به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 61
  1. #21
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 04 اسفند 90 [ 12:21]
    تاریخ عضویت
    1389-8-21
    نوشته ها
    235
    امتیاز
    3,440
    سطح
    36
    Points: 3,440, Level: 36
    Level completed: 60%, Points required for next Level: 60
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    761

    تشکرشده 743 در 207 پست

    Rep Power
    37
    Array

    RE: احتمالا وقت مرگم رسیده

    دوست خوبم، خاصيت عشق همينه. رنج دلنشين! اگر عشقتون واقعا عشق باشه، شما هيچوقت نميتونيد ازش فرار كنيد. پس اجازه بدين اين عشق درگيرتون كنه. ميدونم، شايد دوستان ديگر از نظر روانشناسي منو متهم كنند، اما عشق رو با عقل و علم چيكار؟ باور كنيد عشق زيباترين رنجيه كه ميتونيد تجربه اش كنيد. كافيه فقط خوبي هاشو ببينيد و از خطرها هراسي به دل راه ندين.

    زشت بايد ديد و انگاريد خوب
    زهر بايد خورد و انگاريد قند...

    فكر ميكردم قراره يه تولد داشته باشين، نميدونستم قراره با عشق بارها و بارها متولد بشين. آنكسي كه عشق رو به تو هديه داد، توانشم داد. پس با شجاعت پاش بايست.

    برات آرزوي موفقيت ميكنم.


  2. 5 کاربر از پست مفید hamishetanha تشکرکرده اند .

    hamishetanha (دوشنبه 18 بهمن 89)

  3. #22
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    یکشنبه 18 مرداد 94 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1387-6-12
    محل سکونت
    همدردی
    نوشته ها
    2,295
    امتیاز
    31,060
    سطح
    100
    Points: 31,060, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    11,614

    تشکرشده 12,542 در 2,269 پست

    Rep Power
    256
    Array

    RE: احتمالا وقت مرگم رسیده

    سلام دوست عزیز

    می خوام برخلاف دوستان با شما همراهی کنم ، و دستم را در دستان شما قرار بدم و از شما بخوام که منو هم همراه خود ببرید !!

    مرگ من روزی فراخواهد رسيد

    در بهاری روشن از امواج نور

    در زمستان غبار آلود و دور

    يا خزانی خالی از فرياد و شور

    ديدگانم همچو دالانهای تار

    گونه هايم همچو مرمرهای سرد

    ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

    من تهی خواهم شد از فرياد درد

    خاك می خواند مرا هردم به خويش

    می رسند از ره كه در خاكم نهند

    آه شايد عاشقانم نيمه شب

    گل به روی گور غمناكم نهند

    می رهم از خويش و می مانم ز خويش

    هر چه بر جا مانده ويران می شود

    روح من چون بادبان قايقی

    در افقها دور و پنهان می شود

    می شتابند از پي هم بی شكيب

    روزها و هفته ها و ماهها

    چشم تو در انتظار نامه ای

    خيره می ماند به چشم راهها

    ليك ديگر پيكر سرد مرا

    می فشارد خاك دامنگير خاك

    بی تو ، دور از ضربه های قلب تو

    قلب من می پوسد آنجا زير خاك

    بعدها نام مرا باران و باد

    نرم می شويند از رخسار سنگ

    گور من گمنام می ماند به راه

    فارغ از افسانه های نام و ننگ



    اما .....
    خواستم بابت این یادآوری خوبتان از شما تشکری ویژه داشته باشم . من این رو با تمام سلولهایم حس می کنم که اگر خداوند نعمت وجود رو لحظه به لحظه بهم نده ، در دم مرده ام . من می دونم که اینطور نبوده که خداوند منو خلق کنه و بره به کارهای دیگه ش برسه دائم داره جانم رو از وجود لبریز می کنه و اگه یک آن این نعمت رو ازم دریغ کنه ، مرگ به سراغم میاد. بنابراین می دونم که لحظه به لحظه به یادم هست و هیچوقت نمیشه که منو از یاد ببره.
    اما من گاهی به تلنگری ، مثل همین ارسال شما به یادش میفتم. و ای کاش همواره متذکر این حس (من مرده ای بیش نیستم مگر این لحظاتی که خداوند این نعمت رو بمن میده ) بودم.



