سلام به همه دوستان خوبم
نمیدونم کسی منو یادش هست یا نه. قبلا با موضوعات زیر از دوستان کمک خاستم و با راهنمایی های شما تونستم تصمیم درست را برای زندگیم بگیرم.
http://www.hamdardi.net/thread-27163.html
خیلی خلاصه میگم که من 29 ساله هستم. سال 89 با یه نفر از آشنایان دور عقد کردم و سال 90 بدون اینکه ازدواج کنم طلاق گرفتم. تابستان سال 91 با پسر دایی ام نامزد کردم و بهار همین امسال نامزدیم بهم خورد. حالا من بعد از 2 بار شکست توی زندگیم احساس افسردگی و درماندگی میکنم. مرتب با خودم فکر میکنم چرا باید اینقدر سرنوشت من تلخ باشه. بعد از ماجرای طلاقم خیلی افسرده شدم طوری که برای فرار از این موضوع یکسال رفتم به یه روستای دور برای کار. سال گذشته همونطور که توی پست های قبلی نوشتم با پسر داییم نامزد کردم اما از همون ابتدا فهمیدم که اون منو برای چی میخاد و آخرشم کارمون به جدایی کشید. از بابت قضیه پسر داییم اصلا ناراحت نیستم و اتفاقا یه جورایی خیلی هم خوشحالم و به هیچ وجه فکرشم نمیکنم. اما اون چیزی که خیلی اذیتم میکنه این هست که چرا باید این اتفاقات برای من بیافته؟چرا من نمیتونم مثل بقیه دوستام یه زندگی خوب و آروم داشته باشم؟ البته میدونم که توی این شکست ها مقصر اصلی خود من هستم چون بدون شناخت و آگاهی برای زندگیم تصمیم گرفتم. اینکه اومدم اینجا و دارم این حرفهارو مینویسم برای این هست که دیگه نمیخام اشتباهات گذشته رو تکرار کنم. میخام با کمک شما و راهنمایی هاتون بتونم یه زندگی بهتری برای خودم درست کنم . نمیخام مثل خیلی های دیگه ازتون بخام که بهم بگید چیکار کنم تا یه شوهر خوب پیدا کنم. نه دیگه نمیخام تا زمانی که نتونستم خودمو بشناسم به فکر شوهر کردن باشم. میخام تمام تلاشمو بکنم تا اول زندگی خودمو سر و سامون بدم و بعد که مشکلاتم حل شد به فکر ازدواج باشم. نمیخام دیگه بیشتر از این توی زندگیم شکست بخورم.
از ترم زمستان گذشته دیگه کلاس برنداشتم به این امید که یک کار بهتر پپدا میکنم. رشته من کامپیوتر هست اما هیچ علاقه ای به رشته ام ندارم. از زمان فارغ التحصیلیم تا الان چندجایی رفتم سرکار اما هیچکدوم رو ادامه ندادم چون علاقه ای بهشون نداشتم. البته همگی منشیگری بود که منم راضی نبودم. تنها شغلی که به طور ثابت ادامه دادم برای سه سال همون تدریس بود که اونم از ترم گذشته بخاطر حقوق کمش گذاشتمش کنار البته مدیر آموزشگاه قبلیم چندین بار بهم زنگ زده که بیا بهت کلاس میدم اما خودم راضی به رفتن نیستم. دو ماه قبل که تصمیم جدی گرفتم برای جدایی از نامزدم یه کار پیدا کردم تا درد بعد از جدایی خیلی اذیتم نکنه. دوماه تموم از صبح میرفتم تا شب حتی روزای جمعه و تعطیل. هفته پیش دیگه طاقتم تموم شد واز اونجا هم اومدم بیرون. البته اینکارم علت دیگه ای هم داشت. مدیر جدیدم خیلی اصرار داشت که بمونم حتی بهم گفت حقوقت را چند برابر میکنم و برات بیمه میفرستم اما دیگه اونجا جای موندن من نبود. از همون ابتدا که رفتم اونجا با یه آقا پسر که مشتری اونجا بود آشنا شدم که توی بانک کار میکرد. من بیچاره از روی سادگی بهش گفتم اگه یه وقت بانکتون نیرو خاست به منم خبر بدید. اونم از خدا خواسته شماره منو گرفت و شروع کرد به اسمس دادن و ازم خاست که باهاش دوست بشم. یک ماه تموم منو درگیر خودش کرد. بعد از کار میومد دنبالم تا منو برسونه خونه. صبح ها میومد در کوچمون منتظر من میشد تا منو ببینه بعد بره سرکار. دیدم موندن من اونجا فایده ای نداره با این کار آبروم هم از دست میدم. از اونجا اومدم بیرون و ازش خاستم که دیگه به من زنگ نزنه و اسمس هم نده. کلی التماسم