به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 13 از 16 نخستنخست ... 345678910111213141516 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 121 تا 130 , از مجموع 159
  1. #121
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 09 مرداد 96 [ 12:17]
    تاریخ عضویت
    1395-1-15
    نوشته ها
    112
    امتیاز
    2,270
    سطح
    28
    Points: 2,270, Level: 28
    Level completed: 80%, Points required for next Level: 30
    Overall activity: 46.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    81

    تشکرشده 99 در 49 پست

    Rep Power
    25
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط miss-golegandom نمایش پست ها
    لطفا لطفا لطفا قبل ازینکه اقدامی کنی اینجا از بقیه راهنمایی بخواه که بگن کاری که میخوای انجام بدی به صلاحه یا نه نه اینکه اون کار رو انجام بدی و بعد بیای بگی متاسفانه اینجوری شد.
    خونه مادرت صدبرابر بهتر بود از خونه اقا محمد که بیای و هولت بده و کمرت زخم شه.مادر ادم اگه سر ادمم ببره باز مادرشه به دنیا اوردتت بزرگت کرده همه چی فراموش میشه ولی این اقای غریبه که نسبتش با شما فقط یه اسمه تو شناسنامه گذشته و الان و اینده تو نابود میکنه با تحقیراش.
    حنا متاسفانه بی اراده ای و به این زندگی دل بستی و هیچ حرکت مفیدی هم نمیکنی.بعد اینهمه مشورت و حرص خوردن باز رفتی سر خونه اولت.باز به این نتیجه رسیدی که تنها جاییکه الان برات مناسبه اون خونه ست؟رفتی سراغ بدترین حالت؟؟؟جاییکه تحت هر شرایطی نباید میرفتی؟؟؟
    مغزم ارور داد دیگه
    دقیقا منم همین سوال رو دارم.
    قبلا کجا می رفتی حنا جان؟؟
    بدترین انتخاب همین بود که انجام دادی.
    مامانت داد میزنه حتی می زندت میرفتی تو اتاق تا صب هم گریه می کردی بهتر از رفتن خونه محمد بودم
    با سحر هم موافقم شما دنبال بهونه هستی برا قانع کردن خودت که اینجا بده و من مجبور شدم برم پیش محمد. در حالی که به نظرم اصلا اینجوری نیست. و این فقط یه دلیل هست که خودت برا خودت میسازی و اصلا توجیه کننده رفتارو انتخابت نیست بلکه فقط یه بهونس
    تو جهتن خونت میموندی خیلی بهتر از این انتخابت بود. حداقل میدونستی داری اون جهنم و در راستای رسیدن به هدفت تحمل میکنی.
    با اومدن خونه محمد چی گیرت اومد؟

  2. 3 کاربر از پست مفید tanha67 تشکرکرده اند .

    فکور (دوشنبه 10 آبان 95), نیکیا (دوشنبه 10 آبان 95), بارن (چهارشنبه 12 آبان 95)

  3. #122
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 05 آبان 00 [ 02:20]
    تاریخ عضویت
    1393-4-25
    نوشته ها
    357
    امتیاز
    17,344
    سطح
    83
    Points: 17,344, Level: 83
    Level completed: 99%, Points required for next Level: 6
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,156

    تشکرشده 742 در 286 پست

    Rep Power
    77
    Array
    کسی که بخواد کاری رو انجام بده راهش رو پیدا میکنه و کسی که نخواد بهانه اش رو...

  4. کاربر روبرو از پست مفید نیکیا تشکرکرده است .

    بارن (چهارشنبه 12 آبان 95)

  5. #123
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 25 آبان 00 [ 11:30]
    تاریخ عضویت
    1395-3-22
    نوشته ها
    162
    امتیاز
    8,590
    سطح
    62
    Points: 8,590, Level: 62
    Level completed: 47%, Points required for next Level: 160
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    6

