به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 8 , از مجموع 8
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 06 مرداد 98 [ 16:51]
    تاریخ عضویت
    1391-5-02
    نوشته ها
    37
    امتیاز
    5,984
    سطح
    50
    Points: 5,984, Level: 50
    Level completed: 17%, Points required for next Level: 166
    Overall activity: 96.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    19

    تشکرشده 49 در 15 پست

    Rep Power
    0
    Array

    میخام یک زندگی خوب داشته باشم اما نمیدونم چطوری؟

    سلام به همه دوستان خوبم
    نمیدونم کسی منو یادش هست یا نه. قبلا با موضوعات زیر از دوستان کمک خاستم و با راهنمایی های شما تونستم تصمیم درست را برای زندگیم بگیرم.
    http://www.hamdardi.net/thread-27163.html
    خیلی خلاصه میگم که من 29 ساله هستم. سال 89 با یه نفر از آشنایان دور عقد کردم و سال 90 بدون اینکه ازدواج کنم طلاق گرفتم. تابستان سال 91 با پسر دایی ام نامزد کردم و بهار همین امسال نامزدیم بهم خورد. حالا من بعد از 2 بار شکست توی زندگیم احساس افسردگی و درماندگی میکنم. مرتب با خودم فکر میکنم چرا باید اینقدر سرنوشت من تلخ باشه. بعد از ماجرای طلاقم خیلی افسرده شدم طوری که برای فرار از این موضوع یکسال رفتم به یه روستای دور برای کار. سال گذشته همونطور که توی پست های قبلی نوشتم با پسر داییم نامزد کردم اما از همون ابتدا فهمیدم که اون منو برای چی میخاد و آخرشم کارمون به جدایی کشید. از بابت قضیه پسر داییم اصلا ناراحت نیستم و اتفاقا یه جورایی خیلی هم خوشحالم و به هیچ وجه فکرشم نمیکنم. اما اون چیزی که خیلی اذیتم میکنه این هست که چرا باید این اتفاقات برای من بیافته؟چرا من نمیتونم مثل بقیه دوستام یه زندگی خوب و آروم داشته باشم؟ البته میدونم که توی این شکست ها مقصر اصلی خود من هستم چون بدون شناخت و آگاهی برای زندگیم تصمیم گرفتم. اینکه اومدم اینجا و دارم این حرفهارو مینویسم برای این هست که دیگه نمیخام اشتباهات گذشته رو تکرار کنم. میخام با کمک شما و راهنمایی هاتون بتونم یه زندگی بهتری برای خودم درست کنم . نمیخام مثل خیلی های دیگه ازتون بخام که بهم بگید چیکار کنم تا یه شوهر خوب پیدا کنم. نه دیگه نمیخام تا زمانی که نتونستم خودمو بشناسم به فکر شوهر کردن باشم. میخام تمام تلاشمو بکنم تا اول زندگی خودمو سر و سامون بدم و بعد که مشکلاتم حل شد به فکر ازدواج باشم. نمیخام دیگه بیشتر از این توی زندگیم شکست بخورم.
    از ترم زمستان گذشته دیگه کلاس برنداشتم به این امید که یک کار بهتر پپدا میکنم. رشته من کامپیوتر هست اما هیچ علاقه ای به رشته ام ندارم. از زمان فارغ التحصیلیم تا الان چندجایی رفتم سرکار اما هیچکدوم رو ادامه ندادم چون علاقه ای بهشون نداشتم. البته همگی منشیگری بود که منم راضی نبودم. تنها شغلی که به طور ثابت ادامه دادم برای سه سال همون تدریس بود که اونم از ترم گذشته بخاطر حقوق کمش گذاشتمش کنار البته مدیر آموزشگاه قبلیم چندین بار بهم زنگ زده که بیا بهت کلاس میدم اما خودم راضی به رفتن نیستم. دو ماه قبل که تصمیم جدی گرفتم برای جدایی از نامزدم یه کار پیدا کردم تا درد بعد از جدایی خیلی اذیتم نکنه. دوماه تموم از صبح میرفتم تا شب حتی روزای جمعه و تعطیل. هفته پیش دیگه طاقتم تموم شد واز اونجا هم اومدم بیرون. البته اینکارم علت دیگه ای هم داشت. مدیر جدیدم خیلی اصرار داشت که بمونم حتی بهم گفت حقوقت را چند برابر میکنم و برات بیمه میفرستم اما دیگه اونجا جای موندن من نبود. از همون ابتدا که رفتم اونجا با یه آقا پسر که مشتری اونجا بود آشنا شدم که توی بانک کار میکرد. من بیچاره از روی سادگی بهش گفتم اگه یه وقت بانکتون نیرو خاست به منم خبر بدید. اونم از خدا خواسته شماره منو گرفت و شروع کرد به اسمس دادن و ازم خاست که باهاش دوست بشم. یک