کرد که با من بمون. بهش گفته بودم که قبلا طلاق گرفتم و نامزدی اخیرم هم بهم خورده. میگفت تو هم مثل من تنهایی بیا باهم تنهایهامونو پر کنیم. بهش گفتم من دختر هرزه ای نیستم که بخام با همه کسی بگردم. وقتی حرف آخرم رو بهش زدم و گفتم اگه واقعا از من خوشت اومده بهتره خانواده هامونو در جریان بگذاریم خیلی راحت خودشو کشید کنار و دیگه خبری ازش نشد. هرچند ارتباطمون خیلی طولانی نبود و در حد یکماه بود اما واقعا منو درگیر خودش کرده بود. از خودم بدم اومد وقتی اونو از خودم دور کردم. مرتب با خودم میگم چرا من نمی تونم با هیچ مردی رابطه برقرار کنم. شاید میتونستم مثل خیلی از دخترای دیگه چند سالی باهاش بمونم و آخرشم باهاش ازدواج کنم. همون چیزی که الان خیلی مد شده. چند روز پیش هم یکی از دوستام رو دیدم و وقتی بهش گفتم نامزدیم بهم خورده خیلی رک بهم گفت تو عرضه نداری شوهر نگه داری. ببین دخترای دیگه چطوری زندگی میکنن از اونا یاد بگیر. وقتی این حرفارو از دوستم شنیدم خیلی ناراحت شدم. به نظر شما من واقعا بی عرضه ام؟
اما اینکه اومدم اینجا ازتون راهنمایی بخام اینه که الان یک هفته هست توی خونه نشستم و دارم درس میخونم. مادرم خیلی اصرار داره که من یه جای دولتی قبول بشم و مثل خواهر بزرگم کارمند دولت بشم اما من هیچ علاقه ای به رشته ام ندارم. سالهای قبل هم زیاد از این آزمونهای استخدامی دادم ولی هیچکدوم قبول نشدم یعنی انگیزه ای برای خوندن نداشتم که بخام قبول بشم. چندین بار که امتحان دادم وقتی نتایج رو اعلام کردن دیدم که همگی یا از بچه های خانواده شهدا هستن یا ایثارگران یا اونایی که فامیل درجه یکشون اونجا هست. خیلی از دوستای خودم با همون فوق دیپلمهاشون الان با پارتی توی بهترین جاهای دولتی مشغول کار هستن. نمیخام گله کنم. شاید کوتاهی از خودم باشه شاید واقعا اگه میخوندم قبول میشدم. اما الان واقعا به یک کار خوب احتیاج دارم.
یک هفته ای هست دارم درس میخونم اما هیچ علاقه ای به درسهای تخصصی ندارم و مدام عمومی ها رو میخونم. واقعا نمیدونم چیکار کنم. دلم میخاد تغییر رشته بدم و بشینم رشته ای رو که دوست دارم بخونم اما وقتی به سن و سالم نگاه میکنم میگم دیگه خیلی دور شده. دلم میخاد یه تغییر بزرگ توی زندگیم بدم. دیگه نمیخام بیشتر از این تحقیر بشم. با خودم میگم بشینم بخونم شاید اینبار خدا خاست و من یه جای دولتی قبول شدم اما بعد وقتی شروع میکنم به خوندن و میبینم هیچی از درسای تخصصی یادم نیست و بلد نیستم افسرده میشم و ناامید. سال گذشته تصمیم جدی گرفتم تغیر رشته بدم و ارشد چیز دیگه ای بخونم حتی کتابهاشو هم خریدم اما شرایط جور نشد که بخونم و اونقدر درگیر رفتارهای نامزدم بودم که فرصت درس خوندن نداشتم. اما الان که دیگه مشغله فکری ندارم میخام برای خودم یه کاری بکنم اما نمیدونم چیکار! دلم میخاد برای خودم کسی بشم و بتونم روی پاهای خودم بایستم. امسال قبل از اینکه برم سر کار جدیدم رفتم یه شهر دیگه که نزدیک شهرمون هست دنبال کار. حتی خوابگاه هم گرفتم و پولشو دادم و یه کار هم پیدا کردم اما وقتی کار توی شهر خودم پیدا کردم دیگه اونجا نرفتم. دیگه بدم میاد توی شهر خودمون کار کنم. از آدمای شهرم متنفرم. میدونم همشون با یک دید بد به من نگاه میکنن برای همین دلم نمیخاد دیگه اینجا کار کنم.
باید ببخشید از اینکه حرفام طولانی شد اما خواهش میکنم راهنماییم کنید؟ چرا سرنوشت من باید اینطور رقم بخوره؟ درسته اشتباه از خودم بوده اما حالا من باید چیکار کنم؟ چطوری میتونم خودمو عوض کنم و به زندگیم سر و سامون بدم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)