سلام talebi90 عزیز

به تالار همدردی خوس آمـــــــــــــــــــــدی


می دونم جه احساسی داری .

تصور می کنی مطلوب و ایده آلت رو پیدا کردی ، علاقمند شدی و از طرفی برای آینده و عدم امکان آمدن مرد رؤیاهایت نگرانی . به نظرت میاد این نقده چرا رهایش کنی به امید نسیه .

این واگویه های درونی احساسی و آبیاری اون ، باعث میشه ناخودآگاه در وضعیت بین این خانم و آقا بی طرف نباشی و ناخودآگاه طرف اونی باشی که بهش وابستگی عاطفی داری و نسبت به طرف مقابلش راه قضاوت را در پیش بگیری . قضاوتی که در شرایط احساسی باید از آن پرهیز کنی .

می خواهم از این موضوع ، از این آقا و همسرش کمی فاصله بگیری ، از بیرون نگاه کنی ، ( سعی کن اوج بگیری و از دور نگاه کنی . اونوقت کمی این موضوع و این آقا کم رنگ میشه ، نقطه میشه . هرچه بیشتر در متن باشی ، بیشتر گرفتاری . خارج شو و ببین ، چی را ببینی ؟ خودت را ، توانائیهایت را ، وجود با ارزشت را ، و عشق را که در جستجوی آنی و تصور می کنی اینجا و در وجود این آقا پیدایش کرده ای .

عزیزم ، نازنینم ، کمی بیشتر به خودت نزدیک شو ، خودت را در آغوش محبتت بگیر ، به صورت خودت دست بکش ، نمی بینی سر به زیر دارد و غریبی می کنه ، می دونی چرا ؟ چون سالهاست در انتظاره که تو سراغش بری باهاش رفیق باشی ، و دوستش بداری اما تو از او غافل بودی و او از تو دلگیر . ببین او به تو در این مورد چی میگه

عمیق که بشوی ، دقیق که بشنوی ، با اون صدای از ته دل و ظریفش که بارها با تو حرف زده و نشنیدی ، بهت میگه :

چرا خودت رو دست کم می گیری ؟ چرا خودت رو ذلیل می کنی ؟ تو حیف نیستی ؟ نشسته ای منتظر تا بر ویرانه ای آشیانه سازی ؟ تا از پس مانده های یک زندگی ارتزاق کنی ؟ چرا ؟؟!!!! چون فکر می کنی دوستت می دارد ؟ نه تو نمی دانی ، من خوب می دانم ، او خود را دوست دارد ، تو باور نداری اما از اینان فراوانند . چرا او را بهتر از خود می بینی در حالی که تو برای من بهترینی .

خودت به تو می گوید : تو در پی عشقی گمشده هستی که در درون توست ، تو در بیرون پی اون می گردی چرا ؟ آنهم در وجود دیگر ی ..... آنهم چنین دیگری ای ؟ چرا فکر می کنی حال که او به تو می گوید عاشقت است ، غنیمتی است که نباید از کف دهیش . تو نمی بینی اما من چینهای پشیمانی را بر پیشانی آینده ات از هم اکنون می بینم ( اگر وصال او را از آن خود کنی ). بیا و از اندرزهای آنانی که هم خود دیده اند تجربه این زندگی ها را و هم دست مردم را دیده اند بهره ببر که عین عاقلی است .

عزیزدلم !

ما با اون خانم و این اقای زن و شوهر کار نداریم که چه وضعی دارند و می خواهند به کجا برسند ، با تو کار داریم که گوهر وجودت را در پی خریداری قابل به اشتباه به خزفی نفروشی به تصور مروارید عشق .

دریاب خودت را نازنین .

خودت را دور کن مدتی ، روی خودت کار کن که از وابستگی بیرون آیی ، نگرشت را به زندگی و عشق تغییر بده و ... بعد از آن ببین نظرت در این مورد چیه .


خواستی در این مسیر که گفتم ما همه کمک و همراهت خواهیم بود . نظرت چیه ؟

اینراهم دیدم در نت برداری همدردی آمده . تقدیم به تو تا در مسیر تغییر نگرشت در مورد عشق آغازی باشه برایت .

آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم


عشق همین نزدیکیست ، در لحظه ای که پلکهایت با آرامش از فعال و مفید بودنت در طول روز بر هم می افتد و ترا به خوابی شیرین مهمان می کند .

زیر شیر آب ظرفشویی وقتی لیوانی را می شویی و می بینی که دستانت سالم هستند و تویی که سر پایی و آب را حس می کنی و کاری برای انجام دادن داری و غباری از ظرفی می روبی در حالی که همه اینها می توانست نباشد ، می شد نباشی .... عشق را می توانی در این لحظه در خنکای آب بر روی دستانت لمس کنی .

آن عشق که سراب شده و می جوییم و نیست ، به واقع عشق نیست تصوری افسانه ای است نه عشق حقیقی .

