به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 23
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 16 شهریور 97 [ 17:30]
    تاریخ عضویت
    1392-9-22
    نوشته ها
    65
    امتیاز
    4,299
    سطح
    41
    Points: 4,299, Level: 41
    Level completed: 75%, Points required for next Level: 51
    Overall activity: 4.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger Second ClassVeteran
    تشکرها
    62

    تشکرشده 46 در 31 پست

    Rep Power
    0
    Array

    6 ترس، خستگی و دلسردی من از زندگی مشترک

    سلام دوستان
    من قبلن تاپیکی ایجاد کردم که وسواس منو برای ادامه زندگی بیان کردم،
    http://www.hamdardi.net/thread-40104.html
    الان چندماهی میگذره و اوضاع زندگیم بهتر نشده که بدتر شده... اوضاع روحی من و خانم به هم ریخته، خانم از نظر روحی خیلی داغون هست طوری که قرص اعصاب میخوره و مرتب خوابه و یا غصه میخوره و گریه میکنه.... احساس میکنم که داخل یک برزخ گرفتار شدم نه راه پیش دارم نه راه پس... وقتی که حرف جدایی میشه دست و پاهام میلرزه و فکر میکنم تحمل جدایی رو ندارم اما با ادامه زندگی هم که با عدم آرامش همراه است دوباره به فکر جدایی میفتم.... راستش کم کم دارم به این نتیجه میرسم که من و خانم به درد هم نمیخوریم و داریم وقتمون و انرژیمونو با هم تلف میکنیم... خانم دچار بیماری روحی شده و کم مونده کارش به بیمارستان اعصاب کشیده بشه، از لحاظ روحی خیلی ضعیف هست و وابسته به حمایتهای من.... اگه جایی ببینه من ازش حمایت نمیکنم داغون میشه، البته خانم هم به این نتیجه رسیده که ما نمیتونیم اما اونم دل کندن براش سخته و همش میخواد دلشو خوش کنه که میشه ادامه داد.... هردومون توی برزخ گرفتار شدیم طوریکه تصمیم گیری برامون سخت شده.... البته مشاوره رو هرهفته میریم و مشاور هم داره ازمون ناامید میشه طوریکه هفته قبل گفت شما دنیاتون با هم فرق داره و همدیگرو نمیفهمید حالا برید بیشتر تلاش کنید اگه نشد تا یک تصمیم جدی بگیرید.
    وضع روحیم تعریف چندانی نداره دلسرد و ناامیدم از زندگی مشترک، انگار انرژیم برای تلاش دوباره از بین رفته ... به خانم و مشاور هم گفتم...
    میدونید به خانم اعتماد ندارم میترسم زندگیمو باش ادامه بدم، از نظر روحی آدم قوی نیست و زود از پا میفته، خیلی حساس هست .... میگه من با هرکی بدم توام باید باش خوب نباشی وگرنه حس بی پناهی میگیرم... میگه تا عمر دارم نمیرم خونه خواهرات .... میگه پدر مادرت به من بی محلی کردن و چند ماهه حالمو نپرسیدن منو دوست ندارن پس خونشون نمیرم و نمیزاره منم دعوتشون کنم. البته دیروز با مادرم تماس گرفته بود و ناراحتی هاشو گفته بود.
    از نظر جسمی علائم بیماری های خطرناکی رو داره از جمله خونریزی های رحمی در ایام غیر قاعدگی، اسهال خونی، سردردهای شدید و سرگیجه که گاهی باعث میشه تو خیابون زمین بخوره...
    میترسم که در نهایت روانی بشه و یا مریضی بدی بگیره زندگی به کام من زهر بشه... نمیتونم اصلن به بچه دارشدن فکر کنم چون نه آرامش دارم نه میتونم به توانش برای بچه دار شدن فکر کنم..
    نمیدونم این چه طالعیه که من دارم، چرا نباید زندگی آرامی داشته باشم و بچه دار بشم....
    کاش به یک اطمینان قلبی برای جدا شدن برسم تا بدون عذاب وجدان انجامش بدم....
    دوستان شما تاپیک قبلی منو خوندید به نظر شما با این اوضاع احوال جدا شدن بهتره؟

  2. 2 کاربر از پست مفید اسیر سرنوشت تشکرکرده اند .

    mohamad.reza164 (دوشنبه 16 آذر 94), فدایی یار (پنجشنبه 19 آذر 94)

  3. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 16 آذر 94 [ 19:51]
    تاریخ عضویت
    1394-5-04
    نوشته ها
    18
    امتیاز
    553
    سطح
    11
    Points: 553, Level: 11
    Level completed: 6%, Points required for next Level: 47
    Overall activity: 18.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    3

