-
[quote=آرام عشق;379028]سلام
جناب مدیر چی فرمودند؟ راهنمایی گرفتید از ایشون انجمن خصوصی؟
خلاصه:
اول باید قطعا مشخص کنید که می خواهید زندگی را ادامه دهید یا خیر؟
اگر جوابتون بلی بود.
باید مقداری هزینه بپردازید.
و آن اینکه همسر شما باید حق و حقوق آن خانم را بدهد.
همچین در خصوص بچه باید با آن خانم به تفاهم برسد که بچه نزد کدامیک بزرگ شود و بررسی گردد
-
میدونید دوستان الان مشکلی که باهاش روبرو هستم احساستی هست که تو خودم باهاشون درگیرم.بمونم یا برم؟شوهرم رو دوست داشته باشم یا ازش متنفر باشم ؟اون زن و همسرم رو اذیت کنم یا ازشون بگذرم؟به اون بچه اهمیت بدم یا نسبت بهش بی اهمیت باشم؟ همه دوستان میخوام منو دعا کنن که خدا امورم رو ختم به خیر کنه و منو شرمنده و سرخورده دوست و دشمن نکنه
-
سلام
من فقط جهت همدردی برات می نویسم
دلت چی میگه ؟! می تونی باهاش زندگی کنی؟
الآن همسرت پیگیری می کنه یا بی خیاله؟!!
نمی گم طلاق بگیر فقط سؤال می کنم ازت ، شرایط طلاق رو داری؟ همسرت دخترتو بهت میده؟
واقعا باید قوی باشی که بتونی این وضعیت رو تحمل کنی اگر هم همسرت همه چیزو با اون خانوم تمام کنه باز هم شاید خیانتش بیاد جلو چشمات واسه ی همینه می گم باید قوی و محکم باشی
واسه ی من که خانوم هستم باورش خیلی سخته که تونستی تا الآن سکوت کنی و به کسی چیزی نگی
به هر حال واست دعا می کنم که هر چی خیره واست رقم بخوره و بهترین تصمیم رو بگیری
- - - Updated - - -
در ضمن اگر می تونی ببخش چه با همسرت زندگی کنی چه ازش جدا شی
انتقام هم نگیر که اولین نفری که داغون میشه و آسیب می بینه خودتی عزیز
-
سلام مینای عزیز.
شاید راهنمایی واست نداشته باشم ولی کاملا دردت رو حس می کنم.میتونم تجربه خودم رو بهت بگم.
من حالت رو درک می کنم. روزهای سختیه. منم یه زمان هایی این حال رو داشتم. داغون بودم.
شوهرم که کاملا سرد و بی توجه همش بیرون از خونه بود. سرش بیرون از خونه گرم بود. یه ساعتی هم که خونه بود همش دعوا و سر و صدا .
بعد که بچه ام دنیا اومد نه راه پس داشتم نه راه پیش. نمیتونستم طلاق بگیرم بخاطر بچه ام از یه طرفی نمیتونستم تحقیرها و بی توجهی های همسرم رو هم فراموش کنم.
خیانت های رنگ و وارنگش همش جلوی چشمم بود.
پارسال عید رفته بودم کربلا. اینقدر اونجا دعا کردم و گریه کردم واقعا سبک شدم. معجزه خدا رو دیدم. تونستم همه چیزو اونجا بذارم و بیام. واقعا سبک شدم. درسته بازم بی توجهی هاش آزارم میده ولی گاهی خودم هم تعجب می کنم چطور با اینکه این همه آزار روحی دیدم ولی تونستم طاقت بیارم.
من به خودم یه فرصت دیگه دادم که بتونم خودمو کمی بسازم و اگر بنا به رفتن باشه وابستگی که به شوهرم داشتم رو کم کنم. الان دیگه کمتر از طلاق می ترسم
خوبی شوهر تو اینه که الان ابراز پشیمونی میکنه. شوهر من که طلبکار هم بود.
به خودت یه فرصت دیگه بده نه به شوهرت.