    ومن هم می خواهم بمیرم .... اما به گونه ای که :
    می خواهم طوری بمیرم که کسی کینه ای از من به دل نداشته باشد
    می خواهم لحظه ای این اتفاق برایم بیفتد
    که وقتی به پشت سرم نگاه می کنم کاری نکرده باشم
    که از انجامش پشیمان و شرمنده باشم
    دوست دارم زمانی بمیرم که خدا از من راضی باشه. اما در حال حاضر خیلی کارها دارم که باید انجام دهم . ارتباطم با خالقم اونطور که باید و شاید نبوده ،در خصوص ارتباطم با حجت خدا جز خجالت و شرمندگی بهره ای ندارم ، توشه ای برای آن سرا نیندوخته و کوله بارم خالیست....


    پس تا فرصت دارم باید:
    کوشش کنم در مسیری که خدا امر فرموده ، مهر بورزم به آنانی که خدا دستور به مهر ورزیدنشان داده ، مراقبت کنم از نعمتهائی که خداوند به من ارزانی داشته ، و .....


    بمیرم قبل از اینکه بمیرانندم

  4. 4 کاربر از پست مفید baby تشکرکرده اند .

    baby (دوشنبه 25 بهمن 89)

  5. #23
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 17 بهمن 91 [ 22:21]
    تاریخ عضویت
    1389-9-09
    نوشته ها
    37
    امتیاز
    1,698
    سطح
    23
    Points: 1,698, Level: 23
    Level completed: 98%, Points required for next Level: 2
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    129

    تشکرشده 126 در 29 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: احتمالا وقت مرگم رسیده

    سلام دوست عزیز
    به سایت همدردی خوش آمدید
    من هم مثل بقیه دوستان منتظرشنیدن حرفهاتون هستم پس حرفهای دلتون رو بزنید ازهرکجا که دوست دارید شروع کنیدمهم اینه که شروع کنید به حرف زدن اون وقت خواهیددید که چقدرسبک میشید

  6. 5 کاربر از پست مفید silda تشکرکرده اند .

    silda (یکشنبه 24 بهمن 89)

  7. #24
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 01 اسفند 89 [ 02:45]
    تاریخ عضویت
    1389-11-16
    نوشته ها
    34
    امتیاز
    1,911
    سطح
    26
    Points: 1,911, Level: 26
    Level completed: 11%, Points required for next Level: 89
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    120

    تشکرشده 120 در 30 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: احتمالا وقت مرگم رسیده

    سلام به تک تک شما و تشکر مجدد از تک تکون . ممنونم

    از ساعتی که این مطلب رو تو سایت نوشتم تا همین الان دارم فکر میکنم که چجوری حرفم رو بنویسم یا کلا چجوری بازگو کنم و همون مطلبی رو که اول نوشتم تقریبا مساله من هست . ببخشید اینقدر طول کشید و نتونستم مساله رو مطرح کنم .
    خیلی فرست برام پیش اومده تا حرفم رو بازگو کنم ولی هیچوقت نتونستم . از خانوادم گرفته تا دوستانم و . . . پزشک و روانپزشک و . . .
    احتمالا مبتلا شدم به عشق و شاید عاشق بشم . از دستم کاری بر نمیاد . نه توان ادامه رو دارم و نه توان بازگشت .
    روح و جسمم توان این عشق رو نداره و من ضعیف تر از اینم که بتونم عاشق بشم .
    وقتی قدم اول رو تو این راه گذاشتم فکر میکردم یه شبه همه چی تمومه و منم میتونم عاشق بشم .
    فکر میکردم اگه یه فرد که الگو هست رو الگوی خودم قرار بدم و با اون حرکت کنم بهتر به نتیجه میرسم و زودتر همه چی تموم میشه و به هدفم میرسم . جوونی هست و هزار جور شور و هیجان و . . . !
    بد هم فکر نکرده بودم . چون خیلی جاها نتیجه رو گرفتم . خیلی سخت بود ولی شدنی بود . چون مسیر تقریبا مشخص بود و نقطه هدف هم روشن بود .
    مثلا رفتم ورزش و بعد ده سال زحمت و تلاش ( تمرین زمستون و سالن های سرد و امکانات کم و . . . در رفتن دست و پا و کشیدگی رباط و شکستگی و درد و . . . فکر و مطالعه و یاد گرفتن و . . . خلاصه ده سال قطره قطره عرق ریختن ) تا تونستم به نقطه صفر این راه که هدفم بود برسم . ولی رسیدم و الان میدونم کجای این راه هستم و چیکاره و قراره به کجا برم و چیکار کنم و . . .
    یا موسیقی ( دو ر می فا . . . کتاب و نت و استاد و هزینه و ساز و پرده و . . . ) ثانیه به ثانیه وقت گذشت و بعد 6 - 7 سال تازه رسیدم به نقطه صفر این راه که هدفم بود . ولی به اینم رسیدم و الان میدونم کجای این راه هستم و چیکاره و قراره به کجا برم و چیکار کنم و . . .
    درسم همینطور . اینو که احتمالا همه شما یا اکثرا طعمش رو چشیدید . از اول ابتدایی بگیر تا امتحان نهایی و پنجم و سوم و پشت کنکور و دانشگاه و . . .
    و خیلی کاراهی دیگه که عموما انجام میدیم و به نتایج رضایت بخشی هم میرسیم . مثلا در ورزش یه مقام و یه درجه مربی گری و داوری و . . . یا در موسیقی یه رتبه و توان و تشخیص و . . . یا در درس دیپلم و کارشناسی و دکترا و . . .
    مساله من یه مساله ای هست که احتمالا همه تجربه کردیم . این مساله به موازات بقیه اهداف و تلاشها پیش میره ولی نه مقامی بدست میاد و نه درجه ای و نه دیپلم نه داوری نه بالا و نه پایین و . . .

