سلام به همه .
من بعد از دوسال برگشتم . این تاپیکی بود که دو سال پیش زدم و جواب های دوستان با اینکه کاملا منطقی و درست بودن یه طوری تو ذوقم زدن و بی خیال این انجمن شدم .
http://www.hamdardi.net/thread-43548.html
قبل از هر چیز باید بگم که دلم پره از دست خودم و ممکنه این تاپیک بیش از حد طولانی بشه و بابتش معذرت میخوام .
الان دو سال از اون جریان میگذره و اون خانوم با یکی از آشنایان ما ازدواج کردن و امیدوارم خوشبخت بشن .
توی این دوسال به توصیه جناب حیات خلوت :) گوش کردم و تلاشم رو کردم تا بعد از خدمت بتونم کاری داشته باشم ( با وجود اینکه هیچکس حتی پدرم هم حرفام رو برای مدرس زبان شدن جدی نمی گرفت ولی به روی من نمی آورد ) و خدا رو شکر جذب یکی از موسسات زبان معتبر کشور شدم و اگر همون پشتکار یکی دوسال گذشته رو داشته باشم میتونم توی یکی دو سال وضعیت خیلی بهتری داشته باشم .
اگر کسی از دوستان تاپیک اول من رو بخونه میتونه در جریان مسائلم قرار بگیره .
دو سال از اون جریانات گذشت . اون خانوم ازدواج کردن ، و دختر دایی بنده علیرغم موافقت تمام دوستان و آشنایان و خود ایشون به خاطر مخالفت مادرشون جواب رد دادن و بعد از 3-4 بار اقدام کردن دیگه صلاح نبود ادامه بدم چون روابط خانوادگی کلا داشت بهم می ریخت و البته هنوز هم وضعیت بدی داره .
بگذریم ، اینا دلیل پناه آوردن یه پسر 26 ساله به همدردی نیست . امروز یه اشتباهی کردم که این مسائل اصلا اهمیتی نداره .
قبل از هر چیز بگم که من خیلی بدشانسم ( خدا رو شکر ) . حداقل درک ناقصم از شرایط اینو میگه . توی دو سه سال گذشته من چند بار به ازدواج نزدیک شدم و نکته جالبش اینجاست که خانواده ها موافق بودن دختر خانوم ها مخالف و یا عکس . توی یک مورد خانواده دختر خانوم تماس گرفتن و خواستن به دخترشون وقت بدیم و یه مورد حتی پدر یه خانوم دیگه با شیرینی اومد منزل ما !
شاید فکر کنید که چه پسر خوبی یا خوش شانسی . ولی نه . من هیچی نیستم و خودم رو داخل آدم هم نمیدونم و امروز اتفاقی افتاد که حسم به یقین نزدیک بشه .
تمام این مطالب درد دلهایی بود که دوساله هیچکس رو نداشتم بهش بگم .
__________________________________________________ _______
یک سال و نیم قبل از طرف خانواده یه دختر خانم از فامیل های دور به من معرفی شد . ایشون 20 سالشون بود و هنوز وارد دانشگاه نشده بودن و من قبل از اینکه ایشون رو ببینم با پدرشون صحبت کردم و ایشون بعد از اون جلسه که توی محل کارشون بود نظرشون مثبت بود و همونجا گقتن که بقیش با منه که نظر دخترشون رو جلب کنم .
اون خانوم اون زمان چادری و تقریبا مذهبی معمولی بودن و بعد از چند جلسه بیرون رفتن گفتن بنده به دلشون ننشستم . من اون زمان خیلی راحت کنار اومدم . اما بعد از مدتی مادرشون جایی مادرم رو دیدن و خواستن به دخترشون فرصت بدیم و اینطور بود که دوبار به واسطه خانواده ها وارد رابطه برای صحبت و ... شدیم . متاسفانه بعد از بیرون رفتن هفته ها و چت کردن به خاطر یه سری مسائل اعتقادی و بیرون کار کردن به نتیجه نرسیدیم هر چند اختلافات اون زمان خیلی جدی نبود و من شاید یه مقدار حساسیت به خرج دادم . برای مثال من نظرم این بود که آدم یا چادر سر می کنه یا نمی کنه و ایشون می گفتن هر جا دوست داشته باشن سر می کنن . مثلا توی مسافرت سر نمی کنن یا محل کار و ...
