سلام من حدودا نزدیک ۵ ساله ازدواج کردم .همیشه مشکلی داشتم که همیشه سردرگم بودم همیشه رفتارا و تصمیمات متناقض زیادی گرفتم از ابتدا هیچ وقت نمیفهمیدم اصل موضوع چیه - من با خانواده همسرم در یک ساختمان زندگی میکردیم پر از چالش تقریبا دو ماه مستقل شدیم ولی به ظاهر - شاید همیشه خواستم خود همسرم از مشکلاتی که با خونوادش داشتم مبرا کنم و توجیح اش کنم که اون مقصر نیست! و هم بابت اذیتایی که میشدم از سمت خونوادش خیلی لج و لجبازی هایی با خودش کنم .مشکل اینجاست خانواده همسرم یک خانواده ۴ نفره - همسر فرزند اول - یک خواهر مجرد - من از خانواده ۷ نفره - با ۵ فرزند - من فرزند چهارم- خانواده همسرم به شدت پشت سر گو و ایراد گیر از تمامی اقوام به شدت بدبین و به شدت حس میکنن که خوبن و دیگران بهشون بدی کردن و معمولا درسال گردشی با اقوام قهر هستن و زیاد ارتباط نمیگیرن حتی وقتی با کسی خوب هستن برای دعوتهایی چون شام هم افکارشون اینه باید در این حد زیاد دعوت کنن که به اصطلاح اینا بگن ما که نمیخواستیم بریم خودشون اصرار داشتن منتی از زحمت شام به گردنمون نیست!!!!!اینارو اوایل دیدم ولی ساده گذشتم - اما متاسفانه به این نتیجه رسیدم خانواده همسرم واقعا یک کیس روانشناسی هستن ! نه اینکه من خوبم ولی تا حالا به این شدت آدمایی که آنالیز میکنن تمام رفتارای آدمارو حتی بعد یک مهمونی که خوش گذشته نه در حد شوخی یا حرفی که میاد و میره نه - بلکه خیلی جدی !و به شدت عصبی میشن آه میکشن که همه آدمای دور برشون بد هستن و .....سیاست رفتاری میچینن که قطع ارتباط کنن یا با رفتارشون اون افراد تنبیه کنن- همیشه حس میکنن دیگران به شدت حسودیشون میکنن - دیگران میخوان ریشه شون بزنن و ......به طور کلی بگم از روزی که عقد کردم هم بزور باید باهاشون زندگی میکردم هم همیشه دنبال یه بحث و بهونه و پر کردن شوهرم برای دعوا بودن من وقتی نامزد شدم خودم خوشبخت ترین دختر دنیا میدونستم چون عاشق همسرم بودم به شدت شاد و سرزنده اهل خنده و ساده گیر اینم بگم موقع ازدواج موقعیت اجتماعی و شغلی سطح درآمد من به شدت چشمگیر بود (مدیر مالی هستم ) که پز عروسشون همه جا میدادن که حتی خودشون از اینکه با فامیلاشون انقدر راحت و صمیمی حرف میزنم و میگم و میخندم و هرکاری میکنن میکنم من و مواخذه میکردن که انقدر خودت و کوچیک نکن آبرو مارو حفظ کن -و حتی خونواده من در محله ای در بالاشهر و خونه و زندگی عالی و...بودن برعکس خانواده همسرم که باوجود وضع مالی بهتر از خانواده من در پایین شهر - خونه کلنگی کوچیک نمدار و خونه زندگی به شدت سطح پایین...زندگی میکردن و همسرم هم از نظر وضع مالی یه پسری که تازه کار و شروع کرده با حقوق وزارت کار- با این حال الان میفهمم که حرفشون درست بود من خودم دست کم گرفتم !!! اینا رو گفتم بدونید من حتی از عروسی که بهونش این بود خونوادت چون درست لباس نمیپوشن یا بهشون تذکر بده یا ما عروسی نمیگیرم از خیر عروسی گذشتم و اصن گفتم نمیخوام بماند که ۱ سال عقد من با گریه و افسردگی گذشت هرروز خدا یه ایراد- یه موضع برای چالش چرا فلان کرد چرا او.مد از سرکار از اتاق دیر اومد بیرون و اینو بگمم تمامتلاشم و میکردم همیشه شاد و مهربون باشم از بعضی ایرادا شاخ در میاوردم هرروز فیلم عقدمون میدیدن آنالیز میکردن شب به شوهرم میگفتن خونوادش فلان کردن فلان شد بیسار شد و اینا به این سادگی نبود همیشه دعوای به شدنت وحشتناک داد و فحاشی و .....تا رفتیم سر خونه و زندگیمون البته طبقه پایین خونه پدرشوهرم خونه زیر ۴۰ متر نمدار .ما یک دونفره آسوده نداشتیم حتی برای خرید ..هرشب بعد شام باید میرفتیم خونشون وگرنه بهانه جویی شروع میشد - انقدر در گوش همسرم از خونوادم دوست و بچه های فامیل خودشون میگفتن انقدر بذر نفرت از دیگران و تو دل شوهرم میکردن که همون فقط سال اول ما ارتباط داشتیم اونم محدود بعد از اون فقط خودشون - اصلا نمیتونستن تحمل کنن با کسی غیر خودشون باشیم شاید فکر کنید بزرگنمایی میکنم ولی بدتر از چیزی که تعریف میکنم همیشه انقدر تو گوش شوهرم میکردن که به شوهرم از خونوادم فامیل خودشون و دوستامون بهمون حسودی میکنن و میخوان ضربه بزنن که شدیم یکی شبیه خودشون آدم گریز بدبین مریض - ۴ سال ساختم همه تلاشمون کردیم تو محل مامانم خونه نوساز بزرگ خوب خریدیم همه تعجب کردن بماند که بیشترش بخاطر درآمد خوب من بود و یک ریال خرج نکردن من از حقوقم- حتی به شوهرم انقدر میگفتن که خونه نباید به نام من بشه ولی همسرم خیلی جاها هم پشتم بود و بی انصاف نبود و بهشون محل نذاشت که اونم خودش چالشی بود...الان چند ماه خونه جدید هستیم از قبلش کلی تو مخ شوهرم کردن و بد خونوادم گفتن که از ترس اینکه نزدیکشونیم صمیمی نشیم هرروز یه موضوع جدید از خونوادم که نمیبینشون دارن و شوهرم پر میکنن و متاسفانه بزرگترین مشکل اینه که خودشون محق میدونن تموم مسائل ما حتی خصوصی و مسائل زنونه من هم بدونن و شوهرم هم متاسفانه آب بخوایم بخوریم هم باید به خونوادش بگه !!!!!حتی خیی مواقع بهشون میگه و میسپاره بهشون من نفهمم- و وقتی اعتراض میکنم پدرشوهرم میگه این فرهنگ خونواده ما هست !و متاسفم برای اون مدرکای تحصیلیشون!از نظر من اینا مریض هستن مریض بدبینی - اینکه همه بهشون حسادت میکنن اینکه به قول خودشون باید آدما رو هر لحظه آنالیز کنن برای ادم شناسی! اینا متاسفانه در آینده دخترشون هم تو ازدواج مشکل میخوره - چون نمیخوان حتی یک لحظه حس کنن بچه شون به کسی غیر خودشون وابستگی و تعلق داره و ترس ازاین موضوع باعث میشه دست به هرکاری بزنن
علاقه مندی ها (Bookmarks)