    از اینجا به بعد حرفام از نظر خودم احتمال هست . بخاطر همین شما در اول تمام حرفام لطف کنید و یه احتمالا در نظر بگیرید .

    مساله عشق . عشق به پدر و مادر و برادر و خواهر یا دوستان یا همسر و فرزند یا همسایه و هم کشوری یا عشق به کار و تحصیل و . . .
    و یه عشق هست که به موازات بقیه عشق های زندگیمون وجود داره و بقیه عشق ها برای رسیدن به این عشق هستن .
    عشق پروردگار . . . !
    مساله اینه . در کلام یه کلمه به نظر میرسه ولی عالم و آدم همه گی به نوعی کل عمرمون کم و بیش در این راه هست و هدف هم همینه .
    من توان اینکارو تدارم . نه میشه برگشت و نه میشه ادامه داد . چون من نمیدونم در کجای این راه هستم . اصلا راهی که اومدم درسته . به کجا ختم میشه و . . .
    راهی نمونده که نرفته باشم . تمام عمر به سراب رسیدم . تازه فهمیدم وسوسه بوده . . .
    ولی ادامه دادم . امید داشتم . ایمان داشتم . میخواستم امین بشم . . .
    به پایان که رسیدم برگشتم به اول و دوباره شروع کردم . . .
    کتاب خوندم . مطالعه کردم . فکر کردم . این راه اون راه این دین اون دین این عالم این شاعر اون نویسنده این کتاب اون کتاب بالا پایین کم زیاد خوب بد زشت زیبا و . . . و تلاش تلاش تلاش و عمل عمل عمل . . .
    ولی هیچکاری نتونستم بکنم . درمانده شدم . مبتلا شدم . غریب شدم . بی کس شدم . . .
    احتمالا وقت مرگم رسیده . . .
    الان و در این ساعت به طور طبیعی همه باید خواب باشیم . ولی خوابم نمیاد . بعدشم یه مقدار کوتاه میخوابم و زود بیدار میشم . حدودا 14 - 15 سال پیش تصمیم گرفتم به هدفم در این راه برسم و 8 - 9 سال میشه به وقت نخوابیدم و فکر و خیال و . . . نمیزاره بخوابم . خوابای خوبی ببینید . فعلا با اجازه بیشتر از این نمی نویسم و اگه خدا خواست ادامه میدم . شبتون بخیر

    خیال روی تو در هر طریق همره ماست
    نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست
    به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
    جمال چهره تو حجت موجه ماست
    ببین که سیب زنخدان تو چه می‌گوید
    هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست
    اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
    گناه بخت پریشان و دست کوته ماست
    به حاجب در خلوت سرای خاص بگو
    فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست
    به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
    همیشه در نظر خاطر مرفه ماست
    اگر به سالی حافظ دری زند بگشای
    که سال‌هاست که مشتاق روی چون مه ماست

  8. 5 کاربر از پست مفید ehtemalan تشکرکرده اند .

    ehtemalan (دوشنبه 18 بهمن 89)

