سلام دوستان. خیلی خوشحالم که این انجمن رو پیدا کردم. خواستم همون اول پست بذارم ولی تصمیم گرفتم قدری نوشته های دوستان و تجربه هاشون رو بخونم بعد تاپیک بزنم.
من پسری 25 ساله هستم که 2-3 ساله قصد ازدواج دارم ولی شرایطش رو نداشتم و بنابراین دنبال گزینه ی مناسب به طور جدی نبودم. اما حدودا یه سالی هست شرایطش رو داشتم و یه دختر تو فامیل پیدا کرده بودم (یعنی معرفی کرده بودن)که از نزدیک هم ندیده بودمش(فامیل دور) فکر می کردم می تونم با اون خوشبخت شم. فقط عکس ازش دیده بودم! تعریفش رو هم تو فامیل شنیده بودم و اتفاقا خیلی از فامیلای نزدیکم مثلا عمه و زنعمو و ... اون دخترو به من پیشنهاد دادن.حالا درست یا غلط فکر می کردم دیگه ایشون همسر من می تونه باشه و فقط کافیه برم خواستگاری و اونا نظر مثبت بدن....می دونم خیلی بچگانه بود. تا این که بعد از 6 ماه (!!!!) تو جشن عقد یکی از فامیلا اونو از نزدیک دیدم و کلا گذاشتمش کنار. چون هیچ ربطی به هم نداشتیم... فکر می کنم به خاطر ظاهر زیباش همه دوست داشتن من با ایشون ازدواج کنم. ولی ایشون هم سنش پایین بود و ... از طرفی تو فامیل ما همه دخترزا بودن ! مثلا هر عمو یا عمه 4 دختر دارن و یه پسر و اتفاقا این پسر یا معتاده یا بیکاره یا ازدواج با زن سن بالا داشته یا ... خلاصه هیچ کس از پسرش راضی نیست. فقط می موند من، که از بچگی خیلی اروم بودم نماز خون بودم و درس خون بودم و بعد از تموم شدن درسم که لیسانس مهندسی بود رفتم سرکار. تعریف نیست خواستم بگم تو فامیل شرایطم اینه و با این وضعم همه بیخودی خیلی بهم احترام میذارن و دوست دارن خوشگل ترین و خوش هیکل ترین دخترو بگیرم !!! متاسفانه معیار اکثر فامیلای ما اینه خوشگل و خوش هیکل و البته قد بلند ! (که من قدمم بلند نیست 173 )
حالا اینا مهم نیست. خواستم یه شرح حال داده باشم تا بهتر راهنمایی شم. موضوع اصلی از اینجا شروع میشه.
بعد از اون قضیه که مشخص شد به درد هم نمی خوریم دیگه تصمیم جدی گرفتم که ازدواج کنم و این که از نزدیک چند گزینه که مامانو خواهرم معرفی کردن رو ببینم و قدم های اول ازدواج رو بردارم.از قبل خواهرم دوستشو معرفی کرده بود که می گفت من این دوستمو کامل میشناسم و تضمینه که دختر خیلی خوب و با حیا و نجیبیه. حقیقت من عکس هم ازش دیدم . قبلا هم که دبیرستانی بودن چند بار می رسوندمشون قلم چی. خیلی دختر با حیایی بود و از این که دید من میرم دنبالشون کلی نگران شده بود. ولی خب منم برای این که ایشون راحت باشه حتی تو آینه هم نگاشون نکردم مگه این که چشمم بهشون بخوره.چند بار که بابام یا پدر ایشون نمی تونست بره دنبالشون من میرفتم. فقط در همین حد من ایشونو دیده بودم(قضیه مربوط به 5-6 سال پیشه !) ولی حالا که خواهرم میگه این همون دخترس من می خواستم قدم پیش بذارم ولی حقیقت چهره ایشون با این که زیباست رو دوست نداشتم+ یه سری چیزای دیگه که از حوصله بحث اصلی خارجه.