    تشکرشده 30 در 13 پست

    Rep Power
    0
    Array
    من اگر جای تو بودم یکم مردونگی در حق زنم انجام میدادم.
    برو با خانوادت صحبت کن و بهشون بگو یه مدت مثلا دو ماه میخوای یه چیزی را امتحان کنی و نمیتونی باهاشون رفت و آمد کنی. سعی کن خیلی محترمانه باشه که دلگیر نشن. یه بهانه بیار نمیدونم چی هرچیز که بهتر باشه.
    برای دو ماه سعی کن برای زنت همون باشی که میخواد، فکر کن این هم یه قسمت از داروهایی هست که باید بهش بدی برای بیماریش. بهش محبت کن. وفادار باش روزی 10 بار زنگ بزن حالشو بپرس براش هر روز یه شاخه گل متفاوت بخر ببر. کادویی بهش بده ازش تعریف کن بهش خوبیاشو بگو بهش بگو چقدر دوسش داری و هر هفته ببرش یه روستوران باهم شام بخورید حالا لازم نیست گرون باشه اصلا برید یه جیگرکی کثیف.تو کارهای خونه کنارش باش و بهش کمک کن. وقتی میره حمام لباساشو آماده کن و منتظرش بمون تا بیاد بهش بده. براش لباس های شاد بخر و ازش بخواه بپوشه بعد بگو چقدر قشنگ شدی. گوشواره های بزرگ و مسخره گوشش کن تا باهم خندتون بگیره. باهم هرشب یه بازی انجام بدید منچ پانتومیم ورق شطرنج دارت مشاعره و ... بهش بباز. وقتی بهتر شد یه مسافرت برید یه جای خلوت
    وقتی در دو ماه اینکارارو کردی بیا دوباره اینجا. بهت قول میدم تاثیر اینکارها روی خودت خیلی بیشتره و از این حالت نا امیدی و کرختی نجاتتون میده. اما یادت باشه توی این دو ماه حتی یک لحظه هم نباید به جدایی فکر کنی.

  4. 7 کاربر از پست مفید kaveh-r تشکرکرده اند .

    dooo (دوشنبه 16 آذر 94), فدایی یار (پنجشنبه 19 آذر 94), نگار24 (پنجشنبه 19 آذر 94), اسیر سرنوشت (چهارشنبه 18 آذر 94), سها** (سه شنبه 17 آذر 94), ستاره زیبا (سه شنبه 17 آذر 94), صبا_2009 (دوشنبه 16 آذر 94)

  5. #3
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 09 آبان 01 [ 22:46]
    تاریخ عضویت
    1394-3-19
    نوشته ها
    336
    امتیاز
    10,609
    سطح
    68
    Points: 10,609, Level: 68
    Level completed: 40%, Points required for next Level: 241
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    241

    تشکرشده 267 در 138 پست

    Rep Power
    55
    Array
    با سلام و احترام به برادر خوبم
    منم با نظر آقای کاوه موافقم. شاید بیماری های جسمی خانومتون از روحیش باشه. بیاید برای دوماه تمرینی که آقا کاوه گفتن رو انجام بدین.ان شاالله که نتیجه خوب بگیرید.
    بعد از اون که به امید خدا شرایط زندگیتون درست شد شروع کنید به درست کردن روابط همسرتون با خونوادتون ففکر کنید ولی همیشه بذارید دلش گرم باشه و راحت بهتون تکیه کنه.می تونید بین همسرتون رو با خونوادتون با گفتن دروغ های مصلحتی خوب کنید مثلا به همسرتون بگید که مامانتون گفته چقدر دلم برای خانومت تنگ شده خیلی دوسش دارم و همیشه اون رو مثله دختره خودم می دونم. و بالعکس همینارو به خونوادتون در مورد خانمتون بگید. باید دسته این رابطه رو بگیرید تا بتونه سرپا واسته و کم کم راه رفتن رو یاد بگیره.
    توی خونوادتون اجازه ندید کسی به همسرتون بی احترامی کنه.و همیشه جلو همه بهش احترام بذارین.
    به امید موفقیت

  6. کاربر روبرو از پست مفید *مونا* تشکرکرده است .

    اسیر سرنوشت (چهارشنبه 18 آذر 94)

  7. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 29 دی 94 [ 18:40]
    تاریخ عضویت
    1394-9-12
    نوشته ها
    21
    امتیاز
    340
    سطح
    6
    Points: 340, Level: 6
    Level completed: 80%, Points required for next Level: 10
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class250 Experience Points31 days registered
    تشکرها
    1

