سلام دوستان من با یه مشکل که شاید مشکل خیلیا باشه درگیر شدم...
۲۵ سالمه. هیچ وقت با خانوادم راحت نبودم. مامانم خیلی زود عصبانی میشه اگه چیزی مطابق میلش نباشه و همیشه باید همه با اون موافقت کنند. خانوادم به شدت واسشون مادیات مهمه. مخصوصا مامانم. به طوری که اگه بابام کادو تولد کمتر از یه حدی بده تا مدت ها قهر می کنه و ناراحت میشه... پدرم شغلش آزاده و از لحاظ مالی میشه گفت خدارو شکر در سطح متوسط رو به بالا هستیم. از لحاظ مذهبی اهل نماز و روزه نیستند ولی معتقدند هردو. مامانم توی رویاهاش دنبال یه داماد از یه خانواده پولدار سرشناس میگرده و انتظار دارند کسی که قرار باش زندگی کنم اول از فیلتر اونا عبور کنه و اول اونا تاییدش کنند و بعد من تصمیم بگیرم!!!
من از خیلی جهات با عقاید و رفتارای خانوادم مخالفم و به همین دلیل هیچ وقت نتونستم ارتباط باشون برقرار کنم. حدود ۸ ماه پیش یکی از دوستانم یه پسری رو به من معرفی کرد که اول فقط دوستی ساده ای داشتیم و کم کم پیشنهاد ایشون برای اینکه رابطمون از دوستی ساده و معمولی به روابط جدی تبدیل بشه... ایشون خیلی آروم، صبور و با ایمان هستند. با ایمان از این لحاظ که خودش خدارو پیدا کرده و قلبا ایمان داره. با توجه به اینکه منم تا حدودی زودرنج هستم این صبور بودن ایشون تو شرایط سخت خیلی به من کمک کرده. به صداقت ایشون دیگه هیچ شکی ندارم بعد از اینکه چندین بار امتحانش کردم. در حال حاضر علاقه شدیدی بینمون هست و تو این مدت مسیر زندگی و اهدافمون خیلی به هم نزدیک و یکسان شده و در کنار هم این مدت بهترین روزا رو گذروندیم و خوشحال بودیم
حدود ۲ ماه پیش تصمیم گرفتم به مامانم بگم که با همچین فردی آشنا شدم... این اولین بار بود که می خواستم با مامانم راحت حرف بزنم. با کلی مقدمه چین و گفتن اینکه هیچ وقت حرف زدن با تو راحت نبوده و انتقاد محترمانه از رفتارش بش گفتم که با یه نفر آشنا شدم ولی به دلیل اینکه خانوادم نمی تونن روابط دوستی رو بپذیرند نتونستم بگم که با ایشون دوستم. فقط گفتم که از هم خوشمون میاد و می خوایم با هم باشیم. بالاخره با کلی توضیح مامانم راضی شد که با هم باشیم و دوست بمونیم. پسری که باهاش هستم از خانواده متوسطیه. پدرش کارمند بازنشستس و مادرش برای تفریح و بیکار نبودن سالن آرایشگاه داشته که الانم در حال بازنشسته کردن خودشه...
بعد یه مدت ایشون از من خاستگاری کردن و پیشنهاد ازدواج دادن. من به مامانم گفتم و مامانم وقتی که راجع به خانوادش پرسید و فهمید که مادرش آرایشگره و پدرش بازنشسته است فوری جواب منفی داد. چون معتقد که آرایشگری شغل سالمی نیست!!!!!!!!!!
این آقاپسر ۲۷ سالشونه فوق لیسانس هستند و در حال حاضر تدریس می کنند. ۵ ماه خدمت رفتند و سال دیگه دوباره بقیه خدمتش رو باید بره.
من از چند نفر راجع به خانوادش سوال کردم و تحقیق کردم و همه تاییدشون کردن. چندین بار با برادرش و پسر و دختر عموهاش بیرون رفتیم و رفتار اونا رو زیر نظر داشتم که خیلی معقول بوده،
خانوادم به خاطر اصرار من گفتن تحقیق میکنیم و بعد ۳ روز گفتن از ۲تا از همکارای باباش پرسیدیم نتیجه منفی بوده و بشون گفتن که خانوادشون صداقت ندارن و پر آشوبه!!!!!
من اصا نمیتونم اینو باور کنم!!! چون چیزی که دیدم غیر این بوده... در ضمن من اول با منطق ایشون رو انتخاب کردم و بعد احساس پیدا کردم....
فکر میکنم پدر و مادرم دنبال بهانه هستند که نزارن با هم باشیم. لطفا کمک کنید که چیکار کنم
مامانم گفته یا باید بزاریش کنار یا دیگه کلا نه باهات کاری داریم دیگه نه تو ازدواجت شرکت می کنیم... من بشون گفتم شما نظر میدین ولی تصمیم گیری با منه... ولی خانوادم نظرشون مخالف منه...
توروخدا بگین چیکار کنم... واقعا چجور می تونم راضیشون کنم...
- - - Updated - - -
اینم اضافه کنم که کلا همیشه تو زندگیم مامانم نزاشته هیچ وقت احساس استقلال کنم و بر این باوره که من فقط اشتباه می کنم و اون عاری از اشتباهه... روزی ۵-۶ بار به من زنگ می زنه و می پرسه ازم کجام چیکا میکنم چ خبر بوده!!!! برای تمام مراحل زندگیم تصمیم گیری کرده تا الان. حتی میدونه چقدر حقوق میگیرم و تا قرون آخرش برای پولم تصمیم میگیره که باش چیکار کنم... واقعا از رفتارای مامانم خسته شدم و اصلا نمی تونم باش صحبت کنم و انتقاد کنم ازش دیگه... لطفا کمکم کنید الان که وقت تصمیم گیری برای زندگیمه چیکار کنم....
علاقه مندی ها (Bookmarks)