سلام به همه دوستای گلم.قبل از هرچیز از صمیم قلبم خدارو صدهزار بار شکر میکنم که چنین همسری به من هدیه داد.
5ماهه عقدکردم.البته جشن عروسی هم یک هفته بعد عقد گرفتیم ولی هنوز خونه خودمون نرفتیم و چون در خونه ی ما غیر از پدرو مادرم کسی نبود و اونهاهم تنها بودن شوهرم هم اومد پیش ما.و خداروشکر احترام زیادی بین ایشون و خانوادم هست و تابحال هیچ مشکلی پیش نیومده.
اما موضوعی که یخورده منو حساس کرده :
ازدواج ما کاملا سنتی بود و با رضایت کامل دو خانواده انجام شد.همسرم پسر دوم خانواده هست و دو تا داداش و سه تا آبجی داره.مهندس برقه و خداروشکر چندساله سرکاره.وضعیت مالی خانوادش در حد متوسطه و همون روزی که اومده بودن خواستگاری بهم گفته بود که خودش باید تمام خرج های عروسی و خریدو ......رو بده و پدرش نمیتونه کمکش کنه .اما چون خودش پس انداز داشت خودش خرج های جشن عروسی رو داد .خداییش من از اون هیچ گله ای ندارم.مادرش خیلی مهربونه .واقعا دوسشون دارم و احترام زیادی براشون قائلم. اما یکم دلخورم.از روز خواستگاری تا حالا تنها هدیه ی مادرش فقط یه دونه انگشتر بوده که اونم توی مراسم بهم دادن.
داداش کوچیکتره ی همسرم 10ماه قبل از ازدواج ما عقد کرده بودندو حدود 8ماه کامل خونه ی بابای همسرم بودن .(با اینکه خانواده ی همسرم نسبتا پرجمعیتن و خونشون خیلی بزرگ نیست و اون موقع هنوز همسرم و داداش بزرگی مجرد بودن).اما مامان همسرم فقط یه بار یا دوبار دعوتمون کردن.نمیدونم چرا یخورده حساس شدم.اصلا نمیخوام منت بذارم که بااینکه عقدیم چندماهه همسرم خونه ماست و خیلی مامانم هواشو داره.واسه روز تولدش و واسه همین روز مرد خانوادم هدیه خیلی باارزشی بهش هدیه دادن اما اونا........
همسرم بهم میگه خانوادش خیلی ساده و راحتن.نمیخام بحث اختلاف طبقاتی رو به میون بکشم چون من با خود همسرم هیچ مشکلی ندارم و خداییش اگه پول داشته باشه دریغ نمیکنه (با اینکه خودم هم شاغلم) یا مثلا وقتی شب میریم خونه پدرش انتظاردارم غذا درست کننو مارو شام نگه دارن.اما بلند نمیشه درست کنه و وقتی دیروقت میشه و میخاهیم بریم خونه ما اونوقت میگن میموندین یه غذای حاضری میخوردیم. گاهی وقتا هم همون غذای حاضری رو ماهم باهاشون میخوریم
جالب اینه که خواهرشوهرم هم بعد ما عقد کرد و اون بیشتر خونه مادرشوهرش میمونه .و وقتی میان خونه مامان همسرم اینا .مامانش شام درست میکنه و نگهشون میداره.نمیدونم شاید درک این موضوع واسم راحت نیست چون توی خانواده ی خودم اصلا اینجوری نیست.گاهی وقتا وقتی یه سر میریم اونجا و شام نخورده برمیگردیم خونه توی دلم یه احساس بدی پیدا میکنم که مثلا یه شبم که رفتیم اونجا اینجوری شد و حالا دوباره باید بریم خونه ی بابام اینا شام بخوریم.میدونم من حساسم و خداشاهده مامانم هیچی نمیگه که مثلا شام نگهتون نداشتن یا...... اما خودم ناراحت میشم.گاهی وقتا هم احساس میکنم شاید پسرکوچیکه و جاریمو بیشتر تحویل میگیرن .البته روی سخنم فقط به سمت مامانشه وگرنه بابا و آبجیا خیلی بامن خوبن .مامانشم خیلی خوبه اما......
راستش دوسه باری چون خیلی ناراحت شدم یه جورایی به همسرم گفتم اما نه اونجوری.مثلا گفتم احساس میکنم مامانت جاریموبیشتر دوست داره اما میگه نه اصلا اینجوری نیس....میترسم این تیکه هایی که به همسرم میندازم یه روزی مشکل ساز بشه .بخدا نمیخام اونو ناراحت کنم اما نمیتونم به فرد دیگه ای هم بگم....بگین من چیکار کنم ؟آیا اشتباه فکر میکنم؟آیا خیلی متوقعم؟