دیگه نمیتونم خودمو تحمل کنم چند سال دیگه سی ساله میشم
ولی یه ادم احمقم با کلی کارای احمقانه

بعد از کلی وقت عاشق یکی شدم اونم دیگه منو نخواست.نمیتونم من دوسش دارم اینو خیلی دوست دارم.انگار واسه من بود انگار خود من بود

خودش منو که دید ابراز علاقه کرد خیلی زیاد.ولی پونزده روز بعد انگار کلا یک ادم دیگه شده بود.شاید فهمیده بود که اشتباه کرده ولی من توتمام پونزده روز هر ثانیه به فکرش بودم هرثانیه عاشقش بودم.اون یک مدرس بود .بعد از سه سال علافی و بیهودگی رفتم با دوستام چندتا کلاس نیمه خصوصی تا امتحان ارشد بدم. ولی خودش دیگه منو نخواست.و بهم بی توجهی میکرد منو نشنیده میگرفت.فقط نفهمیدم چی شد که خودش گفت و خودشم پشیمون شد.حتی دوست هم نبودیم.خودش فهمید اشتباه کرده

خواستم بهش پیامی بدم گفتم چرا سرکلاس منو کوچیک میکنید.گفت من شوخی میکنم و دانشجوهام جنبه دارن شماهم ناراحتی دیگه نیا. دیگم هرچی بهش گفتم منظوری ندارم جوابمو ندادو به همین راحتی گفت نیا.ولی من دوسش دارم.

من هیچکاری نمیتونم بکنم.اصلا بخاطر همینکه درست حسابی درس نمیخوندم تحقیرم میکرد.ولی از ابراز علاقش پشیمون شده بود که بی محلی میکرد یا به دوستای دیگم احترام میذاشت
حس میکنم هر کلامی نگاهی پیامی که بهش بدم پیش خودش میگه چه غلطی کردم این دختره میخواد اویزونمبشه و ول کن نیست.اینقدر که عجولم و اینقدر که گیر میدم به یه چیزی یا یه کسی و صبر نمیکنم.فقط میخوام بهش برسم

من ادم به شو نیستم.بی خاصیت و تنبل و کند ذهن و بیمار ذهن شدم. حال جشمم هم خوب نیست و مثل مرده ها همیشه روی زمین افتادم.هرداروی کمکی هم میخورم حالم عوض نمیشه.

توروخدا کمک کنید بمیرم.بدجور عاشقش شدم چون انگار مال من بود ولی اینم فهمید من به درد نخورم و منو نخواست.من هیچکار دیگه از این لحظه نمیتونم بکنم.چطوری دیگه به این کتابا نگاه کنم یا بخونمشون وقتی اون دیگه منو نخواست.وقتیکه درس منو یاد اون میندازه ولی اون منو نخواست.وقتی اصلا وقت کتاب خوندن حواسم به درس نیست

من خیلی یاله میخوام خودمو بکشم.توروخدا کمکم کنید خودمو بکشم.توروخدا