سلام ممنون از همه دوستانی که تو تاپیک قبلی من رو راهنمایی کردند
این آدرس تاپیک قبلیم هست:
http://www.hamdardi.net/thread-45566.html
ممنونم من تو این مدت تمام چیزهایی که تو این تالار و از مدیر همدردی و مشاور یاد گرفته بودم رو به کار گرفتم.
همسرم مثل قبل، هر روز صبح میره و شب دیر میاد منم خیلی عادی هستم یه آخر هفته مراسم ختم خواهر شوهر خاله ام بود که من بهش نگفتم بیاد و فقط گفتم فلانی فوت شده و من میرم مراسم گفت باشه، بگو میام دنبالت. من با مامانم رفتیم مراسم که بعدش زنگ زدم اومد دنبالم ولی مامانم گفت که با ما نمیاد و خودش برمیگرده (چون میدونست همسرم گفته نمیخواد اونارو ببینه) بعد تو راه برگشت همسرم گفت چرا مامانت نیومد گفتم نمیدونم گفت نمیاد. گفتم فردا ناهار ما رو دعوت کرده چیزی نگفت. فرداش بلند شدم حاضر شدم گفتم من رفتم. رفتم خونه مامان اینا داداشم گفت چرا همسرت نیومد گفتم کار داشت بعد زنگ زد بهش گفت بیا دیگه، گفته بود نه کار دارم. دوباره عصری داداشم منو رسوند و بعد زنگ زد بهش خداحافظی کرد. عصرش برگشتم خونه با عصبانیت گفت خوش گذشت گفتم مرسی تو چی گفت من که تنها بودم البته از اینکه هر هفته مجبور باشم بیام اونجا تو خونه موندن بهتر بود. منم چیزی نگفتم رفتم خوابیدم. فردا شبش بهش گفتم من میدونم خیلی تو این مدت اذیت شدی و میشی و درک میکنم و میدونم آدمی نیسی که با ناراحت کردن من خوشحال شی، ولی از حرف های دیروزت ناراحت شدم. گفت پیش بینی می کردم دوباره به خاطر خانواده ات ناراحت شی بعدش هم گفت خب معذرت میخوام و با ناراحتی رفت خوابید.
هفته قبل هم مادرش زنگ زد گفت بیاید خونمون گفتم ممنونم حتمن تو اولین فرصت میایم. گفت آخر هفته اگه کاری ندارید بیایید گفتم من کاری ندارم اگه پیام وقت داشته باشه میایم به اون بگیذ گفتم اگه ما نتونسیتم بیاییم شما تشریف بیارید گفت باشه. هر بار اصرار می کنن بیاید من نمیدونم چی بگم فک میکنن من نمیخوام بریم. الان حدود یه ماه و نیمه که خونه خانواده من نیومده و خونه خانواده خودش نرفتیم.
هفته پیش سه شنبه گفت که دوستش جمعه کرده ناهار گفت چی بگم بهش گفتم هر چی خودت میگی گفت تو چی میگی گفتم فرقی نداره. گفتم هر تصمیمی گرفتی نتیجه رو به من بگو. فردا صبحش اس داد که گفتم میایم. جمعه ناهار رفتیم اونجا و پیش اونا با من خیلی خوب رفتار میکرد همش بهم توجه میکرد. حتی یه جا بغلم کرد. کلا وقتی تو جمع دوستای متاهل قرار میگیره خیلی به من توجه میکنه و انگار مقایسه میکنه و قدر منو بیشتر میدونه.
تو سه هفته قبل هم فقط یه بار به درخواست اون سکس داشتیم. منم هیچ باری نرفتم سمتش و کلا روحیه ام رو حفظ کردم و کلاس ورزش و شنا میرم و به آشپزی و کارهای خونه میپردازم. کلا هم زیاد حرف نمیزنم میرم تو اتاق مشغول یه کاری مثل نقاشی، مرتب کردن، کتاب خوندن میشم.
نمیدونم این کارهارم درست هست یا نه. نتیجه مثبت میده یا نه. لطفا راهنمایی کنید.
روز عید غدیر هم چون سید هست خانواده ام زنگ زدند بهش تبریک گفتند ولی اون اصلا نه زنگ میزنه بهشون نه حالشونو میپرسه. خیلی دلم میشکنه با اونا اینطوری رفتار میکنه.
ولی بی قرارم همچنان شب ها کابووس میبینم. شب ها که دیر میاد عصبی میشم ولی اصلا نشون نمیدم میاد خونه دیگه مثل قدیم براش آب میوه نمیگیرم براش میوه پوست نمیکنم فقط میگم شام میخوری که معمولا میگه آره براش میارم. و یه چند تا سوال معمولی میپرسم مثلا ترافیک بود، هوا گرم بود و ... توی طول روز اصلا بهش زنگ نمیزنم.
تو این مدت هم در راستای اینکه احساس قدرت مردونه کنه یه عطر از دیجی کالا سفارش دادم و خواستم ببره محل کارش، و اون تحویل گرفت و پولشو داد اومد خونه گفتم کارتتو بده پولشو بریزیم گفت حالا میدم. دیگه ازش پیگیری نکردم
هرچند مدیر همدردی میگفت که بهش توجه کن درکش کن و اصلا ناراحت نشو. نمیدونم تا کی با این شرایط بلاتکلیفی باید طی کنم. تغییر مثبت خاصی توش نمیبینم. نمیدونم تو ذهنش چی میگذره. میخواد چی کار کنه. ولی با توجه به شناختی که ازش دارم همینطور منفعل عمل میکنه تا وقتی که من کلافه شم و بخوام تعیین تکلیف کنه و اون موقع بگه که تو خیلی تغییر کردی ولی باز من تو رو نمیخوام.
به نظرتون باید چی کار کنم همینجوری طی کنم و سنم بگذره و شانس بچه دار شدن نداشته باشم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)