سلام
دیروز موضوعی ( گوشه گیری و عدم ارتباط با جامعه به دلیل مساله چند ساله ) رو توی همین انجمن ارسال کردم که به دلیل عنوان نامناسب ( و البته مفهوم نبودن مشکل ) اون تاپیک بسته شد ! حالا اینجا مشکلم رو مطرح میکنم و امیدوارم نتیجه داشته باشه .
چند سالیه که از جامعه دور افتادم . ارتباطم با دیگران تقریبا صفر شده ( حتی با خانواده ) خیلی احساس تنهایی میکنم . نه هیچ دوستی دارم , نه هم صحبتی ! روزا پشت سر هم میان و میرن ولی من همون جایی که بودم , همونجام.( حتی شاید عقبتر!)
نمیتونم با کسی ارتباط برقرار کنم , وقتی توی یک جمع هستم یه گوشه ساکت می شینم و دلم میخواد سریعتر اونجا رو ترک کنم. ( با اینکه خیلی دوست دارم با بقیه ارتباط بگیرم !)
این روزا خیلی برام سخت میگذره , خیلی داره بهم فشار میاد , هیچ کاری رو نمیتونم درست انجام بدم .
اگه میپرسین چرا؟ جوابم اینه : نمیدونم !
دو ترمه که دارم میرم دانشگاه اما حس میکنم تنهاترین فرد توی دانشگاه منم , همه حداقل یه دوست دارن که با هم تو دانشگاه حرف بزنن , با هم انتخاب واحد کنن , با هم کلاس مشترک داشته باشن , یا توی کلاس وقتی همه حداقل یکی رو دارن که کنارش بشینن و با هم کار کنن ولی من همیشه یه گوشه تنها میشینم و مجبورم خودم باشم و خودم ( اونم تو رشته ای که نیاز به کار گروهی داره ). از دانشگاه بدم اومده , توی این دو ترم فقط 17 واحد پاس کردم ( چون یا اینقدر غیبت میکنم که مجبور میشم اون درسو حذف کنم یا نمیتونم نمره بیارم ! ). تنهایی امونمو بریده , دلیل غیبتا و دانشگاه نرفتنامم همینه .
خیلی سعی کردم ( کتاب خوندم , مقاله های مثبت اندیشی و بالا بردن اعتماد بنفس خوندم , فیلمای مثبت نگاه کردم و ... ) خلاصه اینکه خیلی تلاش کردم واسه بهتر شدن و اجتماعی تر شدن ولی اثرش فقط چند روز یا شاید چند ساعته ! بیشتر نیست !
هرچی بیشتر سعی میکنم تا با دیگران ارتباط برقرار کنم , باهاشون یه دوستی رو شروع کنم , بیشتر اذیت میشم , همش سوتی میدم , دست و پامو گم میکنم , بدنم خیس عرق میشه , صدام میلرزه , بعدشم کلی به خودم فحش میدم و دیگه از صد متری طرفم رد نمیشم.
بازم میپرسین چرا؟ میگم : نمیدونم !
انگار یه خط قرمز دورم کشیده شده که هروقت میخوام ازش رد شم یه نیرویی دوباره برم میگردونه و مانع میشه . یه جورایی با خودم راحت ترم و به این تنهایی عادت کردم ( با اینکه ازش بدم میاد !)
این روزا خیلی دلم گرفته , از خودم , از خدا , از خونوادم , از این شهر و آدمای لعنتیش , از گذشتم و بی عقلیام و ... !
دلم میخواد یه دریا گریه کنم ولی نمیدونم چرا نمیتونم؟! نمیتونم اشک بریزم , حتی مدتهاست که دیگه بغضم نمیکنم , یه جورایی بی احساس شدم . یه مدت شعر میگفتم , حس قشنگی داشت , خیلی ذوق میکردم , ولی خیلی وقته که دیگه اون حسو تجربه نکردم. گیتار میزدم , خیلی حال میکردم , بهم آرامش میداد ولی دوساله که حتی دست بهش نزدم ( حتی یه دستمال روش نکشیدم که خاکاشو پاک کنم.) واسه همین میگم احساسمو از دست دادم , دیگه حس زنده بودن نمیکنم !
میخوام زندگی کنم , فقط همین .
علاقه مندی ها (Bookmarks)