شرايط غلط زندگيم و روحيه داغونم اجازه نميده تركش كنم
قبلا هم اينجا مشاوره كردم روزهاى سخت طلاقم بود و زندگيم جهنم محض شده بود الان شكر خدا بعد از خيانت همسر سابقم تونستم ببخشمش و زندگيم بهتر شده با يك آقايى آشنا شدم اوايل دوستى كه بعد حرف ازدواج مطرح شد
اين آقا خيلى زير بال و پر منو گرفت از خونه بزرگتر تا پول و ماشين جورى كه ديگه مجبور نباشم برم سر كار كه من به عقد موقتشون در اومدم و خودمون محرميت خونديم حالا ميگه ازدواج كنيم چون همسر و بچه داره من نمى تونم به زندگيش خيانت كنم همسرش و بچه بدون اين كه طلاق بگيرن دبى زندگى مى كنن از وجود من خبر ندارن گاهى يا اونها ميان ايران يا اين آقا ميره ديدنشون ولى از هم فاصله دارن و با هم نيستن منم بهش مديون شدم احساس مى كنم زندگيم با قدرت و انرژى زياد داره به سمت پوچى حركت مى كنه
با تمام وجود احساس ترس خشم اندوه حسرت عشق امتظار تمنا و دلتنگى مى كنم. از شوهر سابقم خبر دارم كه هنوز ازدواج نكرده ولى دست از كارهاى زشتش نكشيده من انگار با تصاحب كردن شوهر مردم ميخوام انتقام خودمو از شوهرم بگيرم انگار وقتى شوهر مردم اسير و ابير من شده احساس سبكى مى كنم اون حس غرور كريستالى كه زير پاى شوهرم خرد و خمير شد حالا داره دوباره جون مى گيره ولى خودم ميدونم راهم غلطه چى كار كنم؟ الان كار منم خيانته؟ وارد زندگى مردم شدنه؟ اونها كه نيستن و نخواهند بود. كمك كنين دارم ديوونه ميشم