ماه تموم منو درگیر خودش کرد. بعد از کار میومد دنبالم تا منو برسونه خونه. صبح ها میومد در کوچمون منتظر من میشد تا منو ببینه بعد بره سرکار. دیدم موندن من اونجا فایده ای نداره با این کار آبروم هم از دست میدم. از اونجا اومدم بیرون و ازش خاستم که دیگه به من زنگ نزنه و اسمس هم نده. کلی التماسم کرد که با من بمون. بهش گفته بودم که قبلا طلاق گرفتم و نامزدی اخیرم هم بهم خورده. میگفت تو هم مثل من تنهایی بیا باهم تنهایهامونو پر کنیم. بهش گفتم من دختر هرزه ای نیستم که بخام با همه کسی بگردم. وقتی حرف آخرم رو بهش زدم و گفتم اگه واقعا از من خوشت اومده بهتره خانواده هامونو در جریان بگذاریم خیلی راحت خودشو کشید کنار و دیگه خبری ازش نشد. هرچند ارتباطمون خیلی طولانی نبود و در حد یکماه بود اما واقعا منو درگیر خودش کرده بود. از خودم بدم اومد وقتی اونو از خودم دور کردم. مرتب با خودم میگم چرا من نمی تونم با هیچ مردی رابطه برقرار کنم. شاید میتونستم مثل خیلی از دخترای دیگه چند سالی باهاش بمونم و آخرشم باهاش ازدواج کنم. همون چیزی که الان خیلی مد شده. چند روز پیش هم یکی از دوستام رو دیدم و وقتی بهش گفتم نامزدیم بهم خورده خیلی رک بهم گفت تو عرضه نداری شوهر نگه داری. ببین دخترای دیگه چطوری زندگی میکنن از اونا یاد بگیر. وقتی این حرفارو از دوستم شنیدم خیلی ناراحت شدم. به نظر شما من واقعا بی عرضه ام؟
    اما اینکه اومدم اینجا ازتون راهنمایی بخام اینه که الان یک هفته هست توی خونه نشستم و دارم درس میخونم. مادرم خیلی اصرار داره که من یه جای دولتی قبول بشم و مثل خواهر بزرگم کارمند دولت بشم اما من هیچ علاقه ای به رشته ام ندارم. سالهای قبل هم زیاد از این آزمونهای استخدامی دادم ولی هیچکدوم قبول نشدم یعنی انگیزه ای برای خوندن نداشتم که بخام قبول بشم. چندین بار که امتحان دادم وقتی نتایج رو اعلام کردن دیدم که همگی یا از بچه های خانواده شهدا هستن یا ایثارگران یا اونایی که فامیل درجه یکشون اونجا هست. خیلی از دوستای خودم با همون فوق دیپلمهاشون الان با پارتی توی بهترین جاهای دولتی مشغول کار هستن. نمیخام گله کنم. شاید کوتاهی از خودم باشه شاید واقعا اگه میخوندم قبول میشدم. اما الان واقعا به یک کار خوب احتیاج دارم.
    یک هفته ای هست دارم درس میخونم اما هیچ علاقه ای به درسهای تخصصی ندارم و مدام عمومی ها رو میخونم. واقعا نمیدونم چیکار کنم. دلم میخاد تغییر رشته بدم و بشینم رشته ای رو که دوست دارم بخونم اما وقتی به سن و سالم نگاه میکنم میگم دیگه خیلی دور شده. دلم میخاد یه تغییر بزرگ توی زندگیم بدم. دیگه نمیخام بیشتر از این تحقیر بشم. با خودم میگم بشینم بخونم شاید اینبار خدا خاست و من یه جای دولتی قبول شدم اما بعد وقتی شروع میکنم به خوندن و میبینم هیچی از درسای تخصصی یادم نیست و بلد نیستم افسرده میشم و ناامید. سال گذشته تصمیم جدی گرفتم تغیر رشته بدم و ارشد چیز دیگه ای بخونم حتی کتابهاشو هم خریدم اما شرایط جور نشد که بخونم و اونقدر درگیر رفتارهای نامزدم بودم که فرصت درس خوندن نداشتم. اما الان که دیگه مشغله فکری ندارم میخام برای خودم یه کاری بکنم اما نمیدونم چیکار! دلم میخاد برای خودم کسی بشم و بتونم روی پاهای خودم بایستم. امسال قبل از اینکه برم سر کار جدیدم رفتم یه شهر دیگه که نزدیک شهرمون هست دنبال کار. حتی خوابگاه هم گرفتم و پولشو دادم و یه کار هم پیدا کردم اما وقتی کار توی شهر خودم پیدا کردم دیگه اونجا نرفتم. دیگه بدم میاد توی شهر خودمون کار کنم. از آدمای شهرم متنفرم. میدونم همشون با یک دید بد به من نگاه میکنن برای همین دلم نمیخاد دیگه اینجا کار کنم.
    باید ببخشید از اینکه حرفام طولانی شد اما خواهش میکنم راهنماییم کنید؟ چرا سرنوشت من باید اینطور رقم بخوره؟ درسته اشتباه از خودم بوده اما حالا من باید چیکار کنم؟ چطوری میتونم خودمو عوض کنم و به زندگیم سر و سامون بدم؟