    تشکرشده 113 در 56 پست

    Rep Power
    29
    Array
    سلام
    من نميدونم چى بگم؟! خيلى درمونده هستم.... من يك عمر با مامانم مشكل داشتم، نه تنها من بلكه داداشم هم عين من همين مشكل رو با مامانم داشته و داره. مامانم خيلى اهل قهر كردنه مثلا با من چهار ماه بود كه قهر كرده بود كه جديدا باز قهريم با هم... حتى يك بار با داداشم يكسال قهر بود، هر چى داداشم زنگ ميزد و ميومد عذرخواهى ميكرد مامانم محل نميذاشت تا اينكه با پادرميونى بابام و كادو و گل بالاخره راضى به آشتى شد. مامانم اخلاقاى خاصى داره مثلا خيلى غريبه پرسته و با مردم خيلى مهربونه ولى تو خونه با منو داداشم و بخصوص بابام خيلى بداخلاق و نامهربونه. برعكس، بابام يه تار موى بچه هاش رو با كل دنيا عوض نميكنه و هيچوقت قهر نميكنه، حتى يكبار من بچه بودم با بابام قهر كردم بابام كلى عصبانى شد گفت دفعه آخرت باشه با من قهر كنى. من هميشه وقتايى كه با مامانم حرفم ميشد قهر ميكردم ميرفتم خونه عمه ام اينا، عمه ام خييييلى مهربونه، هميشه وقت قهر و دعوا با مامانم، ميرفتم خونه اونا يك هفته ده روز ميموندم بعدش ميرفتم خونمون، عمه ام هميشه ميگفت مامانت هم باهات قهر كنه تو باهاش حرف بزن نذار كينه بشه، ولى وقتى ميرفتم خونه و ميخواستم با مامانم حرف بزنم محلم نميذاشت منم ديگه به قهرهاى مامانم عادت كرده بودم و برام اهميتى نداشت، الان انقدر قهرهاى طولانى داشتيم باهم كه بود و نبود مامانم برام فرقى نميكنه حتى ازش نفرت هم پيدا كردم.
    من اين روزهاى سخت زندگيم رو هيچوقت فراموش نخواهم كرد كه مامانم هيچوقت كنارم نبود. من تصميم گرفتم از آدمى به اسم مامان هيچ انتظارى نداشته باشم تا اينقدر عذاب نكشم، ميخوام فكر كنم اصلا مامان ندارم و فقط به مشكل خودم فكر كنم نه نامهربونيهاى مامانم.
    من الان دو سه روزى ميشه اينجام و شوهرم طبق معمول برنامه هاش گفت كه امروز (دوشنبه) روز تو هستش، گفت زود ميام خونه كنارت باشم و شب بريم بيرون.
    امروز زودتر اومد خونه گفت خسته ام، كمى بخوابم بيدار شم بريم بيرون، بيدار شد دوستش زنگ زد گفت چند نفريم داريم ميايم دنبالت بريم بيرون، اونم گفت باشه بياين بريم. من ديگه نتونستم خودمو نگه دارم و كلى گريه كردم، شوهرم خيلى دلش سوخت كلى بغلم كرد و بوسيد منو گفت به خدا دم در وايستادن، زود برميگردم كه بريم بيرون، منم فقط گريه ميكردم، گفت خواهش ميكنم راضى شو برم منم گفتم برو. شوهرم رفت و خيلى زود برگشت اومد دوباره بغلم كرد بوسيد گفت هر جا بخواى بريم، گفتم نميخوام ديگه، شام درست كردم ولى همش گريه ميكردم، گفت فردا جبران ميكنم.
    الان جلو چشمم ميره و مياد و خيانت ميكنه ولى ديگه ناراحت نميشم. حس ميكنم ديگه اهميتى نداره برام، ولى امروز دلم خيلى پر بود و دنبال بهونه ميگشتم يك دل سير گريه كنم، دلم واسه بابام تنگ ميشه ولى خونه هم دوست ندارم برم، اينجا هم حس ميكنم اضافى ام.
    بابام همش زنگ ميزنه ميگه كى مياى خونه؟! ميگه حنا نگرانتم حالت خوبه؟! ميگه بيا خونه، اينجا هم كه محمد از هر فرصتى استفاده ميكنه ازم دور باشه

  6. #124
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 09 مرداد 96 [ 12:17]
    تاریخ عضویت
    1395-1-15
    نوشته ها
    112
    امتیاز
    2,270
    سطح
    28
    Points: 2,270, Level: 28
    Level completed: 80%, Points required for next Level: 30
    Overall activity: 46.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    81

    تشکرشده 99 در 49 پست

    Rep Power
    25
    Array
    حنا جان! اصلا حرفای بچه هارو میخونی؟
    شما که فقط اومدی گفتی چی شده. همه گفتن رفتنت خونه همسرت اشتباه بوده. همه گفتن تحت هر شرایطب خونه خودتون بمون. اصلا با مامانت قهر باش.
    باز شما موندی خونه محمد.
    نمیدونم چی بگم

  7. 2 کاربر از پست مفید tanha67 تشکرکرده اند .

