه ببخشید:

    به نظر من شما در نقش قربانی فرو رفته ای و همه زندگیت شده اینکه قربانی باشی و کاری کنی دیگران به تو ترحم کنند و یا دوستت داشته باشند. سعی کن از این بازی بیرون بیایی. این دو لینک رو بخون:

    1- اون چیزی که هستی ... باش - نسخه قابل چاپ
    2- http://www.hamdardi.net/thread-9560.html

    راستی اگر دیدی لازمه باز تاپیکت رو ادامه بدی ، به نظر من یک تاپیک جدید باز کن و مشکلاتت رو به ترتیب اولویت خلاصه بنویس و چکیده راهکارهایی که از بچه ها در مورد هر کدوم گرفتی رو هم بنویس و بنویس کدوم رو اجرا کردی و چه تاثیری داشته و در مورد کدوم کمک بیشتری می خواهی.
    هر آنچه را برای خود می پسندی برای دیگران هم بپسند
    و هر آنچه را برای خود نمی پسندی برای دیگران هم نپسند

  10. 2 کاربر از پست مفید deljoo_deltang تشکرکرده اند .

    del (پنجشنبه 07 آذر 92), الهام20 (پنجشنبه 07 آذر 92)

  11. #127
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 28 آذر 99 [ 01:10]
    تاریخ عضویت
    1387-2-31
    نوشته ها
    1,208
    امتیاز
    22,636
    سطح
    93
    Points: 22,636, Level: 93
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 714
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteranSocial10000 Experience Points
    تشکرها
    6,336

    تشکرشده 3,618 در 912 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    142
    Array
    ببین عزیزم؛ من اصلا از اینکه در گذشته زندگیم چه جوری بوده، ناراحت نمیشم. برعکس چقدر به خودم می بالم که تونستم مشکلات رو یکی یکی از میون بردارم.
    بعدشم؛ وقتی بهت میگم درکت میکنم. یعنی اینکه به معنای واقعی درکت میکنم و توی شرایطش بودم و به قول معروف با کفش های شما راه رفتم.
    همسر من فرزند اول و تک پسر خانواده شون بود و فکر کن قبل از اینکه من وارد خانواده شون بشم، هر شب شوهرم بوده و مادرش و گشت و گذار و فامیل گردی این ور و اون ور. یعنی مادرشوهرم با تنها کسی که درد و دل میکرده شوهر من بوده.
    بنابراین شوهرم به شدت به مادرش وابسته بود.
    ریزترین اتفاقات بین مون رو به مادرش میگفت. چیکار کردیم؟ کجا رفتیم؟ چی خوردیم؟ چی واسم خریده؟ چند خریده؟
    خلاصه کنم.
    زندگی من از روزی شروع کرد به رشد کردن که فهمیدم که باید خودم و همسرم و شرایطم رو همین جوری که هست بپذیرم و دست بردارم از تمام اون رویاهایی که یه روزی فکر میکردم لیاقت من داشتن اون رویاها بود.
    وقتی پذیرفتمش که این شوهرم هست با این شرایط زندگی و خلقی و شخصیتی. شروع کردم به خوب دیدن و مثبت دیدن. بالاخره این مردی که من باهاش عقد کرده بودم یه ویژگی های شخصیتی مثبتی هم داشت که شاید هیچ وقت نه من دیده بودم؛ نه حتی اطرافیانش.
    باور میکنی وقتی خوب دیدمش و دقت کردم به علایقش و در واقع کنارش ایستادم و دنیا رو از زاویه ی دید همسرم نگاه کردم، شدم زنی که عاشقانه همسرش رو دوست داره و بیشتر از هر کسی توی این دنیا همسرم برام عزیز شد و عاشقش شدم با همه ی خوبی ها و بدی هاش.
    بعدش برام مهم شد که یه لیستی تهیه کنم از تمام مواردی که چه ظاهری و مادی و چه باطنی و معنوی و شخصیتی از همسرم و خودم که اذیتم میکنه. باید دقت میکردم. مطالعه میکردم و جستجو میکردم که این مشکلات آیا راه حلی دارن؟
    راه حل ها همیشه به سه دسته تقسیم میشن.
    1. کسب مهارت و آموزش دیدن.
    2. پذیرفتن اینکه هیچ وقت قابل تغییر نیستند.
    3. صبر و گذر زمان که بعضی از مشکلات تنها با این روش حل میشن.
    به هر حال بعد از همه ی این راه حل ها؛ باید به خودت اعتماد کنی. اعتماد به نفست رو بالا ببری. جراتمند که باشی. زندگی واست گلستانه. با همه ی مسائل و مشکلاتش، زندگی برات یه رویه جدید خودشو نشون میده. دیگه احساسات آزاردهنده ای نیست که اذیتت کنه.
    البته در کنار همه ی اینها یه دستی رو پشتت احساس میکنی که هیچ وقت تنها نذاشته و تو احساس میکنی که او تنها کسیه که عزت بهت در نزد مردم بخشیده. و او کسیه که از رگ گردن به تو نزدیک تره. رب هب لی من لی غیرک. خدایا! دوست دارم بیشتر از هر کسی.