از طرفی مادرم هم نذر داره و جلسه های روضه خونی تو ماه محرم برگزار می کنه از دو سال پیش میگه یه دختر هست مثل پنجه آفتاب و ...دختر همسایه هست و مادر این دختر خانم مثل مامان من از این مراسما داره... ایشونم سنش 19 ساله ولی من تا حالا ندیدمش و فقط تعریف شنیدم. و چون خوشم نمیاد ندیده برم خواستگاری(مامانم میگه بریم خونه دختره و ببینش) همش به اصطلاح مامانمو می پیچوندم که نرم ! یه مدت که می گفتم من می خوام همون دختر که اول نوشته گفتم رو بگیرم دیگه ایشون بنده خدا هیچی نگفت حالا که فهمیده دیگه اونو نمی خوام باز بحث پنجه آفتاب باز شده بود !! این دختر هم من ندیده رد می کردم. چون سنش پایین بود و با شرح حالی که داده بود از اون خونواده هایی هستن که فکر می کنن از دماغ فیل افتادن و از نظر فرهنگی و قومیتی هم به هم نمی خوریم من همش رد می کردم که بخوام برم با ایشسون و خونواده شون آشنا شم...
اینا هم هیچی !
خواهرم بعد از اون جشن عقد و اتفاقی که افتاد یه نفر دیگه رو هم معرفی کرد و من یه عکس هم از دوران راهنماییش دیدم که با اون دختر خانم گرفته بود از طرفی هم این فشار رو سرم بود که باید ازدواج کنم( تو فامیل ما همه زود ازدواج می کنن و از نظر فامیل من با 25 سال سن یه پسری هستم که دیر ازدواج دارم می کنم و ترشیده هستم !!!) خلاصه تصمیم گرفتم که خواهرم با این خانوم یه قرار بذاره تا برم ایشونو رو ببینم و باهاشون صحبت کنم تا اگه خوب بود آشنایی رو از طریق خونواده ها ادامه بدیم.
الان یه ماه میشه که از اون روز آشنایی گذشته.ایشون با خواهرش اومد و منم با خواهرم رفتم. سوار ماشینم شدن و رفتیم یه قهوه خونه سنتی.
حدودا یه ساعت با هم صحبت کردیم.
سوال آماده کرده بودم و خیلی جدی با هم صحبت کردیم. من هم از چهره ایشون خوشم اومده هم از طرز فکرشون هم از طرز صحبت کردنشون هم از حجب و حیاشون (جلسه اول خیلی جدی بودن ولی بعد ها که دیگه قضیه جدی تر شد هم ایشون با من خودمونی تر شد هم من با ایشون)
بعد از اون مامانم همراه خواهرم رفتن خونشون و مادر هم پسندید خدا رو شکر. بعد هم مجدد منم همراه خونواده رفتیم خونه شون که پدر و مادر ایشون هم با من آشنا شن. مادرشون هم گفتن با دخترشون بریم تو اتاق صحبت کنیم که رفتم و 2 ساعتی با هم صحبت کردیم ! چیزی که متوجه شدم این بود که تو خیلی چیزا با هم تفاهم داریم و ایشون خیلی منطقی هستن، خیلی باهوش. چند بار پیش اومد که هم من هم ایشون یه حرفی رو خواستیم بزنیمدقیقا ادامه صحبت رو یکی دیگه مون می گفت ... اختلاف سنمون هم 1.5 سالهف ایشون از من کوچیکتره.
بعد از اون روز پدرش اومد شرکتی که کار می کنم، برای تحقیقات و اینا که گویا خوشش اومد و چند روز بعدش اونا اومدن خونه ما.(البته بدون این که به من بگه اومد و با همکارام صحبت کرد و قرار شد همکارام به من نگن که گفتن !) بعد هم خوردیم به تعطیلات عید. البته روزی که اومدن خونمون هم من با ایشون تو اتاق باز هم کلی صحبت کردم و بیش از پیش مطمئن شدم که می تونم در کنار ایشون خوشبخت شم
ولی حالا برای این اینجام که مشورت کنم.