    تشکرشده 13 در 9 پست

    Rep Power
    0
    Array
    بنظر منم اقای کاوه راه حل خوبی دادن .شما باید همسرتو حمایت کنی یادته روزی که تو محضر عقدنامه رو امضا میکردین متعهد شدین هواشو داشته باشین.یکی از بزرگترین مشکلات شما احساس میکنم عدم مدیریت تو روابط همسر و خانوادتون بوده .کلا تو زندگیهای که مرد نمیتونه تعادل رو رعایت کنه این اتفاقا پیش میاد.بنظرم به پیشنهاد اقای کاوه فک کنید و حتما عملیش کنید ببینید شما در حین حفظ احترام خانوادتون همسرتون باید اولویت اولتون باشن یعنی اینقد بزرگ جلوش بدین که خواهرتون بهش کم محلی نکنه.و بعد این کدورتا پیش نیاد که دودش تو چش خودتونم میره والان شما هم تو عذاب هستین.به طلاق فک نکنید این راهش نیست اونوقت یه عمر مدیون این خانوم میشین.شما یه مردین مثه یه مرد رفتار بکنین تعجب میکنم از بعضی مردای این دوره خیلی راحت زنشونو طلاق میدن این فاجعه است فاجعه.قطع رابطه کن با خانوادت ولی با میل باطنی برای حل مشکلت نه با کینه و بعد یه مدت روابط رو هم درست کن مقطعی هست این موضوع خانومت الان فقط میخواد مطمئن شه از هرکسی مهمتره و این اطمینانو بهش بده بعد یه مدت خودش میگه بریم خونه مادرت کمکش کن خواهش میکنم هم بخاطر خودت هم بخاطر اون ان شاالله مشکلتون حل بشه.و یه خواهش دیگه بیخیال طلاق بشین لطفا.
    دعایت میکنم روزی بفهمی با خدا تنها به قدر یک رگ گردن و حتی کمتر از آن فاصله داری

  8. کاربر روبرو از پست مفید mehrebaran تشکرکرده است .

    اسیر سرنوشت (چهارشنبه 18 آذر 94)

  9. #5
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 17 اردیبهشت 96 [ 07:07]
    تاریخ عضویت
    1394-7-04
    نوشته ها
    273
    امتیاز
    4,637
    سطح
    43
    Points: 4,637, Level: 43
    Level completed: 44%, Points required for next Level: 113
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsOverdrive1 year registered
    تشکرها
    270

    تشکرشده 319 در 160 پست

    Rep Power
    52
    Array
    سلام صبح بخیر
    من امروز متوجه تایپیکتون شدم اقای کاوه خیلی خوب راهنمایی کردن

    من به شما حق میدم از دستش دلگیر باشین شما یک مردین دوست دارین خانم به خانوادتون احترام بزارن محبت کنن این یک اصل تو زندگی ما خانما

    این کار مهم را انجام بدیم احترام خودمون را حفظ کردیم و یه چیزی دیگه هم خیلی مهمه مدیریت اقایون در خونه خودش ودر خانواده خودش که بتونه

    رفتارهای پدر مادر و.. را کنترل کنه از اینکه کدورت ادامه پیدا نکنه شوهرم همیشه میاد به من میگه همش اونا طرفدار تو هستن از تو تعریف میکنن من

    بهت حسودی میکنم خلاصه اگه هم نگن این جوری یه دلخوشی به من میده باور میکنم منم پیش خودم میگم من چه رفتارای بدی داشتم اونا چه

    خوب برخورد میکنن خلاصه از کرده خودم پشیمون میشم لطفا فیلم طلا ومس را نگاه کنین خیلی موثره یادمه دوران دانشجویی دوستم از اونایی بود

    که بیرون حجاب رعایت نمیکرد ولی شوهرش خیلی دوسش داشت میگفت توی خیابون بهم میگه بزار روی سرت رو تمیز کنم گرد خاک ریخته واون وقت سعی میکرد موهاشو بپوشونه مهم این هست که دوستش داشته با شین بقیه کارا براتون هموار میشه در مقابل صبرتون خدا جایی دیگه به شما پاداش میده
    میگن عقل سالم در بدن سالمه قبل از هر چیز به فکر سلامتیش باشین و برای مداوا اقدام کنین وقتی هر دوطرف انرزی داشته باشن کارهای دیگم به

    اسانی انجام میگیره و طرف مقابل میزان تحمل وصبرش بالامیره همچنین سلامتی خودتون و از مریضیش به خانوادتون نگین
    موفق باشین

  10. کاربر روبرو از پست مفید سها** تشکرکرده است .

    اسیر سرنوشت (چهارشنبه 18 آذر 94)

  11. #6
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 24 تیر 97 [ 17:25]
    تاریخ عضویت
    1393-7-06
    نوشته ها
    129
    امتیاز
    5,905
    سطح
    49
    Points: 5,905, Level: 49
    Level completed: 78%, Points required for next Level: 45
    Overall activity: 14.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    369

    تشکرشده 377 در 121 پست

    Rep Power
    38
    Array
    سلام وقت همه دوستان بخیر.

    من تاپیک قبلی شما و مشکلاتی که مطرح کرده بودید رو یادم میاد. و با در نظر گرفتن اون مشکلات نظرمو میدم.

    نگرش و همچنين ظرفيت هايى كه دو طرف براى زندگى دارن تا حد زيادى متفاوته.