    - - - Updated - - -

    ببین عزیزم؛ من اصلا از اینکه در گذشته زندگیم چه جوری بوده، ناراحت نمیشم. برعکس چقدر به خودم می بالم که تونستم مشکلات رو یکی یکی از میون بردارم.
    بعدشم؛ وقتی بهت میگم درکت میکنم. یعنی اینکه به معنای واقعی درکت میکنم و توی شرایطش بودم و به قول معروف با کفش های شما راه رفتم.
    همسر من فرزند اول و تک پسر خانواده شون بود و فکر کن قبل از اینکه من وارد خانواده شون بشم، هر شب شوهرم بوده و مادرش و گشت و گذار و فامیل گردی این ور و اون ور. یعنی مادرشوهرم با تنها کسی که درد و دل میکرده شوهر من بوده.
    بنابراین شوهرم به شدت به مادرش وابسته بود.
    ریزترین اتفاقات بین مون رو به مادرش میگفت. چیکار کردیم؟ کجا رفتیم؟ چی خوردیم؟ چی واسم خریده؟ چند خریده؟
    خلاصه کنم.
    زندگی من از روزی شروع کرد به رشد کردن که فهمیدم که باید خودم و همسرم و شرایطم رو همین جوری که هست بپذیرم و دست بردارم از تمام اون رویاهایی که یه روزی فکر میکردم لیاقت من داشتن اون رویاها بود.
    وقتی پذیرفتمش که این شوهرم هست با این شرایط زندگی و خلقی و شخصیتی. شروع کردم به خوب دیدن و مثبت دیدن. بالاخره این مردی که من باهاش عقد کرده بودم یه ویژگی های شخصیتی مثبتی هم داشت که شاید هیچ وقت نه من دیده بودم؛ نه حتی اطرافیانش.
    باور میکنی وقتی خوب دیدمش و دقت کردم به علایقش و در واقع کنارش ایستادم و دنیا رو از زاویه ی دید همسرم نگاه کردم، شدم زنی که عاشقانه همسرش رو دوست داره و بیشتر از هر کسی توی این دنیا همسرم برام عزیز شد و عاشقش شدم با همه ی خوبی ها و بدی هاش.
    بعدش برام مهم شد که یه لیستی تهیه کنم از تمام مواردی که چه ظاهری و مادی و چه باطنی و معنوی و شخصیتی از همسرم و خودم که اذیتم میکنه. باید دقت میکردم. مطالعه میکردم و جستجو میکردم که این مشکلات آیا راه حلی دارن؟
    راه حل ها همیشه به سه دسته تقسیم میشن.
    1. کسب مهارت و آموزش دیدن.
    2. پذیرفتن اینکه هیچ وقت قابل تغییر نیستند.
    3. صبر و گذر زمان که بعضی از مشکلات تنها با این روش حل میشن.
    به هر حال بعد از همه ی این راه حل ها؛ باید به خودت اعتماد کنی. اعتماد به نفست رو بالا ببری. جراتمند که باشی. زندگی واست گلستانه. با همه ی مسائل و مشکلاتش، زندگی برات یه رویه جدید خودشو نشون میده. دیگه احساسات آزاردهنده ای نیست که اذیتت کنه.
    البته در کنار همه ی اینها یه دستی رو پشتت احساس میکنی که هیچ وقت تنها نذاشته و تو احساس میکنی که او تنها کسیه که عزت بهت در نزد مردم بخشیده. و او کسیه که از رگ گردن به تو نزدیک تره. رب هب لی من لی غیرک. خدایا! دوست دارم بیشتر از هر کسی.



