سلام
من دختری 25 ساله هستم دانشجوی فوق لیسانس و ازخانواده ای خوب و نسبتا سطح بالا
حدود 3ماه پیش خواستگاری برایم پیدا شده که دندانپزشک هست و خونواده خوبی داره و خودش هم آدم سالم و خوب و با اعتقادیه.مدتیه که به علت اینکه ایشان در تهران مشغول خواندن تخصص هست بیشتر تلفنی در ارتباط هستیم.و حضورا جمعا 4 بار همدیگه رو دیدیم.مشکل من اینه که هنوز به این آقا علاقه خاصی پیدا نکرده ام و این داره خودم رو آزار میده.مرتب برای همه چیزش ایرادمیگیرم.از ظاهرش گرفته تا طرز حرف زدنش.اصلا دلم براش تنگ نمیشه و زیاد دوست ندارم راجع بهش فکر کنم .قیافه اش زیاد به دلم ننشسته و نمیتونم همچین چهره ای رو توی عکسهای نامزدی یا عروسی کنار خودم تصور کنم. ولی همه خانواده و اطرافیان از تردید من در مورد این ازدواج انگشت به دهان موندن،همونطور که ممکنه خیلی از شماها هم همین حس رو داشته باشید و بگید یک دکتر با این خصوصیات!این دختر حتما دیوانه است!خودم هم نمیدونم شاید به واقع دیوونه باشم اما تو دلم نمیره!.حس میکنم نقطه مشترکی باهاش ندارم در ضمن هنوز هیچی نشده و من هنوز جواب قطعی به این آقا ندادم ولی ایشون طوری رفتار میکنه انگار من زنش هستم!با اینکه ظاهرا آدم مذهبی هست و نمازش ترک نمیشه ولی دفعه دومی که با هم ملاقات داشتیم دست منو میگرفت و سعی میکرد منو بغل کنه یا یه جوری خودشو بهم بچسبونه!جلوی من روی در بایستی نداره و حتی وقتی میاد خونه مون ممکنه با زیرشلواری و زیرپوش بیاد جلوی من!توی حرف زدنش هم گهگاهی حس میکنم هنوز هیچی نشده بهم حس مالکیت پیدا کرده و حتی امر و نهی میکنه.
حس میکنم به من وابسته شده تا حدودی و بدتر از همه اینه که از من هم توی این موقعیت انتظار ابراز علاقه متقابل داره!
ولی در عوض آدم مهربون و با محبت ،تحصیل کرده و منطقی هست و با مساءل عاقلانه و صبورانه برخورد میکنه طوری که حس میکنم کاملا به بلوغ فکری رسیده و مردیه که میشه بهش تکیه کرد.تصور میکنم با این مرد به نوعی"آرامش"خواهم رسید ولی از طرفی با مرد رویاهام و شخصیتی که تصور میکردم بهش علاقه مند بشم و ازدواج کنم خیلی فاصله داره و گرچه آرامش رو تجربه خواهم کرد ولی مطمءنا "هیجان"یک زندگی پر شور رو که توش احساس خوشبختی کنم بهم نخواهد داد.اینو میگم چون میدونم که آدم عاشق پیشه ای هستم و مادیات تا جایی که یادم میاد برام ارزش فوق العاده ای نداشته و از زندگی مشترک بیشتر به مچ بودن با طرف مقابلم و عشق فکر میکردم.
اگر این خواستگار رو رد کنم مطمءنم بعدا هم اگر خواستگاری داشته باشم از هر لحاظ با این آدم مقایسه اش میکنم و شاید دیگه ازدواج نکنم!
ااگه ممکنه کسایی که از این خط گذشته اند،ازدواج کرده اند !تجربه مشابهی داشته اند یا هر کس دیگه ای هر فکری که در این مورد میکنه بهم بگه چه کار باد بکنم؟بمونم منتظر روزی که اتفاقی بیفته و مهرش به دلم بشینه یا بی خودی خودم و بقیه رو توی بلاتکلیفی نذارم؟
لطفا همه نظر بدین
علاقه مندی ها (Bookmarks)