    خانم شما به دليل روابط اجتماعى ضعيفى كه داره ، به شما خيلى وابستس و تو اون دنيايى كه برا خودش ساخته افراد محدودى تعريف شدن .
    بر عكس، شما تو يه خانواده اى بزرگ شديد كه به اين تعاملات اجتماعى ارزش ويژه اى قائل بوده و همين باعث شده شما از ظرفيت هاى مختلف و زيادى برخوردار باشيد. و تو مسير و نقشه راهى كه تعريف كرديد شما رو همراهى ميكنن. از زاويه ديد شما وقتى كسى ازدواج ميكنه يه همراه جديد اضافه ميشه كه نقش خيلى پررنگى نسبت به ديگران داره.و نه اينكه بشه تنها همراه شما.


    ولى چون خانمتون از همچين ظرفيتى برخوردار نيست، شما ميشى همه دنياش، كه اگه بخايد براى شخص سومى وقت بزاريد ميبينه ديگه هيچ كس ديگه نيست و تنها شد. و يكى از دلايل رفتارهاى احساسى ،هيجانى و دور از درايت ايشون هم فكر ميكنم همين باشه.
    اين چيزى نيست كه بشه با چند ماه صبر كردن درست بشه. و شما بايد بپذيرى كه ادامه اين زندگى بهاى سنگينى براى شما داره و رابطه سرد و محدودى بايستى با خانواده خودت داشته باشى.
    بايد بپذيرى كه فرزند آينده شما به سبك خانمتون تربيت ميشه و شاهد اين خواهيد بود كه فرزند شما از خانواده پدریش بدش مياد.
    يه لحظه بشين تصور كن زمانى رو كه بچه شما زبون باز كنه بگه عمه... تو اون لحظه خانم شما چه واكنشى نشون ميده.؟


    حالا اين رو هم در نظر بگيريد كه وقتى كه بزرگ ميشن و ازدواج ميكنن مشكلاتى از اين دست مشكلات شما زياد خواهند داشت.
    منظور اين كه با بچه دار شدن اين مشكلات نه تنها كم نميشه بلكه تشديد هم ميشه.


    شما نياز داريد كه با خانوادتون رابطه داشته باشى، عدم پاسخ به اين نياز باعث ميشه بعد يه مدت كم بيارى و شروع كنى به گرفتن تصميمات هيجانى، و يه جورايى نزديك ميشى به شرايط امروزى خانمتون.
    دوستان پيشنهاد دادن يه دو ماه صبر كن، من ميگم اگه فكر ميكنى شرايط بهتر ميشه دو سال صبر كن ولى به نظر من با توجه به شرايطى كه توى تاپيك قبليت هم اشاره كردى و در نظر گرفتن شرایط سنی و تحصیلی ... خانمتون ، فكر نميكنم این شرايط تغيير محسوسى كنه ، همون طور که بعد گذشت این مدت هم شاخص هایی که برای شما مهم بودن هیچ رشد مثبتی نداشته .

    این همه لاف زن و مدعی اهل ظهور

    پس چرا یار نیامد که نثارش باشیم!

    سالها منتظر سیصد و اندی مردانیم ...

    آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم

    اگر آمد خبر رفتن ما را بدهید

    به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم!!!

  12. 2 کاربر از پست مفید امیر مسعود تشکرکرده اند .

    mahasty (سه شنبه 17 آذر 94), اسیر سرنوشت (چهارشنبه 18 آذر 94)

  13. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 16 شهریور 97 [ 17:30]
    تاریخ عضویت
    1392-9-22
    نوشته ها
    65
    امتیاز
    4,299
    سطح
    41
    Points: 4,299, Level: 41
    Level completed: 75%, Points required for next Level: 51
    Overall activity: 4.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger Second ClassVeteran
    تشکرها
    62