  9. #25
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 30 مرداد 92 [ 13:58]
    تاریخ عضویت
    1388-5-24
    نوشته ها
    1,224
    امتیاز
    2,219
    سطح
    28
    Points: 2,219, Level: 28
    Level completed: 46%, Points required for next Level: 81
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranSocialTagger Second Class5000 Experience Points
    تشکرها
    7,577

    تشکرشده 8,600 در 1,498 پست

    Rep Power
    139
    Array

    RE: احتمالا وقت مرگم رسیده

    از هوشهای چندگانه ای که جناب گاردنر تبیین فرمودند، یکیش هوش درون فردی (اصطلاح فارسیش رو دقیقا نمیدونم اینه یا نه) : intrapersonal intelligence هستش. و کسی که در این زمینه قوی باشه یعنی به شناخت درستی از خودش رسیده و میدونه که چی میخواد و چی خوشحالش میکنه و ...
    خلاصه اینکه همه هوشهایی که اسم برده شده اند و هرکدام از ما در یک یا چند رقم از اونها قوی هستیم، قابل ارتقا و بهبود هستند.
    اینکه ما در ورزش قوی باشیم، هوش بدنی ( bodily-kinesthetic) قوی است. که میتواند از اول قوی بوده باشد و با تمرین بیشتر هم رشدش داده باشیم. و یا اینکه از اول در حدی نبوده اما با تمرین و آموزش شکوفا شده باشد.

    در موسیقی قوی هستیم و توان خوبی داریم، هوش موسیقیایی (music intelligence) خوبی داریم و خوب هم تقویت اش کرده ایم.
    اما اینکه شناخت درستی از "خویش" نداشته باشیم، و نتوانیم به ارزیابی درستی از آنچه در درون ما میگذرد یا آنچه آرامش ما را در پی دارد برسیم و ندانیم وجود فردی خویش را چگونه میتوان به کمال رساند، ناشی از این است که در این زمینه از هوش (هوش درون فردی: intrapersonal) شما (وخیلی از ماها) سرمایه گذاری زیادی نکرده ایم که ارتقایش ببخشیم.
    کافیست سرنخ را پیدا کنید. و انشالله مرحله به مرحله این بخش از وجود خود را نیز (که البته اهمیت زیادی دارد) متحول کنید.[/
    size]


    نوشتی:

    وقتی قدم اول رو تو این راه گذاشتم فکر میکردم یه شبه همه چی تمومه و منم میتونم عاشق بشم .
    ...
    مثلا رفتم ورزش و بعد ده سال زحمت و تلاش ( تمرین زمستون و سالن های سرد و امکانات کم و . . . در رفتن دست و پا و کشیدگی رباط و شکستگی و درد و . . . فکر و مطالعه و یاد گرفتن و . . . خلاصه ده سال قطره قطره عرق ریختن ) تا تونستم به نقطه صفر این راه که هدفم بود برسم . ولی رسیدم و الان میدونم کجای این راه هستم و چیکاره و قراره به کجا برم و چیکار کنم و . . .
    یا موسیقی ( دو ر می فا . . . کتاب و نت و استاد و هزینه و ساز و پرده و . . . ) ثانیه به ثانیه وقت گذشت و بعد 6 - 7 سال تازه رسیدم به نقطه صفر این راه که هدفم بود
    .


    [size=small]برای ورزش و موسیقی هفت هشت ده سال وقت گذاشتی و به نقطه صفرش رسیدی! حالا چطور فکر کردی، یکشبه میشه تو این زمینه خاص به هدف رسید؟

    حتما در ورزش و موسیقی هم یک وقتهایی شده که به بن بست خورده اید اما بعد با هدایت درست راه را پیدا کرده اید. اینجا هم شاید بهتر باشد به جای این شاخه آن شاخه پریدن، سرچشمه را پیدا کنید. معمولا ادبیات و شعر و... خیلی گمراه کننده است. برای شروع خوب نیست. باید پایه و فونداسیونت که شکل گرفت و محکم شد، بعد بروی سراغ ادبیات. این تفکر است که به شعر و ادب معنا میبخشد وگرنه تفکر را که بگیری چیزی از ادبیات باقی نمیماند.
    فعلا شعر را رها کن، برو حقیقت را بدون لعاب و بی پیرایه جستجو کن. پیداش که کردی، هر جور دلت خواست با ادبیات با شعر با موسیقی با هنر و... تذهیبش کن اونهم فقط برای دل خودت. وگرنه حقیقت، نیازی به این رنگ و لعابها ندارد.