آیا این تعداد جلسه برای اشنایی کافیه؟ کار دیگه ای هم باید انجام بدم؟ چیکار کنم که خونواده ها سر اختلاف رسم و رسومات ازدواج رابطه ما رو خراب نکنن؟
من خودم هیچ وقت دوست دختر نداشتم. دوس دارم همسر آیندمم مثل خودم باشه. اتفاقا همینو روز اول بهش گفتم و ایشون گفت منم نداشتم. و گفت من خیلی شیطونم و همه فک می کنن من حالا کلی دوست پسر دارم ولی این طور نیست. بعد یه نکته ای هم هست. روزی که اومده بودن خونمون مامانم از دست مامانش خیلی شاکی بود و می گفت اینا هیچی نشده می خوان همه خرجای عروسی و ... بندازن گردن ما ! نه ما تهرانی هستیم اصالتا نه اونا اما 25-30 ساله که تهرانیم. تو جلسه اول که خونواده ها همدیگه رو دیدن قرار شد که رسمای تهرانی ها و چیزی که عرفه اجرا شه. اما حالا مامانش چیز دیگه ای میگه و مامانم خیلی ناراحت بود. مثلا بهش گفته انگشتر بله برون رو باید خودشون انتخاب کنن. که مثل این که چنین چیزی نیست و مادر داماد باید انتخاب کنه گویا (حقیقت من اصلا از این چیزا سر در نمیارم) و جشن عقد رو مادرش پیشنهاد داده بود خونه ما بگیرن چرا چون بزرگه و نزدیک فامیلاشونه. که باز هم سر این موضوع مامانم خیلی عصبانی شده بود چون خونه خودشونم بزرگه و مشکلی نیست. اتفاقا مامانم گفت بریم تالار که مخالفت کرده بودو گفته بود که خرج و مخارج میره بالا و تو خونه باشه بهتره چون راحت تریم و ...
معمولا این روزا برای همه شیرینه و بعدش مشخص میشه که اشتباه کردیم یا نه. می خوام بدونم راهو درست دارم میرم؟ ممکنه چیزی رو از من مخفی کنن؟ ایشون خیلی با انرژی و شیطونه و منم اول فکر می کردم چنین کسی باید قبلا دوست پسر داشته باشه ولی الان این طوری فکر نمی کنم. یا این که اشتباه کردم مالو دارایی که در دسترسم هستو بهش گفتم چون این جوری ممکنه به خاطر خودم با من ازدواج نکنه. از این هم نگرانم. من یه 206 دارم سر کارم هستم، سربازی هم معاف شدم و بهش گفتم ممکنه کار ازاد کنار کارم داشته باشم و بابام می تونه برای یه مغازه هم بخره و شرصش اینه که خونه ای که الان داره و برای من هستش رو تبدیل به مغازه کنه... که فکر می کنم نباید این چیزارو می گفتم از طرفی دوست داشتم صادق باشم. من گفتم به درآمد کارمندی راضی نیستم خوبه ولی برای من کمه من همیشه دوست داشتم وضع مالیم خوب باشه و تو یه کار ازاد هم تبحر دارم که درآمد خوبی داره و می خوام کنار کارم تو مغازه هم کار کنم. البته نه سوپر مارکتو این جور کارا. یه کار طراحی دکوراسیون هستش...اشتباه کردم گفتم؟
خلاصه از این حرفا، راهی هست که بشه فهمید و به صداقتش ایمان بیارم که ایشون هم منو دوست داره و خونواده شون همونی هستن که نشون میدن؟
البته خودم که بهش علاقه هم پیدا کردم... ولی مامانم میگه باید بهتر بشناسیشون و از این حرفا. یه بار هم رفته از محل کار سابقش تحقیق کرده خوب بوده. از همسایه هاشون پرسیده همه تعریف کردن. حالا قراره یه بار دیگه هم بره تحقیق. در مورد شغل اون دامادشون حرفای متناقض زدن و این یه خرده نگرانمون کرده که مبادا دروغ می گن. همین طور یه نفر هم گفت (همسایه ها) پدرشون دو شغل داره ولی خودشون فقط گفتن در حال حاضر بازنشسته هستش و تو مغازه مشاور املاک کار می کنه حالا اون یکی کارش چیه برامون سواله که نخواستن بگن.
ولی خونه و زندگیشون و فرهنگ و اخلاقشون و طرز صحبت کردنشون نشون دهنده این بود که آدمای خوب و فهمیده و متشخصی هستن. و به فرهنگ و اخلاق ما هم نزدیکن.
من گیج شدم و خیلی نگران که مبادا بعد ها منم جز کسایی باشم که از ازدواجم پشیمون شم و خدایی نکرده اینا خیلی چیزارو از ما مخفی کرده باشن. برای من صداقت خیلی مهمه.
سرتونو از این بیشتر درد نیارم شرمنده نوشتم طولانی شد
ممنون میشم راهنمایی کنین.
علاقه مندی ها (Bookmarks)