سلام
من 28 سالمه و همسرم 34 راستش الان 11 ماه ازدواج کردیم و کم وبیش با هم اختلافاتیم داریم مشکلی که در موردش میخوام ازتوم راهنمایی بگیرم اینه که ما یهنی منو شوهرم حدود 1/5 پیش یه دعوای خیلی بدب باهم داشتیم که ناخواسته منجر شد به اینکه خانوادها بفمن البته اینجوری بود که ما اون شب دعوامون شد و شام قرار بود بریم خونه مادر من .وقتی که دعوامون شد متاسفانه شوهر من یه مقدار دست بزن داره و فحاشی میکنه و منم نمیتونم در مقابل اینکاراش اروم بشینم خلاصه درحین دعوا بعد از اینکه مادرم به من چند بار زنگ زده بود وجواب نداده بودم همچنین همسرم هم تلفنو جواب نداده بود میاد در خونمون و منو تو اون شرایط میبینه و عصبانی میشه و با همسرم بگو مگو میکنه البته مادرم تند نرفت و چند تا تیکه بهش انداخت که چرا منو زده خلاصه فرداشم میره پیش ماد شوهرم و ماجرارو تعریف میکنه و ازشون گله میکنه این دعوا نتیجش این شده که هر دو ما جدا جدا میریم خونه مامانامون و اینکه نه من میرم پیش مامانش نه اون میاد خونه مامان من الا ن 2 ماه این روال ادامه داره البته خانواده اون با من بحثی نداشتن و من بعد از اون جریان چند بار رفتم خونه اونا ولی هر دو سر سنگین ولی قابل تحمل من زیاد تو جمشون حرف نمیزنم دیگه درصورتی که قبلا با اونا خیلی خوب بودم و با برادرشوهرم خیلی تو سر هم میزدیم اما دیگهه وضعیت فرق کرده اینم بگم که همسرم میگه از ماجرای اومدن مادرم به خونه مادرش فقط مادر همسرم میدونه و بقیه اعضای خانوادشون این اتفاقو نمیدونن
من از یه سری رفتارای همسرم بدم میاد مثل این که اون هر روز خونه مامانشه و با یه سری ادم رفت امد داره از فامیل که من ازشون خوشم نمیاد من رفت و امد خونه مادرش مشکل ندارم تا وقتی که به زندگی خودم لطمه نزنه من نمیگم خونه مادرس نره میگم وقتی ما الان به شغل دوم احتیاج داریم تو چرا بعدظهرتو یکسره اونجایی من حرفم اینه تو ششغل دوم داشته باش اصلا صبح تا شب برو من کار ندارم به هر حال این 2 ماه خیلی بهمون سخت گذشت چون خدمونم یکسره در حال کشکمش بودیم
مشکل اینه که هسرم میگه خانواده من به تو توهینی نکردن چرا با اونا سر سنگینی و تحویلشون نمیگیری راست میگن ولی تو اوج دعوا من از مادرش توقع داشتم بیاد حالمو بپرسه ولی نپرسید و یه جوری رفتار کرد که انگار اتفاقی نیفتاده یه سری حرف زده که فلانی اصلا کمک خرج نیست به اون ربطی نداره من کمک میکنم یا نه اومدن خونمون بعد شام من یه ذره سر سنگین بودم و مثل قبل با هاشون بگو بخند نکردم ازین دلخور شدم ولی هر طور فکر میکنم نمیتونم برم از دلشون در بیارم واسم سخته از اونورم میگم برادر شوهرم از من کوچکتره هر طو میخواد رفتار کنه مهم نیست ولی بازم سختمه ازش عذر خواهی کنم ازین ورم همسرم میگه من باید باخودم کنار بیام و رفتار مادرتو هضم کنم تا بتونم بیام خونشون راستش اونا دیگه از همسرم خوششون نمی یاد و از چششون افتاده اینم بگم که مادر من این رفتار همسرمو چند با دیگم دیده بود ولی باهاش صحبت کرد و به مادش چیزی نگفت واین دعوای اخیرو دیگه نتونست تحمل کنه مامانمم میگه مهم نیست نیاد تو با اون خوشش باش ما مهم نیستیم ولی با این حال چند بار از طرف من دعوتش کرده گفته نیمام چه کار کنم؟؟؟