  2. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 08 آذر 92 [ 01:05]
    تاریخ عضویت
    1392-4-31
    نوشته ها
    100
    امتیاز
    359
    سطح
    7
    Points: 359, Level: 7
    Level completed: 18%, Points required for next Level: 41
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    31 days registered250 Experience Points
    تشکرها
    140

    تشکرشده 190 در 74 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام دوست عزیز
    واقعا انقدرها هم که فکر می کنی سرنوشتت بد رقم نخوره ! چرا اینطوری فکر می کنی ..
    اتفاقا خیلی هم خوبه که قبل ازدواج و داشتن بچه ازدواجت بهم بخوره , حتما خدا دوستت داشته که تو نامزدی بهم خورده .
    یکم از دید خوب هم به زندگیت نگاه کن
    حرف دوستت هم اصلا درست نیست ! کی گفته که همه ی دخترایی که تو خیابونن و دوست پسر دارن بعد ازدواج عالی دارن با اونا؟! اصلا چنین چیزی صحت نداره , ما که از زندگی تک تک افراد خبر نداریم ! چیزی که داریم می بینیم ظاهر امره !
    در مورد درست , کجا دیر شده !؟؟؟ یه جور می گی انگار که چند سالته !
    هم ورودی های من 3 تاشون بودن که از شما هم بزرگتر بودن و یه رشته ی دیگه خونده بودن , حالا اومده بودن دنبال علاقشون !
    خیلی هم خوبه که بری یه رشته ی دیگه بخونی که بهش علاقه داری
    انقدر هم احساس نکن که خیلی بد شانسی ! خیلی هم از حرفات معلومه که دختر خوب و با اراده ای هستی که سریع کار پیدا کردی , چند سالی تدریس کردی و ..

    نظر منو بخوای فکر های منفی رو از خودت دور کن , به خدا توکل کن و ازش بخواه که کنارت باشه بعد هم برو دنبال رشته ای که دوست داری بخونی , و گذشته هم فراموش کن , بعدها مطمئنا تو راه زندگیت این بار یه پسر خوب قرار می گیره که باهاش خوشخت تر می شی :)

  3. 3 کاربر از پست مفید violet تشکرکرده اند .