    Shadi2 (پنجشنبه 13 آبان 95), بارن (چهارشنبه 12 آبان 95)

  8. #125
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 05 دی 95 [ 18:01]
    تاریخ عضویت
    1395-2-31
    نوشته ها
    20
    امتیاز
    542
    سطح
    10
    Points: 542, Level: 10
    Level completed: 84%, Points required for next Level: 8
    Overall activity: 15.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 4 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array
    حنا جان فک میکنم بهتره یه مدت از هردوجا دورباشی یعنی هم از محمد هم از مادرت اگر تویه شهر بزرگ زندگی میکنی برو یه جا خوابگاه بگیر ویه بهونه بیار که مثلا به خاطر درست رفتی خوابگاه گرفتی اگه تویه شهر کوچیک زندگی میکنی برو یه شهر دیگه خوابگاه بگیر.یا اگر با پدرت یا برادرت راحتی باهاشون صحبت کن مشکلت روبهش بگو اونا خوانوادت هستن ومطمئنا درکت میکنن وحتما کمکت میکنن وراه درست رو بهت نشون میدن.
    تاحالا با پدرت یا برادرت صحبت کردی؟

  9. #126
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 25 آبان 00 [ 11:30]
    تاریخ عضویت
    1395-3-22
    نوشته ها
    162
    امتیاز
    8,590
    سطح
    62
    Points: 8,590, Level: 62
    Level completed: 47%, Points required for next Level: 160
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    6

    تشکرشده 113 در 56 پست

    Rep Power
    29
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط tanha67 نمایش پست ها
    حنا جان! اصلا حرفای بچه هارو میخونی؟
    شما که فقط اومدی گفتی چی شده. همه گفتن رفتنت خونه همسرت اشتباه بوده. همه گفتن تحت هر شرایطب خونه خودتون بمون. اصلا با مامانت قهر باش.
    باز شما موندی خونه محمد.
    نمیدونم چی بگم
    باشه ميرم خونه خودمون ولى اونجا هم خيلى عذاب ميكشم همش تو اتاق حبس ميشم، بيرون از اتاق نميرم. ديشب ميخواستم برم خونمون يه لحظه يادم افتاد كه بايد برم تو اتاق بمونم پشيمون شدم نرفتم.
    شرايط خيلى بدى دارم همه جا برام جهنمه، اينجا فقط شبا محمد رو ميبينم كه اونم شامش رو ميخوره ميخوابه.

  10. کاربر روبرو از پست مفید Hanli تشکرکرده است .

    tanha67 (چهارشنبه 12 آبان 95)

  11. #127
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 10 دی 02 [ 10:23]
    تاریخ عضویت
    1391-5-02
    نوشته ها
    1,285
    امتیاز
    24,091
    سطح
    94
    Points: 24,091, Level: 94
    Level completed: 75%, Points required for next Level: 259
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassSocialVeteranOverdrive10000 Experience Points
    تشکرها
    3,682

    تشکرشده 4,954 در 1,249 پست

    Rep Power
    223
    Array
    حنا خانم سلام
    کمی با خودت رو راست باش
    آیا رفتن شما به منزل همسر به خاطر عادت به این کار و تا حدی دلتنگی نبوده یا مثلا کنجکاوی برای سردرآوردن از کار همسرت؟
    آیا صرفا به خاطر قهر با مادر بوده؟

    در هر شرایطی خونه خودتون بمون یه بار دیگه هم گفتم مادر شما حق و اجازه بیرون کردن شما از خونه رو نداره
    پای حقت بایست و توی خونه پدرت بمون
    هر وقت خسته شدی از اتاق بیا بیرون و تلویزیون تماشا کن
    اگر وقتی میای بیرون فضای خونه برات سنگین هست هر وقت حوصلت سر رفت از اتاقت حاضر شو برو بیرون خونه قدم بزن بازارها رو بگرد یا هر کار دیگه ای که یه گوشه توی یه اتاق افسردگی نگیری و دنبال کوچکترین بهانه ای نباشی که برای تغییر آب و هوات بری دوباره خونه همسرت
    حال و هواتو یه جور دیگه عوض کن
    یه برنامه ریزی داشته باش برای همین تغییر آب و هوا
    نچسب به یه اتاق توی خونه
    اگر میخوای مشکلات بزرگتر از این رو ببینی به آسایشگاه معلولین پرورشگاهها یا خانه سالمندان سر بزن
    خدا رو شکر سر پا هستی و آینده ات رو میسازی
    این پروسه فراموشی رو توش انقدر اختلال ایجاد نکن
    راهکارهایی که مدیر همدردی توی تاپیک هانیه دادن رو همشونو بخون
    خیلی به دردت میخوره این تاپیک رو میگم
    http://www.hamdardi.net/thread43096-4.html
    پرواز کن آنگونه که می خواهی
    وگرنه پروازت می دهند آنگونه که می خواهند

