سلام به همه دوستان خوبم راستش من توی تاپیک قبلیم که لینکش: من و یه مشکل لاینحل تو زندگیم
تا حدودی به مشکلم پرداختم و جوابهای شما دوستان رو سعی کردم تا می تونم به کار بگیرم ولی مشکل اینجا شدکه من از اول بهار همش واسه جمعه هام برنامه ریزی می کردم تا آقای همسر هم بتونه با خیال راحت بره جمعه ها پیش پدرش و بهش کمک کنه ولی همسرم اصلا امسال پیش پدرش نرفت
و پنج شنبه که می شد با التماس ازش می خواستم که بره اونجا ولی اون نمی رفت و به من هم گفته بود که به پدرم گفتم به خاطر آرامش زندگیم دیگه نمی خوام جمعه ها بیام پیشتون(البته مادر همسرم هنوز به اونجا نرفته و پدر شوهرم هر روز میره و میاد)
خلاصه هر هفته که می رفتیم خونشون مطابق روال که هر هفته میریم خونه پدر و مادر همسرم و بهشون سر می زنیم پدر شوهرم بهم تیکه می انداخت که آره چه دنیایی شده یه دونه پسرم منو تنها گذاشته و نمی اد بهم کمک کنه و تمام روی حرفشم با من بود و درست زمانیکه که همسرم نبود این حرفارو می زد چون من زودتر می رم خونه پدر و مادر همسرم و همسرم خودش تنها کمی دیرتر از سر کار می اد خونه پدر و مادرش ولی وقتی شوهرم می امد حتی کوچکترین حرفی از رفتن و یا نرفتنش به کوهستان نمی زد و منم همیشه سکوت می کردم و گاهی هم می گفتم من بهش گفتم بیاد ولی اون خودش نیومد خلاصه این هفته همین که از در خونشون وارد شدم و هنوز سلام و احوال پرسیم تموم نشده بود و خیلی هم خسته بودم شروع کرد دوباره به گلگی از من با لحن بد و منم خیلی آروم و با احترام بهش گفتم که من به همسرم گفتم که بیاد ولی اون خودش نیومده وبعد دیدیم قانع نشد بهش گفتم پدر جان ف.. هم کارش سنگینه و من خیلی کم تو طول هفته می بینمش و ما یه جمعه برای با هم بودن و انجام دادن کارامون داریم ولی من به ف.... گفتم که روال متعادلی رو پیش بگیره که نه شما اذیت بشی و نه من مثل یه هفته در میان بعدشم پدر همسر گرامی شروع کرد به داد و بیداد کردن سر من طوری که اشک منو دراورد و من دیگه هیچ حرفی نزدم و فقط گفتم پارسال این موقع سر همین قضیه کار ما داشت به طلاق و جدایی می کشید که شما ازش بیخبرید
و اونم با حرص گفت قلم پای همسرمو خورد می کنه که اگه بیا کوهستان و من راضی به بهم خوردن زندگیه بچه ام نیستم و پسر من زنداری بلد نیست
و مادرشوهر وخواهر شوهرم هم به من دلداری می دادند و هی به پدر شوهرم می گفتند که اقلیما که حرف غیر منطقی نزده این در حالی بود که وقتی پسرش اومد خیلی باهاش خوب بود و هیچ گلگی ازش نکرد!!!!!! با این وجود همسر من گفته که دیگه جمعه ها اونجا نمی ره و همه تقصیرها افتاده گردن من و من اصلا دوست ندارم اون همه قهر و زجر و بدبختی که پارسال کشیدم دوباره سرم بیاد چون با این روال حتما به مشکلات پارسال بر می خورم
من واقعا نمیدونم چی طوری باید این قضیه رو مدیریت کنم آقای همسرم وقتی داستان شنید حق رو به پدرش داد و گفت اون حق داره که ناراحت باشه و گفت تو همه چیزو خراب کردی و جالب اینجاست که عوض ناراحت بودن از رفتار پدرش با من در قهر با من به سر می بره
من واقعا خسته شدم دیگه و نمی دونم چی کار کنم خواهش می کنم بهم بگید چی کار کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)