به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 10 از 16 نخستنخست 12345678910111213141516 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 156
  1. #91
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,058
    امتیاز
    147,349
    سطح
    100
    Points: 147,349, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,674

    تشکرشده 36,015 در 7,406 پست

    Rep Power
    1093
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط ............ نمایش پست ها
    سلام...من خیلی وقته میام به ساییتتون سر میزنم ولی هیچوقت فکر نمیکردم رزی خودم بیامو دردمو بگم...
    من دختری 23 ساله هستم 5سال پیش که وارد دانشگاه شدم با پسری هم سن خودم آشنا شدم(هم کلاسی نبودیم)از نظر فرهنگی خیلی جور بودیم...هر دو از یک استان و از خوانواده فرهنگی هر دو درس خون ...خیلی طول نکشید که به شدت عاشق هم شدیم من واقعا دوسش داشتم اونم همینطور چند سالی گذشتو ما با هم خوبو خوش بودیم...البته اینم بگم که رابطمون در این حد بود که بیشتر اس ام اس میدادیم و یا تلفنی حرف میزدیم گاهی هم میرفتیم بیرون اما حتی دست همو هم نگرفته بودیم...یه روز اون گفت که میخواد بعد از فاغ التحصیلی بیاد خواستگاری(یکو نیم سال بعد از رابطمون)من خیلی خوشحال شدم ...روزا میگذشتو اون از خیال پردازی هاش در مورد ازدواج میگفت منم همینطور...میگفت نمیخواد تا وقتی ازدواج نکردیم حتی دست همو بگیریم...منم واقعا این اخلاقشو دوست داشتم
    تا اینکه عید شدو اون گفت میخواد به مامانش اینا بگه...منم گفتم فعلا نگو تا درسمون تموم شه(اون موقع ترم 4 بویم)...اونم گوش نکردو گفت و به شدت از طرف خونوادش سرکوب شد...مامانش خیلی بد اخلاق بود کل خوانواده زیر سلطه اون بودن...بدبین بود به همه چی بدبین بود...حتی بهش گفته بود دختری که امروز با تو دوست شده فردا ام بهت خیانت میکنه...منو نمیشناخت من همچین آدمی نبودم...خلاصه کشمکش ها شروع شد پسره خیلی اعصابش خورد بود...به خصوص اینکه میونه بابا مامانش بهم خورده بود...حتی خودم یه بار که با مادرش حرف میزد شنیدم که مادرش میگفت:منو بابات دعوامون شده زود بیا خونه میخوایم طلاق بگیریم...دقیقا وسط امتحان های ترم این بچه رو کشوند خونه (خونشون تا دانشگاه 800 کیلومتر فاصله داشت)...اون ترم معدلش خیلی پایین اومد...یادمه یه شب تو حیاط دانشگاه نشسته بودیم من حرف میزدم یهو دیدم زد زیر گریه...اولین باری بود که گریه یه مردو میدیدم...واقعا دلم داشت کباب میشد...روز ها گذشتو اون هر روز از طرف خوانوادش درمونده تر میشد...تا اینکه یه بار که داشت گریه میکرد من اشکشو پاک کردم این اولین باری بود که بهش دست میزدم بعدش دستشو گرفتم..این اتفاقات باعث شد ما به هم نزدیک تر بشیم...من دیوانه وار عاشقش بودم...اما اون انگار دیگه توان نداشت خیلی افسرده و ناراحت بود ...منم هر چقدر میگفتم درست میشه ما تا ابد با هم میمونیم اون فقط نگا میکردو گریه میکرد...معلوم بود از یه چیزی ناراحته...همش میگفت هر چی شد بدون که دوستت دارم بدون که دروغ نکفتم منو ببخش و از این حرفا...ترم آخر بودیم و اون مثل دیوونه ها عاشقم بود و همش گریه میکرد هر جا میرفتم پشت سرم میومد...علاقه شو باور داشتم واقعا عاشقم بود...یک ماه مونده بود که درسمون تموم شه...زنگ زدو بلند داد میزد عاشقتم عاشقتم...فکر کردم دیوونه شده!!...بعدش دیگه اس نداد...منم اس دادم ولی تلفنش خاموش بود...یک هفته گذشت..داشتم از نگرانی میمردم...تا اینکه یه روز رفتم ف ی س ب و ک دیدم دختر عموش عروسیشو بهش تبریک گفته دوستاشم بهش تبریک گفتن ...جا خوردم هیچی نمیفهمیدم مثل برق گرفته ها از جام پریدم...به همه چی شک کردم همه اون 4 سال همه اون حرفا...دیگه برای اینکه بهش دسترسی داشته باشم تلاش نکردم هیچ پیامی براش نفرستادم

    حالم خیلی بد بود حتی بهش پیامم ندادم دیگه ف ی س ب و ک م نرفتم ...من موندمو هزار تا سوال بی جواب دلم میخواست فقط ازش بپرسم چرا؟؟