    Darkness (سه شنبه 08 مرداد 92), roze sepid (دوشنبه 07 مرداد 92), ویدا@ (شنبه 05 مرداد 92)

  4. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 06 مرداد 98 [ 16:51]
    تاریخ عضویت
    1391-5-02
    نوشته ها
    37
    امتیاز
    5,984
    سطح
    50
    Points: 5,984, Level: 50
    Level completed: 17%, Points required for next Level: 166
    Overall activity: 96.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    19

    تشکرشده 49 در 15 پست

    Rep Power
    0
    Array
    violetعزیز ممنون از راهنمایی هات. دلم میخاد برم دنبال رشته مورد علاقه ام اما اصرار خانواده ام بر این هست که رشته قبلی رو ادامه بدم تا شاید بتونم یه کار دولتی مثل خواهرم پیدا کنم. از بابت شوهر کردن اصلا نگران نیستم چون میدونم اول باید روی خودم کار کنم و آمادگی های لازم را بدست بیارم. اما حرفایی که بقیه پشت سرم و حتی گاهی وقتا تو روی خودم میزنن داره دیونم میکنه.
    اون چیزی که الان خیلی برام مهمه این هست که باید چیکار کنم تا یه زندگی خوب رو بتونم شروع کنم. از وقتی که طلاق گرفتم هرکسی که منو میبینه بهم میگه چرا اینقدر غمگینی. خانواده نامزد قبلیم پشت سرم گفتن که این دختر دیونه هست و مشکل روانی داره و داره از افسردگی میمیره. دلم نمیخاد اینطور باشه. دلم میخاد برگردم به روزای شادی که قبلا داشتم. دلم میخاد یه تغییر بزرگ توی زندگیم بدم. تا چند شب پیش مرتب آرزوی مرگ از خدا میکردم اما وقتی فکرامو کردم دیدم اینطوری زندگی کردن فایده ای نداره. فکرای جور واجور زیاد میاد سراغم . اما دلم میخاد یه تصمیم درست بگیرم که مثل گذشته ها پشیمون نشم.

  5. کاربر روبرو از پست مفید مرضیه-ف تشکرکرده است .

    roze sepid (دوشنبه 07 مرداد 92)

  6. #4
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 17 دی 93 [ 22:34]
    تاریخ عضویت
    1391-12-08
    نوشته ها
    661
    امتیاز
    3,788
    سطح
    38
    Points: 3,788, Level: 38
    Level completed: 92%, Points required for next Level: 12
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    2,635

    تشکرشده 911 در 430 پست

    Rep Power
    78
    Array
    مرضيه جون من الان 31 سالمه وتازه درسو شروع كردم.مطمئنم با اراده وپشتكار و نجابتي كه داري حتما تو زندگيت به تمام آرزوهات ميرسي.
    حرف مردم اگر ناحق باشه به خودشون برميگرده.اصلا نگران نباش.خداي بزرگ ومهربون با تو بوده كه تو اين روزاي خاص فكراي خوبو تو ذهنت گذاشته تا خوب وعالي زندگي كني.
    من ميدونم چند وقت ديگه مياي از موفقيتهات مينويسي.
    يك دنيا گل رز زيبا تقديم وجود نازنينت.

  7. 2 کاربر از پست مفید roze sepid تشکرکرده اند .

    Darkness (سه شنبه 08 مرداد 92), shapoor (سه شنبه 08 مرداد 92)

  8. #5
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 خرداد 99 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1391-12-22
    نوشته ها
    4,428
    امتیاز
    70,050
    سطح
    100
    Points: 70,050, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    14,753

    تشکرشده 14,732 در 3,979 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    790
    Array
    مرضیه جان،

    خوشحالم که تونستی تصمیم بگیری و علیرغم نگرانیت بابت خانواده و حرف مردم، تسلیم یک ازدواج اشتباه نشدی.
    تبریک می گم که شجاعت داشتی که بر ترسهات غلبه کنی و راهی را بری که فکر می کردی درست است.