  12. 4 کاربر از پست مفید فکور تشکرکرده اند .

    masomeh2016 (سه شنبه 11 آبان 95), Shadi2 (پنجشنبه 13 آبان 95), میس بیوتی (جمعه 12 آذر 95), بارن (چهارشنبه 12 آبان 95)

  13. #128
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 09 مرداد 96 [ 12:17]
    تاریخ عضویت
    1395-1-15
    نوشته ها
    112
    امتیاز
    2,270
    سطح
    28
    Points: 2,270, Level: 28
    Level completed: 80%, Points required for next Level: 30
    Overall activity: 46.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    81

    تشکرشده 99 در 49 پست

    Rep Power
    25
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط Hanli نمایش پست ها
    باشه ميرم خونه خودمون ولى اونجا هم خيلى عذاب ميكشم همش تو اتاق حبس ميشم، بيرون از اتاق نميرم. ديشب ميخواستم برم خونمون يه لحظه يادم افتاد كه بايد برم تو اتاق بمونم پشيمون شدم نرفتم.
    شرايط خيلى بدى دارم همه جا برام جهنمه، اينجا فقط شبا محمد رو ميبينم كه اونم شامش رو ميخوره ميخوابه.
    کار درستی میکنی حنا جان اگه برگردی.
    به پیشنهادادت فکور هم عمل کن که کلا مجبور نشی تو اتاق باشی. ولی تحت هیچ شرایطب برنگرد خونه محمد.
    هیچ شرایطی. دعوا و بحث که هیچی حتی اگه مامانت به زور درو روت وا نکرد هم بر نگرد. خونه خودتون بمون.
    پیشنهادات فکور هم خیلی خوب بود. برو بیرون قدم بزن. یه عالم فیلم بگیر. و مخلفات. برو اتاقت با هدفن گوش کن ک صدا هم نشنوی اذیت شی.
    برو بیرون قدم بزن. هفته ای ی بار به پرورش گاه ها وسالمندان سر بزن. اگه دوستی داری برنامه کوه بزار ی وقتایی.
    میدونم اینا سخته ها. ادم باید حالشو داشته باشه. ولی خودتو مجبور کن که ب زندگی عادی برگردی. خونه محمد هم کلا فراموش کن.
    اصلا فکر کن همین الان جدا شدی و خونه محمدی وجود نداره که بخوای بری و الان دوره بعد از جدایی هست که قراره ب زندگی عادی برگردی.

  14. 3 کاربر از پست مفید tanha67 تشکرکرده اند .

    masomeh2016 (چهارشنبه 12 آبان 95), فکور (چهارشنبه 12 آبان 95), نیکیا (چهارشنبه 12 آبان 95)

  15. #129
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 02 آبان 96 [ 14:59]
    تاریخ عضویت
    1395-7-04
    نوشته ها
    137
    امتیاز
    3,161
    سطح
    34
    Points: 3,161, Level: 34
    Level completed: 74%, Points required for next Level: 39
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    140

