حس خوبی که نمیخوام وجود داشته باشه
سلام.
با عرض شرمندگی از ایجاد تاپیک جدید!!!
میدونم خیلی غیر منطقیه. و پیشاپیش معذرت میخوام از اینکه حرفام ممکنه عجیب و غریب باشه.
پارسال تابستون چند بار بدون اینکه خودم بخوام یه حس هایی میکردم. یک چیزی شبیه یک خبر، یه سیگنالهایی که با قدرت به دلم و دهنم می افتاد و خودم نمیدونستم چیه. اما حس سبک و خوبی بهم میداد و قلبم یک شادی ناشناخته و هیجانی که نمیدونستم چیه حس میکرد. در همه اون چیزهایی که به میگم انگار از بیرون بود، تنها چیزایی که ازش برام قابل شناخت بود حرف ص، غ ، ب بود. این سه حرف رو داشت.
میدونم مفهوم نیست حرفام. ولی نمیدونمم چجوری توضیحش بدم.
من نه اهل یوگا و این چیزام، نه خرافاتی،نه اهل تمرکز گرفتن و ااین چیزا. مشغول کارهای عادی زندگیم بودم که یهو این چیزها در یک لحظه میومدن. اما یه نیروی عجیب و قوی داشتن. یه چیزی شبیه اون صدا و نیرویی که یک بار دم خودکشی یه آیه رو توی گوشم خوند. ولی این دفعه صدا نبود. یه نیرویی بود که در یک آن، بهم مسلط میشد و توی توی همه وجودم میچرخید و بدون اینکه صدایی شنیده باشم، ص، غ، ب رو تشخیص میدادم!!
تا اینکه مدتی بعدش یکی از اقوام به همراه یکی از دوستانشون که ما هم میشناختیمشون و چند بار هم اومده بودن شهر ما و میشناختیمشون، اومدن مسافرت و چند روز خونه ی ما بودن. یک بار باز همون حس عجیب و غریب رو پیدا کردم، یک لحظه کوتاه انگار همه چیز متوقف شد، و همون حس عمیق ...و یک نور و و رنگ و باز حرف های ص، ب، غ....!!!!
همون لحظه عمه ام پرسید اگر گفتید زیباترین رنگ چیه؟ و من ناخودآگاه و بدون اینکه بخوام فکر کنم سریع جواب دادم :" رنگ خدا" ولی راستش من نبودم که جواب دادم. به جان خودم یکی دیگه از بیرون خودم با زبون من حرف زد. :((
ولی جواب که دادم یک حس شعف خاصی درونم کردم. و عمه ام هم تایید و تحسین کرد و گفت آیه ای در قران هست که زیباترین رنگ رو رنگ خدا معرفی میکنه. و باباا هم در ادامه گفت:" یکی از صفات خدا هم صباغ هست"
وقتی گفت :"صباغ" من یهو یک هول همراه با شادی برم داشت. ص... غ .... ب....
وقتی سفرشون تموم شد و برگشتن شهرشون، اون دوستشون، زنگ زده بود خونه ی ما و یک مورد رو برای آشنایی به قصد ازدواج معرفی کرده بود.
از قضا نام فامیل فرد معرفی شده شامل کلمه صباغ بود. و یکم منو میترسوند. ولی سعی میکردم اصلا ربطشون ندم به هم. و منطقی بررسی کنم.
دفعه اول که اون شخص رو دیدم اصلا خوشم نیومد و حتی فکر کردم خیلی تیپ سوسول ضایعی داره و اصلا هم از قیافش خوشم نیومد. ولی از طرز برخوردش با پدرم و حرفهایی که از خودش زد خوشم اومد.
دفعه دوم که همدیگه رو دیدیم، با اجازه خانواده ها، اومد دنبال من تا بریم صحبت کنیم. توی ماشین ایشون نشسته بودیم و منم معمولی برای خودم نشسته بودم. ضبط ماشین رو روشن کرد. آهنگی بود که تا حالا نشنید بودمش هر چند بعدا فهمیدم یک ترانه ی خیلی قدیمی بوده. آهنگه رو که گذاشت، یهو همون نیروی عجیب و غریب اومد... ص... غ... ب..... یادمه که چشمام رو به هم فشار دادم و سرم رو محکم تکون دادم و سعی کردم بهش توجه نکنم. به محض اینکه این کار رو کردم یک چیزی که واقعا انگار وزن داشت و من سنگینیش رو و حجمش رو با بافت های بدنم هم حس کردم ، افتاد توی یه جایی اون وسطای سینم و یهو انگار قلبم بزرگ و گسترده شد!! و من نمیدونم چرا یک دفعه زدم زیر گریه و حس میکردم اون آقا برام خیلی عزیز شد!!!
