[size=small]سلام.اميدوارم حال همگي شما دوستان گلم خوب باشه.
قبل از هر چيز از راهنمايياتون تو تاپيك قبليم تشكر ميكنم و اميدوارم اينبار هم منو از راهنمايي هاي ارزشمندتون بي نصيب نذارين.
راستش من تا چند سال پيش اشتباهات زيادي مرتكب ميشدم و مسلما با اين كارام مشكلات زيادي برام پيش ميومد تا اينكه سر قضيه اي مجبور شدم با يكي از دبيرام مشكلاتمو مطرح كنم. اون كمك كرد خودمو پيدا كنم و كلا تغيير شخصيت بدم و آرامشي رو كه سالها نداشتم به دست بيارم.
حالا از اون روزها دو سه سال ميگذره و همه چيز رو به راهه، به جز وابستگيم به اون دبير! وارد دانشگاه كه شدم مجبورا مسيرم ازش جدا شد و تنها چيزي كه ازش واسم مونده يه شماره تماسه. اونم ميگه منو خيلي دوست داره ولي من نميتونم باور كنم، چون سرش خيلي شلوغه و جواب تلفن هيشكيو نميده.... حتي من كه ادعا ميكنه واسش با همه فرق ميكنم.
وقتي باهام حرف ميزنه و ميبينمش احساس ميكنم تمام احساسش مال منه اما در عمل...
چند مدته همش احساس ميكنم مزاحمشم يا روم نميشه بهش زنگ بزنم و بهانه اي هم واسه زنگ زدن بهش ندارم. با همه ي صميميتم خيلي ازش خجالت ميكشم و باهاش رو در باستي دارم. اما نميخوام اين رابطه تموم شه. آخه اون مثل خواهرمه... اون حتي پاي مشكلاتم گريه كرده و چندين بار هم خودشو همه اعتبارشو واسه من به خطر انداخته اما حالا كه مشكلي ندارم احساس ميكنم اونم منو نميخواد. نميدونم واقعا نميخواد باهام حرف بزنه يا نميتونه؟! بازم تماس بگيرم يا قيدشو بزنم؟ دلتنگشم. نميتونم باور كنم نباشه... يعني همه حرفاش از رو ترحم بود؟ شما ميگيد چيكار كنم؟ ):
مشخصات كلي: من بيست سالمه، دبير سابقم 32 سالشه و مجرده. خيلي هم با احساسه. سه سال هم شاگردش بودم . اون هم دانشوي دكتري هست، هم دبير و هم استاد دانشگاه و هم نويسنده.... آخرين تماسم باهاش چند ماه پيش بوده و آخرين اس ام اسم 2 هفته پيش و آخرين ديدارمون سال پيش!
ممنونم ازتون.[/size]
علاقه مندی ها (Bookmarks)