    تشکرشده 46 در 31 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام عزیزان، ممنون از راهنمایی های ارزندتون... واقعا حس خوبی پیدا کردم نوشته هاتون رو خوندم ممنونم که توجه کردید و نظر دادید.... راستش من نصفه نیمه کارهایی رو که کاوه جان گفتن انجام دادم... الان سه ماهه نه خونه پدر مادرم رفتم به همراه خانم نه خونه خواهرام و نه اونا اومدن.... با هم مسافرت 10 روزه رفتیم.... البته شاید از جهت توجه و ابراز محبت کم گذاشتم ... احساس می کنم دیگه انرژی برای ادامه ندارم، علاقه و احساسم بهش خیلی کم شده و داره از بین میره.... البته اونم برای خواسته های من قدم هایی برداشته، با مادرم تماس گرفت و ازش به خاطر بی توجهیشون گلایه کرد البته مادر من هم بهش حق داده بود و خواهرامو مقصر دونسته بود و ازش خواسته بود به این موارد توجهی نکنه و سرش به زندگی خودش باشه... این حرفای مادرم باعث شده که فک کنه توی خانواده من یکی حرفاش رو میفهمه و از مادرم خیلی تعریف میکرد... آخر هفته گذشته بود که گفتیم بیایم از هم جدا شیم و موضوع رو به اطلاع خانواده ها برسونیم که من گفتم بیا این مقدار انرژی کمی هم که برامون باقی مونده تلاش کنیم اگه نشد اونوقت جدا شیم.... الان یک قرارداد رفتاری تنظیم کردیم و خواسته های خیلی مهم دو طرف رو توش آوردیم.... منم به ارتباط با خانواده و فامیل اشاره کردم که روح و روانم بهش نیاز داره، اونم ادعا میکنه من با دو خواهرت مشکل دارم اما با پدر مادر و فامیلت مشکلی ندارم و ارتباط خواهم داشت.... هفته قبل به عیادت پدربزرگم رفتیم اخر این هفته هم بناست بریم خونه داییم و پدر خانم... البته خونه پدرم نمیاد میگه اونا باید بیان، خانواده من هم مخصوصا پدرم نمیاد میگه از این زن بعید نیست برم درب خونش بهم فحش بده.. ازش میترسن ..... اونا نمیان... اینم میگه اونا بهم بی توجهی کردن دوستم ندارن من چرا برم.... میخواد امتحان کنه ببینه چقدر پیش اونا ارزش داره...عزیزانم نمی دونم چه سرنوشتی پیدا خواهم کرد اما میدونم زیاد به این زندگی دلخوش نیستم عین کسی شدم که در برزخی گرفتار شده.... الان میگه باهات میام خونه داییت خالت دوستات اونا رو هم دعوت میکنیم که خیلی به دلم نمیچسبه... راست گفتم هرکاری یک زمان خاص خودشو داره که اگه بگذره دیگه اهمیتی نداره انجام دادن و یا ندادنش اوایل من چقدر فشار روانی تحمل میکردم که این بیاد خونه فامیل من و بعد هزار التماس قبول میکرد، الان خودش پیشنهاد میده اما برای من انگار دیگه خوشحالی نمیاره...... با رفت و آمد میگه مشکلی ندارم میگه یک هفته بریم خونه بابات(البته بعد رفع این کدورت) هفته بعدش بریم خونه پدر من، منم با وجود اینکه دوست ندارم سالی یک بار خونه باباش برم قبول کردم...
    کاوه جان انگار رمقی برام نمونده که کارایی رو که گفتی با شور و حال انجام بدم شاید چون دیگه بهش علاقه ای ندارم شاید چون حرمت ها بینمون شکسته شده.... نمیدونم شاید سعیمو کردم دوباره و برای آخرین بار...
    امیر مسعود تا تحلیلت درسته... میدونی خانم من شخصیت بسیار وابسته ای داره و خودش اعتراف میکنه که به پشتیانی تو نیاز دارم... دائم منو با پدرش مقایسه میکنه که پدرم از هرکی منو اذیت میکرد بدش میومد و همیشه کنارم بوده... خوب اینطوری بارش آوردن... اینکه ازم طرفداری کنی هرکی خواست اذیتم کنه تو بهش عصبانی بشی و ... و هروقت میبینه من با خواهرام ارتباط دارم میگه تو چطور با وجود اینکه میدونی منو اینقدر اذیت کردن و مقصر هم هستند باشون گرم میگیری تو تعصب منو نمیکشی تو خانوادت تو اولویتن برات و من جایگاهی ندارم.... دقیقا درست گفتی میگه خواهر برادر برای من و تو چکار میکنن ما باید به زندگی خودمون بچسبیم و هوای همو داشته باشیم... من هم میگم که همسر جای خود رو داره و خانواده و خواهر برادر جای خود... و تو رو دوست دارم و میدونم که اونا تو رو اذیت کردن اما چکار کنم خواهرام هستن و دوستشون دارم و ضمن اینکه در کنارت هستم اما هیچوقت به هیچ دلیلی و به خاطر هیچکس ارتباطم رو با خواهر برادرا و پدر مادرم قطع نخواهم کرد. اگه شما اینکارو بکنی از من هم انتظار نداشته باش با خانوادت ارتباط داشته باشم....
    نمیدونم باید چکار کنم.. با وجود اینکه خیلی سعی کردم و هربار شکست خوردم سرخورده شدم، شاید کارایی رو که کاوه گفت انجام دادم ببینم چه میشود.... اگه اوضاع بهتر شد که خوب اگر نه واقعا تحمل روانی ادامه به این شکل رو ندارم و امیدوارم جرات اتمام رابطه رو پیدا کنم....