خیلی مسخره است. ولی یک حس خواستن و علاقه و محبت و آرامش قوی یهو به دلم افتاد و ناخودآگاه زده بودم زیر گریه. خودمم حال خودم رو نمیفهمیدم. دستام میلرزید و دستامو گذاشته بودم روی صورتمو زار زار گریه!!!
اونم هول کرده بود میپرسید چیزی شد؟ آهنگش غمگین بود؟ یاد چیزی افتادین با آهنگه؟ من فقط میگفتم نه، نمیدونم، اولین باره این آهنگه رو میشنوم.
بعدش به خودم مسلط شدم. ولی اون حسه علاقه هه که افتاده بود همچنان به قوت خودش باقی بود. و من حس خوبی داشتم ولی سعی در مقاومت مقابلش هم داشتم.
تو راه برگشت بهم گفت در دوره آشنایی میتونم دست شما رو بگیرم، که منم گفتم نه.
و بعدش م قضایایی که پارسال توی این تاپیک گفتم
http://www.hamdardi.net/thread-44517.html
خب،راستش اون آشنایی فقط سه چهار هفته طول کشید. ولی یه سرعت و تغییرات مثبتی در من ایجاد کرده بود. یه شوق و انگیزه قوی. و اتفاقاتی که باورم نمیشه فقط توی 4 هفته اتفاق افتاد. و حس مثبتی به زندگی و همه چیز، و هی هم شعر به دلم می افتاد. یعنی از باز یه جایی بیرون توی گوشم میخوندنشون. !! مثلا توی آزمایشگاه داشتم کارامو انجام میدادم و به شدت درگیر کارهام، یهو یهو باز یه نیرویی می اومد یه چیزی میخوند و میرفت. در یک آن. و من فقط سریع میرفتم چیزی که شنیده بودمو یادداشت میکردم!! و شعرهای قشنگی بودن در حد اعلی!!! در کل، بعد از 10 سال، احساساتی قوی رو تجربه میکردم، فشار به خودم نیاورده بودم که علاقمند بشم. شادیش، غم، اشکش، همه چیزش خیلی خالص و بدون مجبور کردن خودم بود.
و راستش منطقی فکر کردن و جنگیدن با اون احساساتی که داشتم خیلییی خیلی برام سخت بود.
بعدش هم تا یه مدت خیلی احساسات و فکرم درگیرش بود. ولی سعی کردم کنارش بذارم. و بعدش هم خودم از یه نفر مطمین خواستم مورد مناسب برای ازدواج معرفی کنه. و بعدش هم که قضیه اون خواستگار که شش ماه طول کشید و تا مهریه تعیین کردن هم پیش رفت و نشد پیش اومد.
توی این یک سال، چند ماهی بعد از قطع ارتباط /اهی پیامهایی میفرستاد. حتی یک بار همون آهنگی که من گریم گرفته بود رو فرستاد. من جواب نمیدادم. هر چند خیلی برام سخت بود با خوشحالی ای!! که وقتی پیامهاش رو میدیدم مبارزه کنم. ولی جواب نمیدادم.
یا مثلا پیام میداد که فلان جا دارم قدم میزنم ( همون جایی که دفعه آخر رفته بودیم حرف بزنیم).
حتی توی دوره ای که من درگیر صحبت و آشنایی با اون خواستگار بودم، چند بار پیام داد. من توجه نمیکردم. ولی واقعا خیلیی سخت بود که توجه نکنم.
یک بار هم چند تا تصویر مورد دار و حتی خیلی مورددار فرستاد، که من اینجا دیگه بلاکش کردم.
چند وقت پیش من تلگرامم رو دیلیت اکانت کرده بودم. بعد که مجدد اومدم توی تلگرام، اصلا یادم نبود که شمارشو توی بلاک لیست بذارم. و باز گاهی پیام میده. از اون تصویرها نمیفرسته دیگه. ولی شعر و اینا میفرسته. من جواب نمیدم. چند ساعت بعدش هم پیاماشو دیلیت میکنه. منم این مدت اصلا وقتی پیام میداد بیشتر از اینکه خوشحال بشم، بدم میومد و تو دلم میگفتم برو بابا... و پاک میکردم.