    تشکرشده 180 در 79 پست

    Rep Power
    30
    Array
    سلام حنا جان
    منم بخاطر اصرار شوهرم به جدایی فعلا ازش دور شدم....ولی فکر نکن من بخاطر اینکه خانواده ام حمایتم میکنن اینقدر مصمم شدم که از شوهرم دور بشم/////من از لحاظ خانوادگی مشکل داشتم (ولی توی تایپیک هام اشاره ای نکردم)بخاطر همین توی یک شهری موندم که یکساعتی شهری هست که خانواده ام هستن ،یعنی یکساعت از خانواده ام دور هستم....همین جا سر کارم و با دو نفر خانم کارمند دیگه خونه گرفتم و با فیلم و وقت گذرونی با دوستان و خیاطی و کار شرکت خودم رو سرگرم کردم....چون منم مثل تو حس بدی نسبت به خانه مادری داشتم ////ولی 100% اگه بری سرکار،زمان کمتری تو خونه هستی و بعد از کار فیلم بخر یا با دوستات قرار بزار یا یه تفریحی که خودت دوست داری رو انجام بده....من الان دو هفته اس که کاملا از شوهرم دور شدم و تا 4 روز بهش پیام میدادم (چون طاقت نمیوردم)ولی الان 4 روزه که حتی پیام هم بهش ندادم....بخاطر این از شوهرم دور شدم چون دیگه داشت مثل یک حیووون با من رفتار میکرد و انسانیت رو فراموش کرده بود....شخصیت و هویت منو له کرده بود....نمیخاستم بیشتر از این له بشم...اگه به طرز خیلی وحشتناکی خانه مادریت اذیت میشی که برو خوابگاه

  16. 4 کاربر از پست مفید haniye68 تشکرکرده اند .

    Shadi2 (پنجشنبه 13 آبان 95), نیکیا (چهارشنبه 12 آبان 95), ZENDEGIBEHTAR (چهارشنبه 12 آبان 95), آنیتا123 (پنجشنبه 13 آبان 95)

  17. #130
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 25 آبان 00 [ 11:30]
    تاریخ عضویت
    1395-3-22
    نوشته ها
    162
    امتیاز
    8,590
    سطح
    62
    Points: 8,590, Level: 62
    Level completed: 47%, Points required for next Level: 160
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    6

