گفتم:
پس چرا راضی شدی من برای آنهمه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟
گفت:
ای عزیزترین، اشک تنها قطره ایست که قبل از فرود، عروج میکند، اشکهایت به من رسید و من آن را، یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم، تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان. چرا که تنها اینگونه است که میتوان تا همیشه شاد بود.
گفتم:
آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟
گفت:
بارها صدایت کردم. آرام گفتمت ازین راه نرو که بجایی نمیرسی، تو هرگز نشنیدی و آن سنگ بزرگ فریادم بود که ای عزیزترین، از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نمیرسی.
گفتم:
پس چرا آنهمه درد در دلم انباشتی؟
گفت:
روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی. پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی. بارها گل برایت فرستادم، گلهای زیبا از همه رنگ، کلامی نگفتی. بهترین هدایا را به تو دادم، نفهمیدی. میخواستم برایم بگویی. آخر تو بندهْ من بودی و چارهای نبود جز نذول درد که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی.
واقعا زيبا بود .....اشكم سرازير شد
ياد شعري افتادم:
چرا وقتي كه راه زندگي هموار ميگردد
بشر تغيير حالت ميدهد خونخوار ميگردد؟
به وقت عيش و عشرت مينوازد كوس بي ديني
به وقت تنگ دستي مومن و ديندار ميگردد؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)