    توانایی و شرایط آدمها با هم فرق می کنه. اگر خواهر شما کارمند دولتی است دلیل نمی شه که شما هم حتما باید همون راه را بری که موفق بشی.
    بهتره هر چه زودتر مشغول به کار بشی.
    شرکت در آزمون استخدامی، چیزی نیست که لازم باشه شما بشینی تو خونه و بخونی.
    می تونی هر شب کمی مطالعه داشته باشی و اگر آزمونی بود شرکت کنی.

    اگر رئیس قبلیت قبول کرده بود که حقوق و مزایای بهتری بهت بده و شما را بیمه کنه،
    مزاحمت اون کارمند بانک دلیل خوبی برای سرکار نرفتن نیست.
    من متوجه نشدم چرا بخاطر اون آقا کارت را ول کردی.

    تدریس هم کار جالب و پویایی هست. می تونی برگردی سر اون کار.
    در سنی نیستی که بخواهی شرایط کاری را پس بزنی و منتظر کار بهتر باشی.
    بهتر هست کار را شروع کنی و گام به گام بری جلو و ارتقا پیدا کنی.

    10-20 سال بعد که خسته می شی و به فکر بازنشستگی و بیمه و ... می افتی، افسوس می خوری که چرا سالهای جوونیت را نشسته بودی توی خونه
    و حالا بخاطر یکسال بیمه بیشتر باید بری سرکار.

    الان که جوان هستی و مجرد سریع برو سرکار.
    بعدها که وارد زندگی متاهلی بشی، ممکنه مجبور بشی بخاطر بچه ها چند سال کار نکنی و ...
    این فرصت ها را الان از دست نده.

    توی خونه نشستن
    گوش کردن به حرفهای فامیل که هر روز یکیشون زنگ می زنه و با مامانت حرف می زنه
    غرغرهای خانواده
    و حرفهای خاله زنکی در و همسایه
    بیشتر اعصابت را خورد می کنه و افسردگیت را تشدید می کنه.

    خیلی ها می آن تالار و مشاوره می گیرند و مطمئن هستند که جدا شدن به نفعشونه
    اما جراتش را ندارند
    می تونم همین الان دو تا تاپیک بهت بدم بری بخونی که ببینی افرادی با چه سابقه کاری یا تحصیلی یا خانوادگی ... ترس از تصمیم گیری دارند و توی برزخ موندن

    به هم زدن یک نامزدی اشتباه اون هم برای دومین بار و اون هم یک نامزدی فامیلی
    شجاعتی می خواد که کار هر کس نیست
    تو دختر شجاع و محکمی هستی که تسلیم حرف دیگران و ترسهات نمی شی.
    پس می تونی باز هم موفق بشی.
    نگران نباش

  9. 2 کاربر از پست مفید شیدا. تشکرکرده اند .

    Darkness (سه شنبه 08 مرداد 92), shapoor (سه شنبه 08 مرداد 92)

  10. #6
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 11 آبان 93 [ 06:33]
    تاریخ عضویت
    1390-10-21
    نوشته ها
    214
    امتیاز
    3,214
    سطح
    35
    Points: 3,214, Level: 35
    Level completed: 10%, Points required for next Level: 136
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    422

    تشکرشده 448 در 154 پست

    Rep Power
    34
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط شیدا. نمایش پست ها