    تشکرشده 113 در 56 پست

    Rep Power
    29
    Array
    سلام
    من ديروز تصميم گرفته بودم برگردم خونمون كه شوهرم زنگ زد و گفت نهار مهمون دعوتيم ميام دنبالت بريم، رفتيم مهمونى كه خيلى هم خوش گذشت و شب كه برگشتيم خونه باز هم كنار هم خوب و خوش بوديم و طبق معمول حسش ميومد و اون فرار ميكرد ازم، منم كاريش نداشتم. امروز صبح كه از هم خداحافظى مى كرديم تو ذهنم بود كه ديگه برم خونمون ولى بهش نگفتم كه ميرم، بهم گفت از دانشگاه كه برگشتى آماده شو بيام دنبالت بريم كادو بخريم بريم خونه دوستم (بچه دوستش تازه به دنيا اومده) گفت مامانم هم باهامون مياد گفتم باشه (در حاليكه اومدن مامانش خيلى غيرعاديه چون محمد هنوز متوجه نيست كه ازدواج كرده و متأهل شده و همه جا بايد با زنش بره نه مامانش هنوز عقلش نميرسه كه مامان تموم شد و الان اين زندگى متاهلى و زنه كه در أولويته و لازم نيست هرجا ما بخوايم بريم مامان ايشون هم بايد بياد) خلاصه من عصرى كه رفتم خونه شام درست كردم كه زود بياد بخوريم و كادو بگيريم بريم، ديدم با مامان و باباش اومدن دنبالم.
    سوار ماشين شدم محمد گفت حنا كادو چى بخريم، مامانش نذاشت من جواب بدم گفت حنا چه ميفهمه خودت بايد تشخيص بدى، محمد با شوخى گفت حنا تو خوب بلدى خريد كنى يا مامانم. منم با لبخند گفتم معلومه كه كى ميتونه خوب خريد كنه. محمد هى شوخى ميكرد ميگفت نكنه منظورت اينه كه تو از مامانم بهتر خريد ميكنى منم با خنده گفتم تو كه جواب سئوالى رو ميدونى چرا ميپرسى. مامانش گفت از آدم سئوال كه بپرسن آدم بايد جواب بده، چه اشكالى داره بذار بپرسه. بعدشم گفت خداروشكر هيچ وقت هيچكس نميتونه به بچه هاى من نفوذ كنه، منم همينطورى خشكم زد هيچى نگفتم.
    بعدش يدفعه گفت پسردايى بابا فوت كرده بهش تسليت گفتى، منم يه لحظه گفتم ببخشيد حواسم نبود شرمنده، تسليت ميگم، يدفعه مامان محمد شروع كرد خنديدن با حالت تمسخر گفت تو پس چى يادت ميمونه. منم هيچى نگفتم.
    محمد گفت فردا مراسم چهلم عمه باباى حناست حتما بريم. مامانش پرسيد فردا يا پس فردا. منم چون ناراحت بودم اصلا حواسم نبود جوابش رو بدم كه يكدفعه محمد داد زد گفت چرا خودت رو زدى به خنگى، با تو مامانم جواب بده. منم گفتم نميدونم نپرسيدم، دوباره داد زد گفت چرا نبايد بدونى؟! تو پس چى ميدونى. منم هيچى نگفتم.
    بعدش رفتيم يه مغازه اى، مامانش يه ظرف كريستال انتخاب كرد، منم گفتم خوشگله، يه ظرف ديگه نشونش دادم گفتم خوب نيست. همون رو انتخاب كرديم و خريديم. محمد اومد تو مغازه گفت من ميخوام يه كم واسه خونه ظرف بگيرم، رفتم گفتم چى ميخواى گفت من زن شدم ديگه دارم عوض تو خريد ميكنم، ديگه خيلى ناراحت شدم گفتم حرفتو بزن ديگه چرا متلك ميگى.
    بعدش مامانش گفت ميدونى حنا بهت نميشه حرفى گفت زود ناراحت ميشى، اومدى مثل مجسمه وايستادى نه نظر ميدى نه حرفى ميزنى، اينجورى پيش برى هيچى ياد نميگيرى، بايد زرنگ باشى. محمد گفت آره مامان اين خيلى خنگه. من محمد رو كشيدم اينور گفتم چرا با من اينجورى حرف ميزنى، مادر و پسر از وقتى سوار ماشين شدم هر چى از دهنتون دراومد گفتين. گفت چيزى نگفتيم بزرگش نكن. بعدشم گفت صداتو بيار پايين گفتم من اصلا ميرم خونمون، مامانش جلو اون همه آدم تو مغازه داد زد گفت برو به جهنم. منم با گريه رفتم بيرون، محمد هم پشت سرم اومد بيرون و داد ميزد منم جوابشو ميدادم كه باباش از ماشين پياده شد داد زد سرم گفت واسه چى داد ميزنى بيا سوار شو. منم رفتم نشستم تو ماشين محمد اومد پيش باباش تو خيابون يه سيلى زد تو صورتم.
    بعدش رفتيم خونه، من بدون اينكه چيزى بگم از ماشين پياده شدم رفتم خونه، به محمد گفتم من نميام مهمونى سرم درد ميكنه، گفت ميل خودته، گفت با مامان و بابام خداحافظى كردى، گفتم نه. برگشتم برم كه باهاشون خداحافظى كنم محمد گفت تو چرا به پدرمادر من بى احترامى ميكنى، گفتم من كى بى احترامى كردم. گفت برو وسايلاتو بردار ببرم بذارمت خونه مامانت. رفتم وسايلامو جمع كردم اومدم پايين ديدم رفتن. منم كليداى خونش رو گذاشتم اونجا و اومدم خونمون.

    از وقتى اومدم فقط گريه ميكنم، انقدر بغض دارم كه تموم نميشه. قسمت دردناك قضيه اينجاست كه مامانم شنيد من هاى هاى با صداى بلند دارم گريه ميكنم يك بار نيومد تو اتاق بپرسه چى شده!!!!! بابام اومد پرسيد منم توضيح دادم براش گفت اينا كه چيزى نيست، گفت زندگى همينه ديگه بايد بسازى، بعدش هم رفت.
    نيم ساعت بعد دوباره اومد گفت ميخواى به محمد زنگ بزنم بياد اينجا حرف بزنيم، گفتم نميخوام (چون ميدونم مامان باباى من هيچوقت نميتونن از من دفاع كنن و زود كم ميارن و ميگن بله شما راست ميگين تقصير از حناست) گفتم نميخوام كسى دخالت بكنه، خودم حلش ميكنم.
    من ديگه صبر و تحمل و احساسم تموم شده، ميخوام زود خلاص بشم از اين وضعيت غيرقابل تحمل.
    مدير محترم همدردى تو تاپيك همه نظر ميدن ولى اصلا تاپيك طولانى و مشكل سخت من واسشون اهميتى نداره.
    من چرا هيچ جا شانس ندارم؟!


 
صفحه 13 از 16 نخستنخست ... 345678910111213141516 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 08:21 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.