همین دو سال پیش ، تعطیلات نوروز خانواده مسافرت رفتند و من به خاطر اموراتی چند نتونستم همراهی کنم ، بخاطر مشغله هایی پیش آمده فرصت گرد گیری ایام عید رو هم پیدا نکرده بودیم ، از فرصت خلوتی و تنهایی استفاده کردم و دست تنها اما در کمال لذت به نظافت پرداختم ، کارهایی که سنگین بود به من فرصت خلاقیت برای انجامشان را می داد و این شعف مرا بیشتر می کرد ، هر کاری که انجام می شد رضایت و لذتی برجان من می نشست ، حقیقتاً که از خستگی های گاه گاهی هم ، لذت می بردم ، می تونم بگم با عشق تمام به امورات می پرداختم و... چند روز تعطیلات اینگونه گذشت . وقتی اهل منزل بازگشتند ، دختر خاله ام که از قبل مدتی منزل ما بود و دوباره اومده بود ، چندین بار گفت خونه یه حال و هوایی پیدا کرده ، تو چه کار کردی ؟ گفتم همینایی که می بینید ، ( این فعالیتها هر ساله به کمک گارگر و اعضاء خانواده انجام می شد و در ظاهر کار ویژه ای انجام نشده بود و او هم برای همین براش سئوال شده بود و می گفت چکار کردی ؟) و تکرار اینکه خونه یه حال و هوایی ( خوب ) پیدا کرده ، باعث شد با خود فکر کنم ، راستی چه فرقی کرده ؟ ، و این تفکر مرا به اینجا رساند که وقتی به معمولی ترین کارهای زندگی با نظری لذت بخش و عاشقانه می پردازی ، انرژِی حاصله که محتوایی از لطافت عشق را با خود دارد در تمام زوایای منزل و اشیاء و هرجا دست زده ای وارد می شود و فضا را سرشار می کند و حال و هوایی فرحبخش می بخشد و دیگران را هم سرخوش و بهره مند می سازد .

آری من فهمیدم این عشقه ، که از زوایای وجود من به بیرون فوران شده و حال و هوایی دیگر بخشیده . عشق از دورن میجوشد با نگاهی لذت بخش به هر آنچه داری در زندگی و به همین امور روزمره زندگی به عنوان تابلوهایی که پیامها از او دارد .

عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست .

و همین جا فهمیدم که چرا وقتی وارد اون خونه محقر کاه گلی با وسائل ابتدایی ولی تمیز و مرتب ( از یکی از بستگان بسیار دور ) در شهرستان می شدیم آن همه لذت می بریدم . یادمه وقتی سالها پیش هر از گاهی با دختر خاله ها میل به رفتن منزل اونها را پیدا می کردیم با خود می گفتیم چرا اینقدر این خونه صفا و آرامش دارد ؟ . و تحلیل می کردیم به خاطر این که صاحبخونه و زن و فرزندانش با روی باز و صادقانه برخورد می کنند ، اما همین سالی که این یافته را در سئوال دختر خاله ام در رابطه باحال و هوای منزل خود داشتم فهمیدم صفای اون خونه هم از آن بود که صاحبخانه از داشته هایش راضی بود و از آن لذت می برد و احساس کمبود نمی کرد ، این که خدا از او راضی باشد نزد او برهرچیزدیگری ترجیح داشت و خدا را هم دور دست و غایب نمی دید ، چون در میان همه حرفهای پند آموزش خدا بود و در تمام اعمالش نظر به این که خدا چه نظر دارد . پدرم هم همینطور بود و من می دیدم بی دغدغه آینده و غم گذشته ،در زمان حال با عشق وافر مشغول کار و فعالیت و زندگی بود و همه آرزویش داشتن بچه هایی صالح و رضایت خدا بود و دیگر هیچ ، هرگز اجازه نداد لباسش از دوسه دست بیشتر باشد و اما تمیز و مرتب ، می گفت بیشتر از این داشته باشم که چه شود من با همینها سرحالم و راضی ، مهم اینه که خودت چطور باشی نه این که لباست چگونه و چند دست ، برای همین اضافه بر نیاز را می بخشید و نیاز اضافی را هم با هیچ توجیحی از سوی ما و دیگران تو کتش نمی رفت ، و همین پدر با همین حال و احوال برای ما و برای دوست و آشنا و همشهریها بسیار دوست داشتنی و محترم بود ، و وقت فوتش نیمی از شهر افسوس می خوردند و بودند کسانی که ما نمی شناختیم و بر سر زنان منزلمان می آمدند و می فهمیدیم کسانی هستند که بی آن که ما و هر کس دیگر بداند دستگیریشان را کرده ، چند سال پیش در خواب به من گفت دخترم :
هرکس خدا را داشته باشد همه چیز دارد ، هرکس خدا را نداشته باشد هیچ چیز ندارد . و من از عمق همین کلام ، صادقه بودن این رویا را دیدم .

بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد .


عشق یعنی همین احوالات
یعنی رضایت از او ، از بودنت ، از داشته هایت و در پس این رضایت در پی شدن ، روان شدن ، در پی بهتر شدن .

عشق هست ، ما به اشتباه فهمش کرده ایم ، درست که فهم کنیم می بینیم اگر نباشد و اگر نبود هرگز سنگ رو سنگ بند نبود .