خيلي ناراحتم
ديشب بعدازكلي دلتنگي ومشتاق ديدن شوهرم به منزلشون رفتم اولش شوهرم بهم محل نداد چون قبلش تلفني سر يه موضوع يه بحث كوچيككرديم وخودش ازم ناراحت شد وقتي به ديدنش رفتم هي سربه سرش ميزاشتم وباهاش شوخي ميكردم تا ازدلش دربيارم وناراحتيش ازبين بره وهمينطور هم شد وبه قول معروف توي صورتم خنديد واشتي كرديم ولي بازم بام سرسنگين بود
بعدش سر ناخنام شوخي كرديم وميخواست به زور كوتاشون كنه وهي ازسروكول همديگه بالا ميرفتيم و...
بعدازپنج دقيقه ديدم انگشتر طلام نيست
اشفته شدم ونگران هرچقدر گشتيم خونشون رو پيداش نكرديم خيلي ناارحت شدم مادرشوهرم نگران شد وبام ميگشت ولي هيچ پيداش نكرديم شوهرم يكم غر زد كه چرا حواست نيست شايد خونتون باشه بهش گفتم چطور خونمونه من توخونتون بودم تودستم بود يه لحظه ديدم نيستش احتمالا موقع شوخي ازدستم پرت شد خلاصه خسته ونااميد ازپيداشدن انگشتر..نشستم گريه كردم شوهرم فقط نگام ميكرد
بعدش رفتيم خونه خواهرم چون افطار دعوت بوديم
وبعدش بااونا رفتيم بيرون هواخوري واخر شب من رسوندن خونمون ورفتن
شوهرم رفت خونشون بعدش بهديگه پيام داديم بهم گفت اشكالي نداره ناراحت نشو بهش گفتم دست خودم نيست گفت جبران ميشه گفتم باچي؟ چي جاش مياد؟ چرا من شادي بهم نيومده چرا اينقدر بدشانسم چرا بعداز خوشحالي اينطور ميشم ؟ گفت خودم يكي برات ميگيرم بهش گفتم باكدوم پول؟ توپولش ندار....گفت چرا ندارم بهترش ميخرم..من ديگه ساكت شدم وتوي دلم گفتم اره ارواح خاك عمم خيلي ناراحت بودم ازموقعي كه عقد كردم همش ضرر مالي ميديدم وهيچكدومشون نه خانوادم برام جبران كردن ونه شوهرم همش خودم باپول خودم جبران كردم از دزديدن كيفم گه توش كلي وسايل پول گوشي تا گم شدن انگشتر طلام وچيزاي ديگه
شوهرم ميگه اشكالي نداره مال ميره ومياد بهش گفتم فعلا فقط واسه من داره ميره
گفت تومن داري عشقم
هيچي بهش نگفتم...دلم پر بود چون حس نكردم توهيجكدوم اينا من كمك كرده باشه دوست داشتم سرش غربزنم وغر زدم!!! تومهموني حتي نگاش نكردم اصلا حال اون رو هم نداشتم دوست نداشتم تواين موقعيت باز توي صورتش بخندم..موقعي كه گريه ميكردم فقط نگام كرد
چند وقت پيش به مادرش گفتم ميخوام نزديك عروسيمون ازكارم دربيام(چون كارم فوق العاده سخت استرس زا وقت گير وكم درامدي هست من حسابي تواين سالها پژمرده عصبي كرد)وهميشه نيتم اين بود كه قبل اازازدواجم كارم ول كنم اين موضوع رو هم به شوهرم درجلسه خواستگاري گفتم خودش هم گفت خودمن اجازه نميدم بري دوست ندارم بعدازازدواج بري
وقتي مادرشوهرم فهميد بانارحتي گفت نه كارت رو ول نكن حيفه بمون وكمك خرج شوهرت باش شوهرت ميخواد ماشين بخره توقسط كمكش كن فلان خونه هم اجارش اينقدره ميخوايد توش بشينيد حداقل نصف نصف كنيد
يعني باشنيدن اين حرفاش واين بريدن ودوختنها كاردم ميزديد خونم درنمياد خيلي عصباني شدم حس كردم كاركردنم وظيفه شده وظيفم شده كه خودم برم نيازهاي زندگيمون رو برطرف كنم
خيلي عصباني شدم ورفتم به شوهرم گفتم بهش گفتم هيچكي حق نداره برامن تعيين تكليف كنه كه برم سركار يانرم سركار مگه وظيفمه؟ انگاروظيفم شده شوهرم گفت مادرم يكم ازخرج ومخارجها نگرانه ناراحت نشو خودش ازمشكات كاريت خبر نداره بفهمه خودش اصلانميزارتت وووو.....
ولي ازاونروز به بعد حالم دگرگون شد ياگريه ميكنم حس ميكنم هنوز اين سختيهايي كه در دوران مجردي ميكشيدم نميخوان ولم كنن سختي كه روي پيشونيم هست تاابد هست كم كم دارم ازهمچي دارم ميترسم حالم خيلي بده...خيلي بد
دوست ندارم به شوهرم نگاه كنم نميدونم چرا...
داغونم داغون خيلي حتي دوست ندارم به شوهرم نزديك بشم ويه عزيزم بهش بگم
علاقه مندی ها (Bookmarks)