این چند وقت حالم خیلی گرفته است. چند وقت بود به شدت دلم گرفته بود. و انقدر بغض داشتم و غم رو دلم سنگینی میکرد که اصلا قفسه سینه ام درد میکنه همش. دیشب نصفه شب یکدفعه بیدار شدم و یهو زدم زیر گریه .دو سه ساعت گریه میکردم. و چیزی به زبون نمی آوردمولی توی دلم شاکی بودم از خدا... بعد از مدتها پسرخالم اومده بود توی ذهنم و حس میکردم هنوز زخمی که به قلبم زد 10-11 سال پیش، هنوز به شدت دردناکه و خوب نشده و ازش کینه دارم! کلی گریه کردم ولی دلم اصلا باز نشده بود.
هوا روشن شده بود که رفتم بخوابم ب همون غم. گوشیمو اومدم چک کنم. دیدم باز یه شعر فرستاده. تا دیدم انگار غم ازدلم رفت!!
هی باز به خودم تشر زدم نه، بی خیال شو و پاکش کن.
راستش حتی چند بار دستم رفت که جواب بدم شعر قشنگیه. ولی خیلی خودمو کنترل کردم و ننوشتم. اما حس خیلی خوبی داشتم! که فکر کنم هوای ابری و بارونی و اروم امروز هم اون حس رو تشدید میکرد. ولی امروز قفسه سینه ام درد نداشت و حس خوبی داشتم.
اما از پذیرش این حس میترسم. از باور او میترسم. یاد وقتایی می افتم که بعد از جواب منفی من به پسرخالم، و بعد از اینکه ازش خواسته بودم برگرده و قبول نکرده بود، پسرخالم گاهی پیامهای عاشقانه میفرستاد و من خیال میکردم هنوز بهم علاقه داره و میخواد برگرده ولی وقتی جوابش رو میدادم مثلا میگفت :" میگ میگ" ودستم می انداخت و به طرز مرموزانه و خبیثانه ای مچ احساسات منو میگرفت و بعدش تحقیرم میکرد. واااایییی وحشتناک بود. تنها حسی که از پسرخالم یادم مونده و هنوز مثل زخم روی قلبمه اون تحقیر کردنهای عجیب غریبشه.
این آقا رو هم آخرش عصر بلاکش کردم. و باز دردها برگشت!!!
ولی فکر کنم شیطونه که هی بهم میگه چرا قلب خودت رو از این شادی اینقدر محروم میکنی؟ چرا اینقدر سرکوبش میکنی؟ چرا نمیخوای بذاری اون زخمی که 11 ساله روی قلبته یه مرهمی پیدا کنه؟ چرا خودت رو مجبور به اینکه به زور دوست داشته باشی اون خواستگارا رو میکردی و اونقدر خودت رو شکنجه میدادی و اخرشم نمیتونستی باهاشون حس ارامش و رضایت کنی ولی این حسی که خودش خالص و بدون دروغ گفتن به خودت و مجبور کردن خودت درونت هست رو پس میزنی؟
من با قلب خودم خیلی نامهربونم؟؟
فکر کنم دردی رو که از اطمینان به نداشتن یک چیز باشه، به شادی ای که به متقابل بودن و پایداریش اطمینان ندارم، ترجیح میدم. انگار ترس از دست دادن، باعث میشه از به دست آوردن هم فرار کنم. دچار یک جور خودآزاری عجیب و غریب شده ام.
و همراستا نبودن منطق و احساساتم ، که همیشه دردناک بوده برام. از هر درد جسمی ای که تا به حال کشیده ام، درد این کشمکش های منطق و حسم، خیلی شدیدتر بوده.
این دردها ، درد تنهایی، درد ترس باز رها شدن، درد ترس تحقیر شدن، درد قلبم که 10-11 ساله انگار یه خنجر توشه، درد نگرانی های مامان و بابا، درد بی ذوقی ام برای کار و فعالیت، درد تضادهای حس و منطقم، کی تموم میشه؟
نمیدونم چرا امروز موندم که جواب چراهای اون شاید شیطونه رو چی بدم؟!! دیگه این جواب که دارم خودم رو از خطرات و درهای بزرگتر حفظ میکنم، قانعش نمیکنه. حتی اینکه ادمی که چنان تصاویری رو یه بار فرستاد و پارسال چنان رفتاری کرد قابل اطمینان نیست هم قانعش نمیکنه. حتی اینکه خب اگه میخواد منو، خب به خانوادش بگه تماس بگیرن و مثل آدم اقدام کنه هم قانعشون نمیکنه. دردها درون من زیادی شاکی شده اند.
کمکم میکنید این دردها و سرزنش های درونم رو یه جواب منطقی قانع کننده براش پیدا کنم؟ این دفعه انگار نمیخوان کوتاه بیان مقابل منطقایی که براشون میچینم.
- - - Updated - - -
وااااییییی............... چقدددررررر طولانیییییییییییی شده!!!!!!!!!!!!!!! ببخشید. :(((