سلام ،من تازه عضوشدم واولین پیامیه که میذارم.بیشتر دوست دارم بگم تاسبک شم واگه دوست داشتید راهنماییم کنید.
نوزده سالمه وسه ساله ازدواج کردم.خودم از خانواده ی مذهبی هستم وهمچنین خانواده ی همسرم هم از سادات هستن.
همسرمودوست دارم (البته باتمام اختلافات زیادی که تواین سه سال داشتیم وتوپیام های دیگم درموردش صحبت میکنم).
ازمجردیم این اخلاقمو داشتم که دختری آروم وکم حرف ودرعین حال قانع بودم.وقتی ازدواج کردم حتی ازهمون روز اول دیدارم باهمسرم هیچ خواسته ای ازش نداشتم.به دلم نشسته بود وسید بودنشون برای من وخانوادم همچی بود.شایدهم سنم کم بودوسختی زندگی زیردندونم نرفته بود.میدونستم خونه نداره،ماشین وکار نداره(اون موقعه سرباز بود)اما انگار برام مهم نبود.خونشون یه زیرزمین خیلی کوچیک داشت که اومدیم اینجا جهیزیمو چیدیم.نمیخوام ازجزئیاتش بگم.خلاصه تو دهه ی نود به بعد هیچ عروسی همچین جایی که من نشستمو قبول نمیکرد که من وخانوادم قبول کردیم.بابامیناهم خیال میکردن سر چند ماه میخواییم خونمونو عوض کنیم .بدتر از همه سه ساله خورد وخوراکمون باهمه ویکسره من پله های بالا وپایین ودر رفت وآمدم.پدرشوهرمیناهم پیرن ونود درصد کارای خونه بامنه.اکثر اوقات هم مریضن ورسیدگی میخوان.رابطشون هم باهم اصلاخوب نیست وسر پیری یکسره دعوامیکنن.خلاصه روحیمو تواین خونه باختم.حس میکنم افسردم.اولین سال زندگی مشترکمون نه من میگفتم به فکر خونه باشیم نه همسرم.هیچکدوم انگار به فکر آینده نبودیم.پولی روهم که همسرم از مغازشون که زیادهم نبود میاورد خونه خرج میکردیم.اما بعدها که همسرم بیشتر پشتم وایساد دیدم اونم دیگه به فکرافتاده.وتقریبا داریم پس انداز میکنیم اما کوتا خونه دارشدن؟؟
اگرم بخواییم بریم خونه اجاره ای،نه میتونیم پس انداز کنیم وهم اینکه پشت سرمون حرف میزنن که پیرمرد وپیرزن وتنها گذاشتنورفتن خونه اجاره ای.پس این وسط حق من چی میشه؟حق مستقل بودنم؟حق زندگی کردن توخونه خودم؟اینکه خانوم خونه خودم باشم؟؟؟چون تعداد برادرشوهروخواهرشوهرمینازی اده خیلی هم ماخونمون مهمون داریم.اولای عروسیمون خیلی صبورتر بودم وزیاد به روی خودم نمی آوردم اما رفته رفته دیگه خسته شدم.پدرشوهرمیناهم خیلی توقعشون از عروس زیاده.پدرشوهرم حتی میگه لقمه درست کنم بدم بهش.خونه روهم یکسره تمیز میکنم اما بازم توقعشون بیشتر ازتوانمه.همسرم سرکاره وخیلی چیزهارونمیبینه.درضمن من بخاطر احتراماتی که براشون قائلم نمیتونم توخونه راحت بگردم.حتما باید روسری وتونیک وبیشتر اوقات دامن بپوشم.اصلا اگه بخوام ازاین به بعد هم کمی راحت تر توخونه بگردم هم نمیتونم.من حتی پامو جلوشون دراز نمیکنم.نمیدونم دیگه چی بگم واز کجابگم.اماخیلی خسته شدم.منم مثل تازه عروسایی که دارم میبینم دوست دارم مثل اوناخونه داشته باشم واز اول این همه دغدغه نداشته باشم.آخه من باشوهرم هم خیلی مشکلات داشتم که الان به لطف خداخیلی کمتر شده.به نظرتون من باید چیکارکنم؟انقدرغصه خوردم که احساس جوونی نمیکنم.
به قول شاعر:
آنقدر آه کشیدم که زجان سیر شدم صورتم گرچه جوان است ولی پیر شدم
علاقه مندی ها (Bookmarks)