  10. 4 کاربر از پست مفید بی دل تشکرکرده اند .

    بی دل (یکشنبه 24 بهمن 89)

  11. #26
    سرپرست سایت

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,061
    امتیاز
    147,577
    سطح
    100
    Points: 147,577, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.3%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,681

    تشکرشده 36,023 در 7,409 پست

    Rep Power
    1094
    Array

    RE: احتمالا وقت مرگم رسیده

    سلام عزیز جان

    فکر کنم خوب بفهمم چه می گویی .

    عزیزم به زبان روانشناختی ، دچار کمال گرایی شده ای . و به زبان رفتاری نتیجه مدار هستی .

    این وضعیت را با تعریفهایت از بعضی واژه ها و درک بعضی مفاهیم را کنار هم بگذار ، این سرگردانی و نوعی اجساس خلاء ، طبیعی این وضعیت است .

    لذا اگر بخواهی به نقطه روشنی برسی . باید بگم .

    تلاشت و پشتکارت عالی بوده ، اما بر سبیل گمگشتگی به کار بسته شده ، یعنی چی ؟ یعنی گمشده تو چیزی بوده که درک نشده و با تصورات دیگه اشتباه گرفته شده . و از طرفی کمال گرایی و نتیجه مداری هم داشته ای و بر این مدار ، فقط از خودت کار کشیده ای و وقفه ناخوشایندت بوده و سالی را استراحت و برنامه ها را تعطیل کردن و به خود رهایی دادن و ..... رااشتباه می دیدی و چشم بر نقطه ایده آلی دوخته آمده بوده تا در آنجا رحل آرمیدن بیافکنی و چنان آب و هوایش را بی مثال دیده ای که حظ رسیدن بدان نقطه از حظ حاصل از طی مسیر غافلت نموده و وقتی رسیدی دیدی اونی نبوده که تصور می کرده ای و باز هم تشنه ای و می جویی اونی که دورنت می طلبد و نمی شناسیش و ........ به اینجایی رسیده ای که هستی .

    و اما راه حلش هم از همین مسیر است . که اگر درست متوجه مسئله شما شده باشم و شما بخواهی که ادامه دهم ،با هم پیش خواهیم رفت .

    سری به این تاپیکها هم بزنید :

    http://www.hamdardi.net/thread-15041.html

    http://www.hamdardi.net/thread-14367.html

    پاورقی
    ======

    مثلاً درک شما از عشق بگونه ای است که عشقهای متعدد در آن می گنجد

    در حالیکه عشق متکثر نیست و واحد است ، آنچه شما بعنوان عشقها از آن یاد کرده ای تجلیاتی از پرتوهای اون هستند ..... لذا مفهوم ذهنی شما از عشق ، موجب شده در نشانه رفتن اصل آن ، آنرا " آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها " ببینید .

    ( الا یا ایهاالساقی ادر کاساً و ناولها *** که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها)


    حال به این تلقی از عشق توجه کنید :
    آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم


    عشق همین نزدیکیست ، در لحظه ای که پلکهایت با آرامش از فعال و مفید بودنت در طول روز بر هم می افتد و ترا به خوابی شیرین مهمان می کند .

    زیر شیر آب ظرفشویی وقتی لیوانی را می شویی و می بینی که دستانت سالم هستند و تویی که سر پایی و آب را حس می کنی و کاری برای انجام دادن داری و غباری از ظرفی می روبی در حالی که همه اینها می توانست نباشد ، می شد نباشی .... عشق را می توانی در این لحظه در خنکای آب بر روی دستانت لمس کنی .

    آن عشق که سراب شده و می جوییم و نیست ، به واقع عشق نیست تصوری افسانه ای است نه عشق حقیقی .