  14. #8
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 09 آبان 01 [ 22:46]
    تاریخ عضویت
    1394-3-19
    نوشته ها
    336
    امتیاز
    10,609
    سطح
    68
    Points: 10,609, Level: 68
    Level completed: 40%, Points required for next Level: 241
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    241

    تشکرشده 267 در 138 پست

    Rep Power
    55
    Array
    با سلام
    برادر محترم دقیقا شما دست گذاشتی روی نقطه ضعف همسرت
    وقتی شما با اینکه میدونی خواهرات مقصرن اعتنایی به درخواست خانومت نمی کنی و روابطت رو بدون هیچ تغییری با خواهرات ادامه میدی این پیغام رو برای خواهرات داره که ناراحت کردن زنداداشمون هیچ ناراحتی ای برای برادرم ایجاد نمی کنه و اهمیتی براش نداره.
    این شمایی که باید برای خانمت ارزش و احترام قائل بشی.
    نه اینکه بهشون پرخاش و بی احترامی کنی نه .فقط بعد از دیدن بی احترامیه خواهراتون به خانمتون با خواهراتون سردتر برخورد کنی طوری که متوجه اشتباهشون بشن.
    سوال من اینه که چرا دوس ندارین برین خونه خونواده همسرتون؟

  15. کاربر روبرو از پست مفید *مونا* تشکرکرده است .

    اسیر سرنوشت (شنبه 21 آذر 94)

  16. #9
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 14 تیر 97 [ 22:56]
    تاریخ عضویت
    1392-12-18
    نوشته ها
    524
    امتیاز
    13,135
    سطح
    74
    Points: 13,135, Level: 74
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 115
    Overall activity: 2.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    2,154

    تشکرشده 1,301 در 451 پست

    Rep Power
    102
    Array
    سلام اقای اسیر سرنوشت.

    راستش با خوندن تاپیک گذشتتون خیلی ناراحت شدم.دلم نیومد چیزایی که به ذهنم میاد رو بهتون نگم.امیدوارم روی مواردی که مورد به مورد براتون بیان می کنم دقت کنید و درش تغییر ایجاد کنید...

    شما این جا خیلی از خانمتون نوشتید... خیلی از ویژگی های ایشون رو این جا گفتید...هر چندبنده متاهل نیستم ولی چیزهایی که میگم نه صرفا از روی مطالعه بلکه توام با دقت و توجه از در زندگی افراد متاهلی که خانواده تا همکار و دوست که دیدم دارم خدمتتون عرض می کنم... من قصدم فقط کمک به شماست...پس لطفا به چیزایی که میگم توجه کنید...

    شما یک ویژگی بسیار منفی دارید بدتر این هستش این از نگاه خانم ها و باز به طور خاص از همسر شما نمود بیش تری پیدا می کنه...و اون ویژگی منفی نگر بودن شماست...از اسم انتخابیتون تا اسم تاپیک قبلی وفعلیتون و بسیار مواردی که در هر دو تاپیکتون گفتید مثلا همون سو ظنی که نسبت به روابط گذشته خانمتون پیدا کردید تا اخرینش در اخرین پستتون در همین تاپیک که هنوز هم به خودتون و اینده باور و یقین مثبت ندارید...(البته اینو حق میدم که ناکامی در بهبود رابططتون هم اینو تشدید کرده ولی حتم دارم قبول دارید این ویژگی هم در شما نهادینه شده)... لطفا سعی کنید یک فرد مثبت نگری بشید..البته این اتفاق یکی دو روزه حاصل نمیشه...از الان شروع کنید شاید 5 سال طول بکشه...ولی لطفا راجبش زیاد بخونید..راجب این که چرا خانم ها از اقایون مثبت نگر خوششون میاد و.... اقایون شیفته اقایون با اعتماد به نفس و مثبت نگر هستند...کسانی که اینده و ساختنشو در دستان توانمدشون می بینند و این طوری وانمود می کنند و واقعا هم در عمل همین طوری هستند و.. لطفا از همین الان دنبالش برید و شده با روزی یک کار کوچیک اینو در خودتون تقویت کنید.

