با سلام
من 27 سال و شوهرم 36 سالشه. 1/5هست که عروسی کردیم و قبلش هم 1 سال عقد بودیم. تو محیط کار شوهرم باهاش اشنا شدم و بعد از عقد من دیگه اون شرکت نرفتم.
از اول ازدواج ما مدام مشکل داشتیم و معمولا با وساطت خانواده ها حل میشد. اوایل بیشتر مشکلات به خاطر رفتار و حرفهای مادرش بود. من کم کم بیخیال رفتارهای مادرش شدم. مادرش زنی خسیس و از سطح پایین هست. یعنی پدر مادرش کلا بیسواد هستند. بین خواهر برادرها هم فقط شوهر من تحصیلکرده(کارشناسی ارشد) هست(من خودم هم دانشجو دکترا هستم). علی رغم اختلاف نظرهای زیاد من همیشه دوستش داشتم و بعد از هر قهر و دعوا دوست داشتم سریع باهاش اشتی کنم. اما رفتارهاش واقعا عذابم میداد(خیلی خیلی زیاد). ایشون ادم بسیار مغرور، کینه ای، اخلاق بسیار خشن(موقع عصبانیت) هست و در مواقع دیگه خوبه. متاسفانه یا خوشبختانه با بقیه رفتارش عالیه و منم که در خلوتمون باید تحمل اخلاق گندش رو داشته باشم. در دوران عقد، اس ام اس های خالی زیادی به یکی از دخترهای همکلاسیش میداد. من این موضوع رو متوجه شدم ولی به روش نیاوردم تا وقتی جوابی از اون خانم نگرفت پشیمون شد. 1 سال بعد از عروسی، یک شب که من به شهرستان(خانه پدر و مادرم) رفته بودم، با یکی دیگه از همکلاسیهاش اس ام اس بازی کرده بود که من بعد از چند روز اس ام اس ه رو دیدم. مثلا گفته بود به همکلاسیش چرا دیر به دیر میایی تهران، یا مثلا چرا امروز هر چی بهت زنگ زدم جواب ندادی، یا اینکه من امشب تنهام، و حالا حالاها بیدار، بهم زنگ بزن(در صورتی که قبلش به من گفته بود میخوابم و شب بخیر). بعد از فهمیدن من از خونه رفتم و بعد از یه هفته با کلی دعوا و اومدن خانواده ها و وساطت اونا برگشتم. این مسئله منو داغون کرد و هنوز هم بهش هیچگونه اعتمادی ندارم. این ادم، سابقه دروغ گفتن و پنهون کردن مواردی رو هم داره، اگر چه میگه سهوی بوده. اما کلا نظرش اینه هر چیزی رو نباید به زن گفت. به طور مثال یه شب دوستش رو اورده بود خونه و به من نگفته بود و بعدها از دهنش پرید. مشکل اساسی دیگه رفیق باز بودن ایشون هست که تمایل زیادی به رابطه با تعدادی از دوستهاشون داره که از لحاظ ایمانی زیاد قوی نیستن و کلا راحتن و اهل مشروب و من این مسئله برام قابل حل نیست و خیلی موارد در مورد این مسئله هم بحث و دعوا شده ما بعد از این همه مشکل و با توجه به اینکه فکر میکردیم به هم علاقه داریم، پیش یه مشاور رفتیم، حدود 7 یا 8 جلسه که شوهرم 3 جلسه و بقیش رو من رفتم. متاسفانه احساس من میگفت که مشاور، خیلی مجرب نبود و نتونست مشکل ما رو حل کنه و گفت مشکلات شما، مشکلات روزمزه هست و با گذشت زمان حل میشه. اما هنوز هم این اتفاق نیفتاده و ما هنوز دعواهای زیادی داریم. یکبار بر سر دخالت مادر ایشون تو زندگیم و با طعنه حرف زدن مادرشون، که شوهرم اصلا براش مهم نبود. کلا همیشه حق رو میده به خانوادش. منم تصمیم گرفتم رابطه ام را با خانوادش کم کنم. کلا همه کارای مادرش با شوهر منه، با اینکه دو تا پسر دیگه تو خونه داره که شغلشون اداری نیست، اما شوهر من باید مرخصی بگیره(مثلا هر روز-روزی 2 ساعت) و بره دنبال کارای ایشون اما همه لطفهای مادرش در حق اون دو تا پسر دیگست و کارهاش برای ما. یکبار به خاطر رفتار سردش با من یکبار هم که دیشب اتفاق افتاد و واقعا من رو داره عذاب میده، به دلیل این بود که من گفتم شما حق من رو به بقیه میدی، و کلی بهش برخورد و کولی بازی دراورد و خودش رو زد و گفت هر روز نسبت بهت سردتر میشم، ارزوی مرگ میکنم هر روز، هیچ دلخوشی تو زندگی با تو ندارم و پاشو برو و ... این حرفهاش اب سردی بود بر کل وجودم
در ادامه حرفهای دیشبش گفت، هر خونه ای که من بگیرم باید بیایی و تو حق نداری نظر بدی و کلی منت که این خونه ای که الان توش هستیم به خاطر تو گرفتم(چون تو گفتی رهن کامل بگیر)
یا مثلا امروز صبح اس ام اس زده خودمو میکشم و جنازمو میندازم جلوت تا دیگه عذاب نکشی
خیلی دارم عذاب میکشم،خیلی خیلی زید(نمیدونم میتونید درکم کنید یانه) تو زندگی با این اقا فقط باید چشم بگی تا زندگیت خوب باشه، وگرنه نابودت میکنه، بعضی وقتها شده که 2هفته باهام حرف نزده و چون من هیچکس رو ندارم تهران، برام عذاب اورترین روزها میشه. کلا استاد عذاب دادن منه.واقعا استاده تو کارش
راستش احساس میکنم دیگه علاقه ای بهش ندارم و فقط به خاطر ترس از تنهایی و ابروی خانوادم دارم باهاش زندگی میکنم. قبلا تحمل دوریشو نداشتم، اما الان خیلی برام مهم نیست. فقط اگه تنها باشم دوست دارم باشه، البته اون هنوز میگه دوست دارم ولی با سابقه خیانتی که برام ثابت شد، دروغهاش و اخلاقش در مواقع عصبانیت، کینه ای بودن شدیدش دارم داغون میشم. مشاور هم که هیچ راهکاری بهم نداد. فقط گفت باید بسازی. دیگه نمیدونم چیکار کنم. زندگی خیلی برام سخت شده، منم مثل شوهرم واقعا به مرگ راضیم چون تو این زندگی دارم میسوزم و میسازم. با نداریش ساختم تا حالا، هیچی نخواستم ازش، تا جایی که تونستم براش کم نذاشتم، اما به من میگه با تو هیچ دلخوشی ندارم. زندگیم طوری مختل شده که به هیچکارم نمیرسم. نه به درسم، نه به کارهام. راستش انگیزه ای نه برای زندگی دارم و نه درس.تنهایی و دوری از خانوادم هم که بهش اضافه شده. جدیدا هم همه اس ام اس هاش رو پاک میکنه و این شده نقطه شروعی برای شک دوباره من بهش. واقعا نمیدونم دیگه دوسش دارم یا نه؟ اما میدونم از اوایل خیلی کمتر شده. نمیدونم میخوام باهاش زندگی کنم یانه؟
ببخشید خیلی طولانی شد. راهکار میخوام که رفتار شوهرم اصلاح بشه و بفهمه داره منو عذاب میده و نابود میده(خیلی دارم عذاب میکشم)
ممنون میشم کمکم کنید. واقعا درمونده شدم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)