    همین دو سال پیش ، تعطیلات نوروز خانواده مسافرت رفتند و من به خاطر اموراتی چند نتونستم همراهی کنم ، بخاطر مشغله هایی پیش آمده فرصت گرد گیری ایام عید رو هم پیدا نکرده بودیم ، از فرصت خلوتی و تنهایی استفاده کردم و دست تنها اما در کمال لذت به نظافت پرداختم ، کارهایی که سنگین بود به من فرصت خلاقیت برای انجامشان را می داد و این شعف مرا بیشتر می کرد ، هر کاری که انجام می شد رضایت و لذتی برجان من می نشست ، حقیقتاً که از خستگی های گاه گاهی هم ، لذت می بردم ، می تونم بگم با عشق تمام به امورات می پرداختم و... چند روز تعطیلات اینگونه گذشت . وقتی اهل منزل بازگشتند ، دختر خاله ام که از قبل مدتی منزل ما بود و دوباره اومده بود ، چندین بار گفت خونه یه حال و هوایی پیدا کرده ، تو چه کار کردی ؟ گفتم همینایی که می بینید ، ( این فعالیتها هر ساله به کمک گارگر و اعضاء خانواده انجام می شد و در ظاهر کار ویژه ای انجام نشده بود و او هم برای همین براش سئوال شده بود و می گفت چکار کردی ؟) و تکرار اینکه خونه یه حال و هوایی ( خوب ) پیدا کرده ، باعث شد با خود فکر کنم ، راستی چه فرقی کرده ؟ ، و این تفکر مرا به اینجا رساند که وقتی به معمولی ترین کارهای زندگی با نظری لذت بخش و عاشقانه می پردازی ، انرژِی حاصله که محتوایی از لطافت عشق را با خود دارد در تمام زوایای منزل و اشیاء و هرجا دست زده ای وارد می شود و فضا را سرشار می کند و حال و هوایی فرحبخش می بخشد و دیگران را هم سرخوش و بهره مند می سازد .

    آری من فهمیدم این عشقه ، که از زوایای وجود من به بیرون فوران شده و حال و هوایی دیگر بخشیده . عشق از دورن میجوشد با نگاهی لذت بخش به هر آنچه داری در زندگی و به همین امور روزمره زندگی به عنوان تابلوهایی که پیامها از او دارد .

    عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست .

    و همین جا فهمیدم که چرا وقتی وارد اون خونه محقر کاه گلی با وسائل ابتدایی ولی تمیز و مرتب ( از یکی از بستگان بسیار دور ) در شهرستان می شدیم آن همه لذت می بریدم . یادمه وقتی سالها پیش هر از گاهی با دختر خاله ها میل به رفتن منزل اونها را پیدا می کردیم با خود می گفتیم چرا اینقدر این خونه صفا و آرامش دارد ؟ . و تحلیل می کردیم به خاطر این که صاحبخونه و زن و فرزندانش با روی باز و صادقانه برخورد می کنند ، اما همین سالی که این یافته را در سئوال دختر خاله ام در رابطه باحال و هوای منزل خود داشتم فهمیدم صفای اون خونه هم از آن بود که صاحبخانه از داشته هایش راضی بود و از آن لذت می برد و احساس کمبود نمی کرد ، این که خدا از او راضی باشد نزد او برهرچیزدیگری ترجیح داشت و خدا را هم دور دست و غایب نمی دید ، چون در میان همه حرفهای پند آموزش خدا بود و در تمام اعمالش نظر به این که خدا چه نظر دارد . پدرم هم همینطور بود و من می دیدم بی دغدغه آینده و غم گذشته ،در زمان حال با عشق وافر مشغول کار و فعالیت و زندگی بود و همه آرزویش داشتن بچه هایی صالح و رضایت خدا بود و دیگر هیچ ، هرگز اجازه نداد لباسش از دوسه دست بیشتر باشد و اما تمیز و مرتب ، می گفت بیشتر از این داشته باشم که چه شود من با همینها سرحالم و راضی ، مهم اینه که خودت چطور باشی نه این که لباست چگونه و چند دست ، برای همین اضافه بر نیاز را می بخشید و نیاز اضافی را هم با هیچ توجیحی از سوی ما و دیگران تو کتش نمی رفت ، و همین پدر با همین حال و احوال برای ما و برای دوست و آشنا و همشهریها بسیار دوست داشتنی و محترم بود ، و وقت فوتش نیمی از شهر افسوس می خوردند و بودند کسانی که ما نمی شناختیم و بر سر زنان منزلمان می آمدند و می فهمیدیم کسانی هستند که بی آن که ما و هر کس دیگر بداند دستگیریشان را کرده ، چند سال پیش در خواب به من گفت دخترم :
    هرکس خدا را داشته باشد همه چیز دارد ، هرکس خدا را نداشته باشد هیچ چیز ندارد . و من از عمق همین کلام ، صادقه بودن این رویا را دیدم .

    بی دلی در همه احوال خدا با او بود
    او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد .


    عشق یعنی همین احوالات
    یعنی رضایت از او ، از بودنت ، از داشته هایت و در پس این رضایت در پی شدن ، روان شدن ، در پی بهتر شدن .