    یک ویژگی منفی دیگه شما این هستش که شما گویا بر خلاف این که دانشجوی دکترا هستید مهارت های ارتباطی بین همسران رو اصلا بهش توجه نکرده بودید... وقتی خانم شما از خواهر شما گلایه می کنند شما دقیقا بدترین رفتار ممکن رو داشتید..اون مساله برای شما مهم نبود..برای خانم شما خیلی مهم بود و هست ..وقتی شما بهش می گید خواهرام منظوری نداشتند(که از نظر بنده هم همین طوره) ولی همسر شما می دونید برداشتش چی هست؟کاش یکبار ازش می پرسیدید...بهتون قول میدم ایشون این طوری برداشت می کنند که بهش می گید اره تو چیزی متوجه نیستی به چیزای الکی بها میدی و در نهایت ببخشید دارید به شعور ایشون توهین می کنید...ببنید برداشت خانم شما این هستش ... لطفا روی این مهارت های ارتباطی بیش تر مطالعه کنید..مثلا در این مواقع باید بهشون می گفتید تو چه برداشتی داشتی از اون رفتار عزیزم ؟ ببنید حتی واژه خواهرم رو هم استفاده نکنید(مثلا از رفتار خواهرم چه برداشتی داشتی؟!!!!) این طوری هنوز هیچی نشده ایشون باز گارد مخالف می گیرند و حس می کنند طرف خواهراتون رو گرفتید...وقتی ایشون میگه دلایلش رو اول از همه احساسات ایشون رو بپذیرید بعدش بهشون حس ارامش رو بدید..مثلا وقتی خواهر شما راجب چربی غذا گفتند...بببنید خواهر شما گیریم منظوری نداشتند و ندارند ولی خانم شما این طوری برداشت می کنند که کلا ایشون و اشپزی و خانه داری و... ایشون رو بردند زیر سوال؟ حالا شما هم بیاید این وسط بگید چیزی نگفته که (کاملا غلط)!!!! تا این که بگید می دونستی من یک زمانی فکر می کردم غذای کم چرب دوست دارم !! ولی از وقتی دست پخت تو رو میل می کنم فهمیدم که انگار این طوری خیلی بیش تر دوست داشتم(با لحن شوخی و صمیمانه) ببنید شما این طوری با همین حرف کوچیک می دونید چقدر ایشون رو خوشحال می کنید...با همین جواب خیلی ساده ایشون به همون اندازه که با یک جواب که مثصلا خواهرم منظور بدی نداشت کل شخصیتشون و.. زیر سوال می رفت...با همین حرف شما به مراتب بیش تر کل شخصیت ایشون از نظر شما تایید خواهد شد!!! تازه این جواب این قدر هوشمندانه بودش که یکدفعه بحث راجب شخص خواهر شما (و در حالت کلی هر فرد دیگه ای) گم شد... ببنید وقتی همسر شما راجب خواهر شما یا مادر شما یا هر فردی نظر میده حتی دوستش به این منظور نیست که حتما شما دنبال راه حل باشید و بهش بگید(که شما هم مهارتش رو نداشتید)...گاهی وقتا فقط شما به حرفاشون گوش کنید و یک لبخند بزنید و تمام البته همینم باز مهارت می خواد...لبخند از روی تمسخر براشون معنا نشه..از روی این که گلایه هاتو شنیدم و درکت کردم و پشتت هستم.

    اقای اسیر سرنوشت... که دوست دارم شما رو در پی تغییر سرنوشت خطاب کنم...خانم ها یک حس ششم قوی دارند... باور کنید با نگاهاشون با مدل سلام کردن هاشون حتی بهم می تونند کلی حرف مثبت یا منفی با هم رد و بدل کنند!!! که ما اصلا توی خواب شب هم متوجه نشیم !!!

    ببنید من قبول دارم شما خواهران خیلی خوبی داشتید و دارید... و اصلا این حرفای من به این معنا نیست نسبت به اونا بدبین بشید..یا قدر شناس اونا نباشید..من فقط می خوام از یک زاویه ای بگم به قضیه نگاه کنید که بهش توجه نداشتید... شما ماجرای تماس اون خواستگار سابق با خواهرتون که قطعا همه ی خواهراتون بعدش مطلع شدند رو در نظر بگرید...از طرفی قضایای بعدش و... حالا ببنید وقتی شما با خواهراتون دیدار دارید شما مثل همیشه با اونا احوال پرسی می کنید..ولی خواهر شما با خانم شما هر دو نفر حس های منفیشون رو حتی از مدل دست دادن به هم رد و بدل می کنند تا بقیه موارد و.. که بعدش خانم شما می گند دوست ندارم ملاقات باشه و... لطفا به این حس خانمتون احترام بذارید.

    یکی از عمده مشکلاتتون رو تفاوت فرهنگی خانواده ها اذعان داشتید که بنده هم شدیدا بهش اعتقاد دارم... ببنید شما روابط شدیدا میگیم گرم و خانوادگی با خواهران و مادرتون داشتید اونم به مدت حداقل 31 سال...مثلا توی خانواده شما شاید وقتی مادرتون ناراحت می شدند هیچ وقت پدرتون اون قدر ناز ایشون رو بر نمی داشتند و مادر شما خیلی منطقی اشتباهاتشون رو می پذیرفتند و. ...به تبع خواهران شما هم از این الگو مادر پیروی کردند و... (ببنید من کاری به درست و غلطش ندارم و نظر شخصیم رو هم نمی گم).. ولی شما با دختری ازدواج کردید که مرد اون خانواده یعنی پدر که بازم کار به درست و غلطش ندارم همیشه مشغول ناز خریدن دختر و همسرشون بودند... حتی اگه اونا اشتباهی داشتند ولی بازم نازشون خریداری شده که توی این مورد باعث شده اثر سو تربیتی برای خانمتون گذاشته بشه... شما ولی این چنین و تیپ خانمی رو دوست داشتید و باهاش ازدواج کردید...از طرفی ته ته ذهنتون انتظار دارید ایشون توی مشکلات و... هم مثلا رفتاری مشابه رفتار خواهر یا مادرتون داشته باشند که این واقعا چیزی غیر ممکن از خانمتون هستش.... لطفا سعی کنید از کنار این چیزای به ظاهر ساده...اصلا ساده نگزرید...

