23 بهار و دیدم...
بغض اذیتم می کنه.نمی دونم باید چی بگم یا از کجا بگم...
من تو خونواده ای زندگی می کنم که همه یه چیزی واسه خودشون شدن یا از طریق درس یا پول خونوادگی...
من درسمو ادامه ندادم.دانشجوی حسابداری بودم که یکی 2ترمی خوندم بعد دیگه ول کردم و چسبیدم به کار
اواخر بهمن ماه سال گذشته من ورشکسته شدم.نه پولی داشتم نه بدهکاری...آس و پاس
از اون موقع یکی از بدترین روزهای زندگیم شروع شد...
عصبی بودم اما بدتر شدم.افسرده بودم و بدتر شدم.اوایل صبح تا شب رو تختم می شستمو خودمو سرزنش می کردم که
چرا بیکارم و مادرم خرج منو باید بده(پدر و مادرم از هم جدا شدن) کم کم دیگه همه چی تشدید پیدا کرد
تو خونه همش دعوا می کردم با دوست دخترم دائم جر و بحث داشتم
رو اوردم به مخدر(می دونم اینا دلیل خوبی نیست ولی من آدم خیلی ضعیفی هستم)
نگاه سنگین فامیل شوهامو داشت خورد می کرد.پچ پچ و در گوشی حرف زدنشون اذیتم می کرد
یکی دو روزه یه کار واسم با پارتی پیدا کردن.ولی ازش متنفرم.حتی روی اینکه به خانوادم بگم که نمی خوام برم و ندارم.
شبا کارم شده بود بغل کردن بالشت گریه کردن
این وضع واقعا داره آزارم میده.دلم می خواد یه هنر یا یه حرفه رو یاد بگیرم
بهم امید بده.دور و برم شلوغ باشه اما نمی دونم باید چی کار کنم
نمی دونم واقعا چی می خوام الان که فکر می کنم شاید از حرفای بالا پشیمون شدم
فقط می تونم بگم دارم از تو نابود میشم...
مدیون کسی می شم که بتونه کمکم کنه
علاقه مندی ها (Bookmarks)