با سلام به همگی
اگر تایپیک قبلیم رو بخونید کم و بیش در جریان زندگیم قرار میگیرید
منو همسرم در شرف جدایی هستیم
هنوز اقدام واسه طلاق نکردیم اما بزودی به اونجا میرسیم
اون به هیچ وجه حاضر به ادامه نیست
اعتمادشو نسبت بهم از دست داده و از ادامه نا امید شده
وقتی ادم به یه مرحله جدایی و اختلاف شدید میرسه خودش میشینه و با منطقش گذشته رو مرور میکنه میفهمه چقد اشتباه داشته
من در کنار همه تلاشی که واسه زندگیم کردم شاید اگر یکم بالغانه تر رفتار میکردم کارم به اینجا نمیکشید
ما مثل دوتا بچه بودیم که سر هر چیزی رابطمون رو خراب میکردیم
میزدیم توی سر هم داد و بیداد
من میخاستم سریع مشکل رو حل کنم و نزارم با حالت قهر ازهم جداشیم اما همسرم دوست داشت توی لحظه هیچی نگه و سکوت کنه اینکارش حرصمو در میاورد
تا اینجا کار اون درست بود اما اشتباهش این بود که دیگه جواب مسیج و زنگمو نمیداد
بهم کم محلی میکر
میرفتم در خونشون رو نشون نمیداد
بعد کلی اصرار و خواهش بدون اینکه مسالمت امیز درباره مشکل حرف بزنیم و حلش کنیم ازش رد میشدیم
روی هم جمع شد تا بالاخره زندگیمون نابود شد
اون حرف خودشو میزد منم یکم زود جوش میاوردم
حالا که رسیدیم به اخر خط میگم کاش یکم صبورتر بودم تا الان این وضع گریبان گیرم نبود...
وقتی یه ادم مغرور و سرسخت و یکدنده(خانمم)
و یه ادم کم تحمل و عصبی(خودم)
با هم ازدواج کنن و هرکدوم ساز خودشونو بزنن عاقبتش میشه این
احساس شکست و احساس گناه و ترد شدگی
حال این روزای منه