    عشق هست ، ما به اشتباه فهمش کرده ایم ، درست که فهم کنیم می بینیم اگر نباشد و اگر نبود هرگز سنگ رو سنگ بند نبود .





    نظرتان چیست ؟




  12. 3 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    فرشته مهربان (دوشنبه 18 بهمن 89)

  13. #27
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 05 آبان 99 [ 11:26]
    تاریخ عضویت
    1386-12-06
    نوشته ها
    198
    امتیاز
    25,868
    سطح
    96
    Points: 25,868, Level: 96
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 482
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class25000 Experience Points
    تشکرها
    743

    تشکرشده 1,065 در 185 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: احتمالا وقت مرگم رسیده

    درود بر شما
    دردها و حرفاي دوستمون ترغيبم كرد كه اين مطلبو بزنم. اين حرفا آشناي همه ماست. قبلا در موضوع --- جواد ميدوني چقدر دلم برات تنگ شده--- از آنها نوشتم. اينجا مي خوام چند لينك كه نشان دهنده مشترك بودن دردهاي همه ماست را ذكر كنم.
    -------- شرحي بر خودم - عاشقانه اي به تو
    -------- قايقي خواهم ساخت - خواهم انداخت به آب
    -------- بيا که چشم اميدم به تست ای همه خوبی
    -------- بيا در خلوت و پرواز ما بين

  14. 4 کاربر از پست مفید غریب آشنا تشکرکرده اند .

    غریب آشنا (دوشنبه 18 بهمن 89)

  15. #28
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 23 آذر 91 [ 09:19]
    تاریخ عضویت
    1387-10-07
    نوشته ها
    4,074
    امتیاز
    23,640
    سطح
    94
    Points: 23,640, Level: 94
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 710
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    16,488

    تشکرشده 16,567 در 3,447 پست

    Rep Power
    425
    Array

    RE: احتمالا وقت مرگم رسیده

    سلام احتمالا جان

    چه خوب نوشتي .



    اين تجربه يك تجربه فردي است كه بر جسب چگونگي هاي دروني و فردي شايد هر يك از ما به نوعي و در سني و شرايط خاص با آن رو به رو شده ايم .

    بعضي از نگاه مذهب و باورهاي مذهبي و چهارچوبهاي مذهبي اين مقوله را تجربه كرده اند

    بعضي هم ، در درك بسياري از مسائل ساده مذهبي عاجز هستند( اين هم اشكالي ندارد و مربوط به چگونگي فردي است ) اما اين حس و حال را تجربه كرده اند

    بعضي هم با پيروي از مكاتب خاص

    و بعضي ديگر از آميختگي علم و باورهاي گوناگون

    و بعضي .........

    و در هر حالتي و از هر راهي و از هر جايي ، چه حس و حال قشنگي است . گواراي وجودت اين حس و حال قشنگ .

    از نگاه من و به نظر من رسيدن به اين نقطه يعني تلاش براي درك بهتر و تفكر در نظام هستي و نظام آفرينش و ..و پيدا كردن افق ديد وسيع تر و.....
    و شايد جدا شدن و دل كندن از من وجود .

    از ديد من اين وسعت احساسي و جمله شدن ها فوق العاده شگفت انگيز و خارق العاده است .

    و بر حسب چگونگي فردي و باز از ديد من فرقي نمي كند چطور به اين جا مي رسيم مهم اين است كه مي رسيم و فرست تجربه كردن اين بعد را هم داريم .

    و خوشا به سعادت اهل دلي كه اين فرست و اين بعد از تجربه هم به او داده مي شود تا با چشم اندازي تازه و نو به جاي تماشا كردن به واقع ديدن و نوعي ديگر ديدن را تجربه كند .

    از شيشه بي مي ، مي بي شيشه بجوئيد
    حق را ز دل خالي از انديش بجوئيد

    بي صبرانه منتظر بقيه ي حرفهاي تو هستم و دوست دارم كه از تجربيات خودت در اين مسير ما را آگاه كني .