    خیلی ها می آن تالار و مشاوره می گیرند و مطمئن هستند که جدا شدن به نفعشونه
    اما جراتش را ندارند
    می تونم همین الان دو تا تاپیک بهت بدم بری بخونی که ببینی افرادی با چه سابقه کاری یا تحصیلی یا خانوادگی ... ترس از تصمیم گیری دارند و توی برزخ موندن
    شیدا جان اگر منظورت از یکی از این دو تاپیک منم که مطمئنم این طوره باید بگم بین شجاعت و حماقت خیلی فرقه عزیزم. اتفاقا آدم عاقل بایدم بترسه از اینکه در ارتباط با حساس ترین تصمیم عمرش بیگدار به آب بزنه. این ترس با ترسی که شما تعریفش میکنی خیلی فرق داره. این ترس پیشگیرنده حماقته و اتفاقا خیلی هم به جاست. بله من باید هم بترسم چون وقتی که با خودم خووووب زندگیمو تجزیه تحلیل میکنم میبینم گره خورده در 4 ایراد اساسیه . وسواس همسرم ، خساستش، کینه من از داستان مهریه. و اینکه الان بچه نمیخواد. همونطور که نوپو و خودت گفتین وسواس و خساست و پس گرفتن مهریه از جانب همسر من همش یکیه و همش ناشی از اظطراب اونه. پس کلید سه تا از مشکلات طندگی من درمان وسواس همسرمه. از طرفی شرایط تحصیلی من در حال حاضر به شکلیه که حداقل تا 3 سال اینده خودم نمیتونم بچه داشته باشم حتی اگه همسرم بخواد. پس مسئله بچه هم فعلا منتفیه. نتیجه اینکه تمام بحران زندگی من در گرو درمان وسواس همسرمه. درمقابل اون محاسنی داره که از دست دادنشون و به دست نیاوردنشون در شخص دیگه واقعا برای من گرون تموم میشه و واقعا جای ترس داره. محاسنی که این روزا بودنشون در یه مرد واقعا شانس و اقبال میخواد. بله شیدا جان طلاق اگه سنجیده و به جا باشه و به هر سرش فکر شده باشه بسیار هم جای افتخار و تحسین داره. اما در عین حال تصمیمیمه که اگه هیجانی در موردش برخورد بشه، اگه به زیر و بمش فکر نشده باشه، اگه موبه مو عواقبش و محاسنش در دو کفه ترازو گذاشته نشده باشه و مقایسه نشده باشه میتونه یه تصمیم خیلی خیلی اشتباه باشه که تمام سرنوشت آدمو زیر و رو کنه. به قول دکتر هولاکویی طلاق مثل عمل جراحی قطع عضو میمونه . اگه لازم و ضروری باشه هرکسی جرات انجامشو پیدا میکنه هرچه قدر هم که درد داشته باشه. هر چه قدرهم که ترس داشته باشه. ولی مهمتر از همه اینه که تصمیم قطع عضو تصمیم درست و فکر شده ای باشه. و مطمئن باش ترس از اشتباه ، ترس از تشخیص غلط و پشیمونی خیلی جاها نجات دهنده است. من ترس هامو نادیده نگرفتم و نمیگیرم چون همه اونها عین واقعیتن. زندگی من بسیار جای فکر و بالا و پایین کردن داره. چون طرف مقابلم در کنار تعدادی عیب تیپیک تعداد خیلی بیشتری حسن تیپیک داره. و همینه که آدمو دو دل میکنه. عزیزم این نظر شما و برداشت شماست که من مطمئن هستم جدا شدن به نفعمه. اگر هم تحت شرایط فشار روحی چنین صحبتی رو کردم در انتهای تاپیک خیلی واضح و شفاف توضیح دادم که اتفاقا موندن و تلاش کردن و ساختن زندگیم برای من بسیار درست تر از جداییه. این هم لینک تاپیک من که مرضیه جان یا هر مراجع دیگه ای میتونن یه نگاه بندازن و نتیجه تاپیک رو از زبان خود من در دوصفحه آخر بخوننhttp://www.hamdardi.net/thread-29330.html وشما شیدا جان بدون که برای من قضاوت و برداشت شما و هیچ کس دیگه ای مهم نیست چون هر کسی ازاده که هر طور میخواد تفکر و تصور کنه. مهم اینه که من در پیچ و خم زندگی و مصائب اون، به موازات فشارهای روحی که گاهی ادمو به قعر ناامیدی میبرن، درست ترین تصمیمو واسه زندگیم بگیرم که فکر میکنم گرفتم. و مطمئن باش که طلاق گرفتن مطلقا نشانه شجاعت و ادامه دادن یک زندگی ناهموار و تلاش واسه ساختنش مطلقا نشانه ترس نیست. ترس به جا و درست خودش یه چراغه راهنماست که آدم نباید سرسری ازش رد شه. حداقل من یکی ممنون این ترسم که نذاشت به خطا برم.