یا اینکه هر جا که ایشون بخوان بتونن کار کنن ولی من نظرم این بود هر محلی مناسب کار خانم ها نیست . اگر محل کار خوب باشه هیچ مشکلی نیست .
این بحث ها ادامه داشت تا اینکه یه روزی به جمع بندی رسیدیم بریم مشاوره و به توصیه ایشون رفتیم مطب دکتر برجعلی توی سعادت آباد . بعد از پر کردن فرم سوالات ایشون گفتن قطعا نمیتونن نظر بدن و باید کتاب گرفت و تست زد ولی توی این مرحله پیشنهاد نمی کنن ازدواج انجام بشه هر چند صریحا مخالف هم نبودن و کتاب معرفی کردن .
متاسفانه اون خانوم اون شب رفتن و جواب پیام های منو ندادن . و من فکر کردم تموم شد . اما مادرشون شخصا با من تماس گرفت و گفت زود نتیجه گیری نکنید و به هم فرصت بدید و من دوباره قبول کردم .
این چت کردن ها با اطلاع خانواده ها تا مدتی ادامه داشت و بعد در ظاهر به نتیجه نرسیدیم و قضیه تموم شد . اما مشکل اینجا بود که علاقه ی نسبتا زیاد از طرف بنده و تا حدودی از طرف ایشون ایجاد شده بود و این پیام ها بدون اطلاع خانواده ها ادامه داشت . و هر از چندگاهی به بن بست میخورد و قطع میشد ولی من که گرفتار شده بودم همیشه فکر می کردم شاید اگه یه مقدار کوتاه بیام حل میشه و به ایشون میرسم و هر 3-4 ماه ارتباط برقرار میشد و ایشون هم همیشه جواب میداد که با جواب دادنشون فکر می کردم ایشون هم تمایل داره .
1.5 سال از شروع این رابطه گذشت و 7-8 ماه اون بدون اطلاع خانواده ها به صورت ناپیوسته ارتباط وجود داشت . متاسفانه ایشون با دانشگاه رفتن دیدشون نسبت به خیلی از مسائل عوض شد . به حدی که من حاضر شدم جایی که ایشون میخوان خونه بگیرم ، با کار کردنشون مشکل نداشته باشم و خلاصه خیلی کوتاه اومدم . اما متاسفانه خودم اینطور احساس می کنم که وابستگی احساسی من روی ایشون تاثیر منفی گذاشته بود و ایشون که کاملا چادر رو کنار گذشته بودن و از تم مذهبی کامل در اومده بودن انتظار داشتن من با این وضعیت ایشون رو با تمام شروط قبول کنم .
بعد از چند ماه دیروز به ایشون پیام دادم و ایشون که به پدرشون گفته بودن به پیشنهاد ایشون رفتیم بیرون و متاسفانه خیلی رک حرفایی رو زدن که واقعا تمام این مدت که من به ایشون علاقه داشتم رو زیر سوال برد و من رو بهم ریخت و احساس کاملا بی ارزشی کردم جلوی ایشون .
متاسفانه موقع برگشت توی ماشین ، نمیدونم چی شد و چی توی سرم بود و چرا من که تا به حال دست به هیچ دختری نزده بودم ایشون رو بوسیدم و ایشون هم بدون هیچ مقاومت و حرفی اجازه دادن این اتفاق بیفته . تنها چیزی که اون لحظه توی ذهنم بود و به ایشون گفتم این بود که بذار حداقل با یه خاطره خوب تموم بشه و منم یه خاطره خوب تو این دو سال داشته باشم . بعد از این اتفاق ایشون گفتن درک می کنن و میدونن بنده دوستشون دارم و دیگه صحبتی نشد و ایشون رو رسوندم .
چند ساعت بعد عذاب وجدان بدی گرفتم و به ایشون پیام دادم و گفتم واقعا پشیمونم و نمیتونم با اتفاقی که افتاد کنار بیام و ایشون گفتن بهش فکر نکن و دیگه چیزی نگو .
الان که مینویسم توی یه سردرگمی هستم . ممنون میشم کمکم کنید و بهم راه حل برای آینده بدید . چون هر چه توی این دوسال بود گذشت و باید با اشتباهاتم کنار بیام .
خیلی معذرت میخوام که انقدر طولانی شد .
علاقه مندی ها (Bookmarks)