خوب نیستم ....
نمیدونم چرا این روزا ( 2 . 3 روزه ) خیلی الکی بی انگیزه شدم ... هر چی راهکار بلدم رو استفاده میکنم
دلم میخواد به زندگیم دلگرم باشم ... همش سعی میکنم خوشحال باشم ولی ته ته دلم اونجا اون آخرا نمیتونم به شوهرم اعتماد کنم
نگران شروع ترم جدیدم که باز بره دانشگاه و جلوی در ورودی حلقه شو در بیاره ... میدونم نباید نگران باشم ولی نا خودآگاه میاد تو ذهنم
دیروز نگاهم افتاد به عکس عروسیمون روی دیوار ... به خودم گفتم به به چقدر خوشگل بودی ترمه داشتم لذت میبردم که یاد روز عروسی افتادم تو باغ که رفته بودیم شوهرم قلیون سفارش داد ( اونجا هم ول کن این قلیون نبود) بعد با خانوم فیلمبردامون خوش و بش میکرد .. گفتم نامرد اون روز هم دنبال دخترا بود ها ... خوب بود منم با آقا فیلمبردار بگو بخند میکردم ؟؟ طلاقم میداد ک
هبچوقت به این موضوع فیلمبردار فکر نکرده بودم ... اصلا یادم نبود . چون اون زمان با این رفتارش مشکل نداشتم. ولی نمیدونم چی باعث میشه این افکار بیاد تو ذهنم و اذیتم کنه
حالا فکرای بد راجع به دوست دختراش و صحنه ای رو که یه دختر برهنه رو تو بغل همسرم دیدم و داغون شدم رو با توقف فکر از ذهنم دور میکنم ولی بعضی اتفاق ها بدون پیش زمینه قبلی میاد تو ذهنم مثل همین داستان فیلمبردار ...
از خدا میخوام خودش کمک کنه بتونم باز اعتماد کنم
برام دعا کنید ته دلم اون اخرا آروم بگیره و اعتماد کنه
آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همین جاست بخند
دست خطی که تورا عاشق کرد، شوخی کاغذی ماست بخند
آن خدایی که بزرگش خواندی، به خدا مثل تو تنهاست بخند ...
علاقه مندی ها (Bookmarks)