اره واقعا دارم میگم جای من بودید چکار میکردید؟
شاید برای خیلیها عجیب باشه و برای خیلیهای دیگه نه
ولی یکی از مشغله های فکری من که باهاش بدجوری درگیرم و داره مشکل ساز میشه اینه
خوب فکر کنید و جواب درست بدید و اینم در نظر بگیرید که من تقریبا پنج ساله با این موضوع درگیرم و الان درگیر که سهله درمونده شدم.
به زبون ساده میگم تا بقیه هم بیشتر متوجه بشن و نظر بدن
تاحالا دیدید یا شنیدید که یکی دوست داره برده و نوکر و سگ کسی باشه و اونو ارباب و خدای خودش توی زمین بدونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تعجب نکنید من الان پنج ساله که به اجبار دارم این نقش ارباب بودنو بازی میکنم و برام خیلی وحشتناکه که توی این نقش باشم
قرار شد زود قضاوت نکنید بلکه فکر کنید و کمکم کنید؟ چرا؟ بهتون میگم
بطور کاملا اتفاقی واقعا اتفاقی بدون اینکه بفهمم و بدونم که ارباب بودن یعنی چی شدم ارباب این بدبختی که خودشو سگ و نوکر من میدونه.
چندوقتی که کوتاهم بود برای اینکه برام نامحسوس و شناخته نشده بود این بیماری ادامه دادم تا اینکه اطلاعاتم بالا رفت و گفتم برو دنبال کارت بابا منو چه به این غلطا ارباب کجا بود من از این نقش خوشم نمیاد و التماس و گریه بود که ازم میخواست بمونم.
موندم هرچند دیر به دیر براش دستور میدادم ولی موندم و حتی یه مدت خودمو گم کردم براش تا اینکه دوستش که دکتر بود بهم زنگ زد که خانم فلانی شما میدونی فلانی تو چه حالی هست؟
گفتم به من چه؟ مگه من بیکارم نقش ارباب بازی کنم؟
سرتونو درد نیارم اینقدر گفت و گفت و گفت و برام دلیل اورد که این بیماری که اون داره و این حس سگ بودن به شما و محل ندادن شما به حس اون، باعث شده که بیفته تو تخت بیمارستان و کارش به تیمارستانم دراه میکشه. الانم تو افسردگی هست و از این حرفا
ازم خواست که کمکش کنم تا با کمک روانپزشک و روانشناس و از این چیزا حالش خوب بشه.
منم دلم به جوانی طرف سوخت و گفتم باشه کمکش میکنم تا مراحل درمان طی بشه ولی گفته باشم حوصله طولانی شدن درمانشو ندارم. گفت که حداقل شش ماه طول میکشه.
حالا شش ماه وارد سه سال شده و این فقط از پنج مرحله سه مرحله رو رفته و من باید همچنان نقش ارباب بازی کنم. حتی بعضی وقتا دکش میکردم و محلش نمیذاشتم . بهونه میوردم. غافل از اینکه این کم محلی من باعث حاد شدن حالش شده و امشب با پیامش که داره خودکشی میکنه و ازم حلالیت میخواست از اینکه منو اجبار به ارباب بودن کرده و من لذتی از دستورات نمی برم و ...
حالم خیلی بد شد. اولش شوخی گرفتم ولی وقتی به دکترش زنگ زدم تایید کرد که جدی میگه حتی از اوناهم حلالیت خواسته و از اینکه هم حس و هم درد نداره میخواد که بمیره. ازم خواست که بازم نقش بازی کنم و از خودکشی منصرفش کنم.
بخدا بعد کلی سرو کله زدن تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم و با دروغ گفتن و نقش بازی کردن بعد از کلی زمان تونستم منصرفش کنم که بابا اشتباه میکنی من لذت میبرم که تو سگ منی و...
حالا از شما دوستان میخوام که بگید چه راهی رو برم برای اینکه این مراحل زود سپری بشه و زودتر بهبودی حاصل بشه و چطور بتونم نقش ارباب بودنو واقعی بازی کنم و اون حس دروغی منو درک نکنه؟
جای من نیستید که بدونید چی میگم بخدا؟
لطفا قضاوتم نکنید چون جون یه نفر در میونه اگه مجبور نبودم نمی گفتم این ارباب بودنمو.
اقای مدیر شما چه راهکاری رو توصیه می کنید؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)