    اقای به دنبال تغییر سرنوشت اونم رو به بهبودی بنده منکر بعضی ویژگی های منفی خانم شما نمی شم... ولی چون ایشون رو نمی بینم فقط خطابم به شما هستش... فعلا هم از شما خواهش می کنم فقط روی خودتون کار کنید و مواردی که گفتم و ان شالله روزی که تونستید قلب خانمتون رو تسخیر کنید و ایشون واقعا شما رو با تمام وجود پذیرفتند اون وقت بعضی ایراد های رفتاری ایشون رو بهشون بگید ...ولی الان به هیچ وجه تاکیید می کنم چیزی نگید...هیچی هیچی...

    دوست محترم لطفا قدر خانمتون رو بدونید...ببنید شما بعد چند وقت تازه متوجه شدید که مثلا توی ناراحتی با خانمتون چطور رفتار کنید...کاش از همون اول و تاکیید می کنم بیش تر با پدر خانمتون صحبت کنید به ایشون بگید چطوری و با چه کارایی دخترشون خیلی خوشحال می شده...بهشون بگید موقعی که دخترشون ناراحت می شدند چه رفتاری داشتند... دقت کنیدشما دوره ی عقد بسیار کوتاهی داشتید دختر خانمی که 29 سال زیر دست پدری به یک روش خاص بزرگ شده انتظار دارید سر دو سال نشده مثلا یکدفعه عوض شه...

    اقای به دنبال تغییر سرنوشت به نظرم کلید حل مشکل شما این هستش که قبل از هر چیز شما بتونید در نقش پدر ایشون ظاهر بشید و اعتمادشون رو جلب کنید و وقتی که اعتماد ایشون رو جلب کنید مطمئن باشید خیلی زیر پوستی می تونید ایشون رو اون رفتارهایی که به زعم شما غلط هستش رو تغییر بدید....

    واقعا خیلی غصه خوردم...مخصوصا برای خانمتون... ایشون یک گل هستند..یک گل ظریف که به توجه و مراقبت بیش تری نیاز دارند...چیزی که متاسفانه در رفتار و گفتار شما ندیدند...دوست من اشتباه نکن می دونم خیلی برای ساختن زندگیت تلاش کردی نمونش زدن همین تاپیک و تاپیک گذشته می خوام بگم ولی از راهش نرفتی مخصوصا اون راهی که خانمت مطلوبش هست...

    دوستم خیلی حرفا دارم...حالا ان شالله همینا رو امیدوارم دنبال برید و ان شالله نمی گم اگه حتما تغییرات رو حس کردید خدا بهم عمری داد بیش تر براتون خواهم نوشت.


    فقط ازت خواهش می کنم به چیزی جز این که از کدوم راه حل به بهتر شدن زندگیت کمک می کنی فکر نکنی.مطمئنم خیلی زود راهشو پیدا می کنی.از خدا هم غافل نشو و ازش کمک بخواه.

    منتظر خبرای خوبتون هستم.

  17. 6 کاربر از پست مفید فدایی یار تشکرکرده اند .

    dooo (جمعه 20 آذر 94), mahtaban (پنجشنبه 19 آذر 94), saeeded (جمعه 20 آذر 94), اسیر سرنوشت (شنبه 21 آذر 94), ستاره زیبا (جمعه 20 آذر 94), صبا_2009 (شنبه 21 آذر 94)

  18. #10
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 01 اردیبهشت 95 [ 00:04]
    تاریخ عضویت
    1394-2-01
    نوشته ها
    128
    امتیاز
    2,990
    سطح
    33
    Points: 2,990, Level: 33
    Level completed: 60%, Points required for next Level: 60
    Overall activity: 20.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    308

    تشکرشده 219 در 87 پست

    Rep Power
    33
    Array
    ظاهرا دوستانی که این تاپیک شما را می خوانند از تاپیک قبلی شما اطلاع ندارن


 
صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. ریشه اضطراب، وسواس، افسردگی و.....
    توسط مدیرهمدردی در انجمن اضطراب و استرس
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: جمعه 25 فروردین 96, 11:31
  2. وسواس، شناخت و راه های درمان
    توسط salehe92 در انجمن معرفی کتب روانشناسی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: چهارشنبه 20 فروردین 93, 14:39
  3. وسواس، آرامشم رو ازم گرفته!
    توسط تسنیم در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 31
    آخرين نوشته: دوشنبه 09 دی 92, 12:28
  4. روان‌کاوی ترس، «ترس از ترس» و «ترس شیرین»
    توسط ani در انجمن اعتماد به نفس
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: سه شنبه 18 اسفند 88, 09:31

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 08:35 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.