این تاپیک یه خانمی بود که ماجرای زندگیش تقریبا شبیه شماست میتونی از راهنمایی های اونجا هم استفاده کنی
http://www.hamdardi.net/thread-33718.html
امیدوارم خدا توی این روزهای عزیز برات خیر و آرامش قرار بده
-
دلسای عزیز و ارام عشق مهربان ممنون از دلگرمی هاتون .همسرم خیلی بهم توجه میکنه و اگه کمی تو خودم باشم خیلی ناراحت میشه و خیلی به روحیاتم اهمیت میده خب من تا حدودی شرایط طلاق رو دارم و همسرم هم دخترم رو بهم میده یعنی کلا برگ برنده تو طلاق با منه ولی من با این همه بدی که شوهرم در حقم کرده خیلی بهش وابسته هستم شاید کل روز ظلم هایی که در حقم کرده جلو چشممه و احساس تنفر در وجودم به اوجش میرسه ولی هنگامی که میخواد از مغازه بیاد خونه واقعا بی تابش میشم و انگار نه انگار که این همون ادمه و کاملا فراموش میکنم یعنی یه لحظه مبخشم یه لحظه خشم مگیرم البته درونم اینجوریه و در بروز نمیدم
-
وقتی بهش محبت میکنم از خودم متنفر میشم . باور کنید اگه با یه ادم درست و حسابی بهم خیانت کرده بود اینقد زجر نمیکشیدم اون خیلی راحت بازیچه دست یه زن شده و با بچه ای که بوجود اوردن خودش رو برای همیشه به اونا وصل کرده پذیرفتنش خیلی سخته خیلی سخت . دیشب دست روی قران گذاشت که هیچ رابطه با اون زن نداره و نخواهد داشت ولی چه فایده داره ویرانه های من حالا حالا باسازی نمیشه هر روز به خودم میگم چطور تحمل میکنی چرا باید تحمل کنی اما باز عملا تحمل میکنم نمیدونم باید چیکار کنم
-
سلام
میناجان من تاپیک های شمارو کامل خوندم بنظرم اصلاخودت رو نمیبینی وازاول زندگیت درقالب یه فرد فداکاروباگذشت رفتی (که البته دوستان هم گفتن اسم این رفتارگذشت نیست انفعاله)
حرف من شایدربطی به سوالت راجع به رفتن به شهردیگه نداشته باشه
میخوام بهت بگم تاکی میخوای بخاطردیگران زندگی کنی بخاطرمادرت طایفه وقبیله تون وترس ازابرو ریزی که شمانقشی توش نداشتی
بنظرمن زیادی داری دل میسوزونی برای مردی که 9 سال عذابت داده بیشتربه خودت فکرکن تاشوهرت وابروش واون بچه 3ساله مگه بقیه به توفکرکردن که تواین همه داری براشون دل میسوزونی؟
میناجان منم این حس فداکاری های نابجارو کم وبیش دارم امانه به شدت شما
-
خیلی در عذابم حتی دقیقه ای پیدا نمیشه که در افکار وحشتناک گذشته نباشم !!1یا غوطه ور در افکار منفی هستم یا در حال مبارزه با این افکار.......دوستانی که جدا شدند ،ایا اگه جدا بشم از این احساست رهایی پیدا میکنم من تو زندگیم همیشه به پشتوانه و حمایت خودم بودم ولی خیلی احساس ترس و ضعف میکنم نمیتونم درست تصمیم بگیرم میترسم هر چند حتی اگه تصمیم به جدایی بگیرم چیزی برای باختن ندارم اما بازم میترسم
- - - Updated - - -
کاش منم کمی خودم رو دوست داشتم کاش منم کمی خودخواه بودم کمی بی وجدان بودم اونموقع اینقد تو عذاب نبودم
-
مینای عزیز
آیا در گذشته بخاطر رفتارهای شوهرت آرزو نکردی که چنان شود که خودش به غلط کردن بیافته و به دست و پات بیافته و براه بیاد بخصوص وقتی که خیلی دلت می سوخته ؟
اگر بارها اینرا خواسته ای ... جذبش کرده ای ... یعنی آنچه شما خواسته ای به این شکل ممکن میشده یعنی در رابطه با روند رفتاری همسرت اینجور بن بستی را براش طلبیدی .....
اینه که همیشه در آروزها و خواسته هامون باید یه نظر به خدا هم داشته باشیم و بگیم فلان را میخواهیم به بهترین وجه و آنگونه که خود صلاح می دونی و .....
-
مینای عزیز درسته شاید در نظر بعضی از دوستان زندگی 9 ساله گذشته شما زندگی منفعلانه ای باشه . شاید هم فدا کاری . ولی به نظر من اینطور نبوده که شما کاملا خودتون رو فراموش کرده باشید . شما همسرتون رو دوست دارید و اینده بچه تون براتون مهمه وبرای همین تحمل کردید . یعنی موندن شما در این زندگی تنها انفعال یا فداکاری نبوده . شما به خاطر خودتون و عشقتون جنگیدید . و حالا که شما برنده شده اید نباید احساس ضعف کنید .
ترک خانه و زندگی و همسرتون به معنی اینه که همسرتون رو دودستی تقدیم اون زن کنید . اون زن هر چقدر هم که از شما پایین تر باشه حقی برای خودش قائله . و با جا زدن شما فورا همسرتون رو تصاحب خواهد کرد .