  16. 5 کاربر از پست مفید ani تشکرکرده اند .

    ani (چهارشنبه 20 بهمن 89)

  17. #29
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 04 اسفند 90 [ 12:21]
    تاریخ عضویت
    1389-8-21
    نوشته ها
    235
    امتیاز
    3,440
    سطح
    36
    Points: 3,440, Level: 36
    Level completed: 60%, Points required for next Level: 60
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    761

    تشکرشده 743 در 207 پست

    Rep Power
    37
    Array

    RE: احتمالا وقت مرگم رسیده

    سلام دوست خوبم. گاهي مطالبتو كه ميخونم گمان ميكنم خودم نوشتمشون!!!! منم مثل شما زندگيمو با شعر و ادبيات گذروندم. با كتاب هاي عرفاني و موسيقي. گاهي ساز كه ميزدم بيهوش ميشدم و زماني كه فكر كردم راه رو پيدا كردم، باورم شد آخرشه. فكر كردم رسيدم. اما اشتباه ميكردم. چون ره عشق رهي بي پايانه. زماني در اين مسير قرار گرفتم كه نميخواستم و زماني كه خواستم ادامه بدم نتونستم. اما بعدها فهميدم كه نبايد انتظار داشت. همين انتظار و توقع يه سده كه جلوي مارو ميگيره. چون خدا از ما بيشتر خبر داره و ميدونه ما خودمونو گول ميزنيم و سردرگم هستيم. اون ميدونه كه ما دنبال لذت حاصل از اون هدفيم. نه خود هدف. واسه همين جلومونو ميگيره. چون دوستمون داره و ميدونه كه اگر خواستمونو بپذيره به چاله اي ميوفتيم كه جاي نجات نداره.
    اينجا ديگه تشخيص خوب و بد نيست كه يكيش به سمت راست باشه و يكيش به سمت چپ. اينجا مثل قبل دو مسير نيست كه تشخيصش راحت باشه. فقط يه مسيره. اما يه مسير كه توش چاله و چاه زياد داره. بايد چشم بسته بپري. اگه افتاي توش نميتوني به جلوتر حركت كني. پس اگر نميتوني حركت كني به اين معني نيست كه تو لياقتشو نداري. بلكه اشتباها تو يه چاله افتادي كه توش گير كردي. يكيش همين توقع و انتظار! خواستن يه چاله ي بزرگه. نبايد عشق خدا رو طلب كني. بايد بي انتظار و بي چشم داشت فقط و فقط اطاعت كني. حتي اگر جايگاهت جهنم باشه. حتي اگر به عشق نرسي. تو قرآن ميخوني:" آنهايي رستگار شدند كه گفتند پذيرفتيم و اطاعت كرديم. "همين. پس بايد روشتو عوض كني نه از خدا گله مند باشي...

    راهيست راه عشق كه هيچش كناره نيست
    آنجا جز آنكه جان بسپارند چاره نيست
    هرگه كه دل به عشق دهي خوش دمي بود
    در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست.

    پيروز باشي.

  18. 4 کاربر از پست مفید hamishetanha تشکرکرده اند .

    hamishetanha (یکشنبه 24 بهمن 89)

  19. #30
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 01 اسفند 89 [ 02:45]
    تاریخ عضویت
    1389-11-16
    نوشته ها
    34
    امتیاز
    1,911
    سطح
    26
    Points: 1,911, Level: 26
    Level completed: 11%, Points required for next Level: 89
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    120

    تشکرشده 120 در 30 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: احتمالا وقت مرگم رسیده

    سلام . ممنونم

    خیال آشنائی بر دلم نگذشته بود اول
    نمیدانم چه دستی طرح کرد این آشنائی را

    حالم در حال تغییر هست . یه روز اونقدر حالم خوبه که احساس میکنم دارم پرواز میکنم . یه روز یه غم و حسرت شدیدی کل وجودم رو میگیره .
    مساله نفس نیست . مساله کم و زیاد و بالا و پایین و خوب و بد و زشت و زیبا هم نیست . حالم خرابتر از این هست .
    اگر اجازه بدین فعلا چیزی ننویسم و دوباره فکر کنم تا بتونم بهتر مساله رو مطرح کنم .

  20. 3 کاربر از پست مفید ehtemalan تشکرکرده اند .

    ehtemalan (دوشنبه 18 بهمن 89)


 
صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. منفی بافی های مادرم به اوج رسیده و من به شدت ضعیف و آسیب پذیر شدم
    توسط tanhaeii در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 15
    آخرين نوشته: سه شنبه 01 تیر 95, 11:28
  2. پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: سه شنبه 18 خرداد 95, 23:02
  3. پاسخ ها: 53
    آخرين نوشته: سه شنبه 01 اردیبهشت 94, 23:28

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 00:20 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.