    آرزوهایم مشخص است و دست یافتنی و
    من
    برای رسیدن به آنها نهایت تلاش خود را خواهم داشت!
    و امروز
    من شاکرم! شاکرم که خداوندی دارم که
    آرزوهایم رو به من هدیه دادند و
    منه انسان
    چیزی رو نخواهم ساخت، حتی دیگر لیستی نخواهم نوشت، من!!
    من سر طاعت در برابر لیستی که به من هدیه میدهد برمیآورم.


  12. 2 کاربر از پست مفید del تشکرکرده اند .

    sanjab (پنجشنبه 07 آذر 92), الهام20 (پنجشنبه 07 آذر 92)

  13. #128
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 03 خرداد 93 [ 18:33]
    تاریخ عضویت
    1390-7-16
    نوشته ها
    20
    امتیاز
    2,062
    سطح
    27
    Points: 2,062, Level: 27
    Level completed: 42%, Points required for next Level: 88
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    4

    تشکرشده 3 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام میشه به ما هم سر بزنین

  14. #129
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 27 دی 94 [ 10:58]
    تاریخ عضویت
    1392-7-02
    نوشته ها
    186
    امتیاز
    3,023
    سطح
    33
    Points: 3,023, Level: 33
    Level completed: 82%, Points required for next Level: 27
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    499

    تشکرشده 142 در 78 پست

    Rep Power
    29
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط deljoo_deltang نمایش پست ها

    راستی اگر دیدی لازمه باز تاپیکت رو ادامه بدی ، به نظر من یک تاپیک جدید باز کن و مشکلاتت رو به ترتیب اولویت خلاصه بنویس و چکیده راهکارهایی که از بچه ها در مورد هر کدوم گرفتی رو هم بنویس و بنویس کدوم رو اجرا کردی و چه تاثیری داشته و در مورد کدوم کمک بیشتری می خواهی.
    بله.همین تصمیم رو دارم.به محض اینکه تغییراتی تو خودم یا موقعیتم تونستم بدم یا اتفاق جدیدی افتاد تاپیک جدید باز می کنم و نتیجه شو میذارم.

    - - - Updated - - -

    از همگی ممنون.
    الانم دارم رو ارامش خود خودم فقط کار میکنم تا به قول مانلی از اشفتگی دربیام.
    سر قولم به del جونم هستم.تاپیک باز نم یکنم و پست نمیذارم تا روزی که قدمی ورداشته باشم و تغییری احساس کنم

    - - - Updated - - -

    از همه ی دوستانی که تو کل این تاپیک کمکی کردن ممنون:



  15. 2 کاربر از پست مفید الهام20 تشکرکرده اند .

    ava.f (یکشنبه 24 آذر 92), del (چهارشنبه 13 آذر 92)


 
صفحه 13 از 13 نخستنخست ... 345678910111213

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 14
    آخرين نوشته: یکشنبه 12 اردیبهشت 95, 09:19
  2. پاسخ ها: 57
    آخرين نوشته: شنبه 14 آذر 94, 14:57
  3. نامزدم عصبیه..روز به روز مشکلاتومن بیشتر میشه
    توسط dokhtare_asemoon در انجمن عقد و نامزدی
    پاسخ ها: 11
    آخرين نوشته: پنجشنبه 06 تیر 92, 18:39
  4. یک ماه پس از جدایی،هنوز مثل روز اول جدایی
    توسط bahar_N در انجمن سئوالات ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: جمعه 06 مرداد 91, 10:17
  5. پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: سه شنبه 01 اردیبهشت 88, 08:22

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 13:35 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.