    - - - Updated - - -

    مرضیه جان امیدوارم نوشته هام به هیچ وجه موجب به هم ریختن افکار شما نشده باشه چون هیچ ارتباطی به کیس شما و تصمیم شما نداشت. فقط میخوام به این موضوع اشاره کنم که از نظر من تصمیم شما در مورد بهم زدن نامزدیت با پسر عمه ت بلاشک تصمیم درست و به جایی بوده و ایکاش که اصلا زودتر این کارو میکردی. حالا هم فقط خوشحال باش که این کارو کردی. این خودش یه لطف از جانب خدا که بدون اینکه تن به خواسته بیجای اون بدی یا عقدی اتفاق بیفته خودتو از اون بازی که سرت در اورده بودن کشیدی بیرون.

  11. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 06 مرداد 98 [ 16:51]
    تاریخ عضویت
    1391-5-02
    نوشته ها
    37
    امتیاز
    5,984
    سطح
    50
    Points: 5,984, Level: 50
    Level completed: 17%, Points required for next Level: 166
    Overall activity: 96.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    19

    تشکرشده 49 در 15 پست

    Rep Power
    0
    Array
    شیدای عزیزم ممنون از راهنمایی های قشنگت. یه جورایی دلگرم شدم که دنبال کار بگردم و در کنارش هم درس بخونم. همین دیروز زنگ زدم به مدیر مدرسه ای که دو سال پیش اونجا تدریس میکردم تا حالشو بپرسم. کلی بهم التماس کرد که امسال دوباره برم اونجا برای تدریس. هرچند اونجا یه روستای دور افتاده هست و شرایطش خیلی سخته اما دوست دارم دوباره برم اونجا تا بتونم برای یه مدت از خونه دور باشم. وقتی که موضوع رو به مادرم و خواهرم گفتم خیلی دعوام کردن که بشین درس بخون اما دیگه نظرات اونا خیلی برام مهم نیست میخام خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم.
    کار قبلی که برای دوماه رفتم کار مردونه ای بود و توی محیط کار مرتب دعوا بود و اعصاب خردی. دلیل اصلی ترک کارم اون پسر نبود محیط کارم بود و ساعات کاریم که خیلی زیاد بود و باید روزای تعطیل هم میرفتم. البته اون پسر هم بی تاثیر نبود چون خیلی از آبروم میترسیدم. اون هنوز که هنوزه بهم اسمس میده و ازم میخاد که تنهاش نزارم با وجود اینکه صدبار بهش گفتم دیگه بهم اس نده و جوابشو نمیدم. گاهی وقتا وسوسه میشم باهاش طرح یه دوستی بریزم و به قول اون تنهایی هامو باهاش پر کنم اما بعدش پشیمون میشم و وقتی یادم میافته نامزدهای قبلیم با من چیکار کردن بهش بی اعتماد میشم. البته یه چیزی که این وسط خیلی برای من سواله اینه که چرا اینقدر که این پسر به من محبت داره نامزدهای قبلی من به من نداشتند. یادم نمیاد که نامزدهای قبلی من ، حتی یکیشون برای یکبار هم که شده با رضایت شخصی خودشون بعد از کارم یا قبل از کارم بیان دنبالم و همراهیم بکنن اما این پسر عجیب دلش میخاست و میخاد کنار من باشه. صبح ها تا قبل از اینکه منو نمیدید سر کارش نمیرفت و عصرها همراهم میومد تا منو برسونه خونه. اینکه میگم همراهم میومد نه اینکه خیلی صمیمی کنار هم بودیم و باهم قدم میزدیم نه هیچ وقت بهش چنین اجازه ای ندادم. میدونید بعضی وقتا دلم میخاد که باازم برگردم اونجا و اون بیاد برای دیدنم. محبتها و مهربونی هایی که داره بعضی وتا منو درگیر میکنه.
    violet عزیزم ممنون که به من سر میزنی پست های شما رو خوندم. با تمام وجودم از خدا میخام که به همه آرزوهاتون توی زندگی برسین و زندگیتون توام باشه با سربلندی و موفقیت.

