ازدواج اجبارى و پشيمانى-اى كاش تا اين حد تحقير نميشدم
سلام.خيلى وقت بود اينجا چيزى ننوشته بودم امّا تقريباً هرروز ميومدم و تاپيك ها رو ميخوندم...
موضوعى كه باعث شد به خاطرش بعد از مدتها با اسم كاربريم وارد بشم شايد تكرارى باشه و اومدم كه همون تاپيك آخرم رو ادامه بدم امّا ديدم كه بسته شده بود.
راستش خيلى روزها ميشينم و با خودم حرف ميزنم،سوال هاى زيادى مياد تو ذهنم و اى كاش هاى زيادتر... همش سعى دارم رفتار شوهرم رو حلاجّى كنم و اگه كوچكترين كم توجهى ازش ببينم دلگير ميشم ... شايد افسرده باشم شايدم وابسته...حس ميكنم ديدگاه شوهرم اينه كه قشنگى عشق به دست نيافتنى بودنشه و الآن كه ما باهم ازدواج كرديم ديگه جذّابيتى براش نداره اين رابطه/ گاهى فكر ميكنم كه يه مرد اگه زنى رو بخواد اونو معطل نميكنه،سر در هوا نگه نميداره و بعد با رابطه ام مقايسه اش ميكنم و ميبينم كه اون اين كار رو با من كرد و اگه به اجبار نبود شايد هيچ وقت جلو نميومد...بعضى وقتا با خودم ميگم نكنه حالا كه هيچ تلاشى واسه به دست آوردن من نكرد براش جذاب نباشم؟ نكنه چند سال بعد بره دنبال يه زن جذاب و دور از دسترس؟...اين فكر ها يه روز منو از پا در مياره... و مشكلم اينه كه نميدونم تا چه حد درسته ؟ حتى فكر جدايي رو هم ميكنم ... حداقل تو رابطه اى باشم كه برام ارزش قائل باشن نه اينكه با زخم زبون هاش آزارم بده...
( مرسى از اينكه وقت تون رو گذاشتين...خوشحال ميشم راهنماييم كنين كه چه طورى با اين فكر هاى آزار دهنده مقابله كنم و دوم اينكه چى كار كنم كه شوهرم بهم زخم زبون نزنه؟مثلاً بهم ميگه تو و مامانت خوب بلدين نقشه بكشين و بايد مهندس ميشدين-و هميشه اين وِرد زبونشه كه مامانت با نقشه اومد جلو و كارى كرد ما ازدواج كنيم...- اينا رو شايد تو نظر خودش به شوخى بگه اما منو له ميكنه/چند بارم بهش گفتم كه نگو لطفاً اما دوباره امروز كه از دهنش شنيدم داغون شدم...حس كردم حتّى ١ درصدم دوستم نداره...)
لينك تاپيك آخرم در همين راستا!=>http://www.hamdardi.net/thread-36526.html