    - - - Updated - - -

    شیدای عزیزم ممنون از راهنمایی های قشنگت. یه جورایی دلگرم شدم که دنبال کار بگردم و در کنارش هم درس بخونم. همین دیروز زنگ زدم به مدیر مدرسه ای که دو سال پیش اونجا تدریس میکردم تا حالشو بپرسم. کلی بهم التماس کرد که امسال دوباره برم اونجا برای تدریس. هرچند اونجا یه روستای دور افتاده هست و شرایطش خیلی سخته اما دوست دارم دوباره برم اونجا تا بتونم برای یه مدت از خونه دور باشم. وقتی که موضوع رو به مادرم و خواهرم گفتم خیلی دعوام کردن که بشین درس بخون اما دیگه نظرات اونا خیلی برام مهم نیست میخام خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم.
    کار قبلی که برای دوماه رفتم کار مردونه ای بود و توی محیط کار مرتب دعوا بود و اعصاب خردی. دلیل اصلی ترک کارم اون پسر نبود محیط کارم بود و ساعات کاریم که خیلی زیاد بود و باید روزای تعطیل هم میرفتم. البته اون پسر هم بی تاثیر نبود چون خیلی از آبروم میترسیدم. اون هنوز که هنوزه بهم اسمس میده و ازم میخاد که تنهاش نزارم با وجود اینکه صدبار بهش گفتم دیگه بهم اس نده و جوابشو نمیدم. گاهی وقتا وسوسه میشم باهاش طرح یه دوستی بریزم و به قول اون تنهایی هامو باهاش پر کنم اما بعدش پشیمون میشم و وقتی یادم میافته نامزدهای قبلیم با من چیکار کردن بهش بی اعتماد میشم. البته یه چیزی که این وسط خیلی برای من سواله اینه که چرا اینقدر که این پسر به من محبت داره نامزدهای قبلی من به من نداشتند. یادم نمیاد که نامزدهای قبلی من ، حتی یکیشون برای یکبار هم که شده با رضایت شخصی خودشون بعد از کارم یا قبل از کارم بیان دنبالم و همراهیم بکنن اما این پسر عجیب دلش میخاست و میخاد کنار من باشه. صبح ها تا قبل از اینکه منو نمیدید سر کارش نمیرفت و عصرها همراهم میومد تا منو برسونه خونه. اینکه میگم همراهم میومد نه اینکه خیلی صمیمی کنار هم بودیم و باهم قدم میزدیم نه هیچ وقت بهش چنین اجازه ای ندادم. میدونید بعضی وقتا دلم میخاد که باازم برگردم اونجا و اون بیاد برای دیدنم. محبتها و مهربونی هایی که داره بعضی وتا منو درگیر میکنه.
    violet عزیزم ممنون که به من سر میزنی پست های شما رو خوندم. با تمام وجودم از خدا میخام که به همه آرزوهاتون توی زندگی برسین و زندگیتون توام باشه با سربلندی و موفقیت.

  12. #8
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 خرداد 99 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1391-12-22
    نوشته ها
    4,428
    امتیاز
    70,050
    سطح
    100
    Points: 70,050, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    14,753

    تشکرشده 14,732 در 3,979 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    790
    Array
    ویولت عزیز من اسم نبردم.
    چرا فکر کردی با شما هستم؟


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. برم سمت دارو درمانی؟
    توسط گل همییشه بهار در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 10
    آخرين نوشته: دوشنبه 10 اسفند 94, 04:55
  2. کتاب چی خوندی؟
    توسط mohamad.reza164 در انجمن معرفی کتب روانشناسی
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: چهارشنبه 11 آذر 94, 21:08
  3. کتاب چی خوندی؟
    توسط mohamad.reza164 در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: سه شنبه 03 آذر 94, 16:37
  4. چرا باید کمی اشتباه بکنی؟
    توسط khaleghezey در انجمن شخصیت
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: دوشنبه 13 مهر 94, 12:43
  5. اظهار تمایل همکار خانم به ازدواج و نحوه رد بدون دلخوری؟
    توسط sayrex در انجمن سایر سئوالات مربوط به ازدواج
    پاسخ ها: 30
    آخرين نوشته: چهارشنبه 29 شهریور 91, 23:38

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 05:20 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.