    اما نمیخواستم غرورمم بشکنه...واسه همین بیخیال همه چی شدم...درسم تموم شدو اومدم خونه کلی خواستگار برام اومد اما هیچکی برای من مثل اون نمیشد...داغون شده بودم عصبی بودم....همه چیو میشکستمو داغون میکردم
    یک سال از اون ماجرا گذشت و چند شب پیش بهم اس ام اس داد که تمام این یک سال به یادت بودم و هستم...نمیدونستم باید خوشحال شم یا ناراحت...خیلی حالم بد شد...اون حالا دیگه یک مرد متاهله ولی با این وجود باز به من اس میده
    چه برداشتی باید بکنم دوستان؟چیکار کنم؟من جوابشو ندادم...ولی هنوزم دوسش دارم...اما حاضر نیستم بخاطر من زندگیش از هم بپاشه...این کارش چه معنی میده؟
    اصلا چرا باید یک مرد متاهل به یک دختر پیام بده...؟
    راستشو بخواین خیلی دلم میخواست جوابشو بدم اما ترسیدم...میخواستم دلیل کارشو بپرسم اما نمیتونم به خودم اجازه بدم که به یک مردم متاهل حتی یک اس ام اس خالی بدم...هر چی بوده دیگه گذشته....ولی من دارم داغون میشم این چند روزه باز داغ دلم تازه شده شبو روز گریه مکنم...مخصوصا حالا که فهمیدم به یادمه...دلم بدجوری شکسته چطور فراموشش کنم؟ :(
    .





  2. 3 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    Mr.Anderson (شنبه 28 تیر 93), کامران (پنجشنبه 09 خرداد 92), ویدا@ (پنجشنبه 09 خرداد 92)

  3. #92
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    یکشنبه 11 بهمن 94 [ 04:40]
    تاریخ عضویت
    1389-3-25
    نوشته ها
    2,890
    امتیاز
    27,971
    سطح
    98
    Points: 27,971, Level: 98
    Level completed: 63%, Points required for next Level: 379
    Overall activity: 13.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    15,041

    تشکرشده 10,678 در 2,786 پست

    حالت من
    Moteajeb
    Rep Power
    339
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط ........ نمایش پست ها
    با سلام، من يه دختر 22 ساله ام كه يه رابطه 3 ساله با يه پسري كه دوستش داشتم شايد اولا تا اين حد نبود و اين علاقه با گذشت زمان ايجاد شد كه اين ام طبيعيه خيلي همديگر و دوست داشتيم اولا خيلي سخت گير بودم شايد مثل يه دوست بودم براش و علاقمو نشون نمي دادم رابطه مون مثل بعضي روابط امروزي نبود يعني من برا دوستي حريم قائل ام و هميشه تعادل و رعايت مي كردم بيشتر دوستيمون قهر و آشتي بود ولي اينم شيرين بود برا هر دوتامون مي تونم بگم دوسم داشت چون اين و مي دونستم هميشه به عقايدم احترام مي ذاشت و مثل دو دوست مهربون واسه هم بوديم راستي اينمبگم تو اين مدت خليلي بهم مي گفت راجب ازدواج باهاش فكر كنم ولي من مشكلي كه داشتم خانوادم بود مي دونستم بنا به دلايلي قبول نمي كن چونن فرق داشتيم... خلاصه دو ماه قبل تصميم گرفتيم كه ديگه اين رابطه و تموم كنيم البته اينم بگم اين سه سال شايد ما 20 بار اينكار و كرديم ولي ايشون باز بعد 1 ماه اومد و منم كه دوسش داشتم برگشتم و دوباره شروع كرديم ولي اين بار جدي بوديم با اين كه دوسش داشتم تموم كرديم به حالت توافقي و دو ماهه كه تموم شده ولي تازگيا فهميدم دوست دختر گرفته كه اين من و داغون كرد يعني دوست داشتن اين بود كه دوستيه 3 سال رو 2 ماهه فراموش كنه شبا خواب ندارم ديگه به هيشكي اعتماد نمي كنم فك مي كنم همه چي پوچه وقتي فكر مي كنم با كسه ديگش ديونه مي شم هر شب خواب شو مي بينم نگيد دوسم نداشت چون به دوست داشتنش شك نداشتم شما بگيد چه جوري فراموشش كنم دارم ميميرم
    ....


  4. 2 کاربر از پست مفید فرهنگ 27 تشکرکرده اند .

    asemani (یکشنبه 12 خرداد 92), rozaneh (پنجشنبه 09 خرداد 92)

  5. #93
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    یکشنبه 11 بهمن 94 [ 04:40]
    تاریخ عضویت
    1389-3-25
    نوشته ها
    2,890
    امتیاز
    27,971
    سطح
    98
    Points: 27,971, Level: 98
    Level completed: 63%, Points required for next Level: 379
    Overall activity: 13.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    15,041

    تشکرشده 10,678 در 2,786 پست

    حالت من
    Moteajeb
    Rep Power
    339
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط ......... نمایش پست ها
    سلام به همه دوستان
    یه سال پیش با یه پسری آشنا شدم. هم من هم اون قصدمون ازدواج بود. ولی هر دومون طوری رفتار کردیم که انگار میخوایم با هم دوست باشیم. من بهش علاقه مند شدم. دوست داشتم بهم پیشنهاد بده ولی اون وقتی رفتار منو میدید میترسید اینو بعدش بهم گفت. گذشت تا اینکه اون تصمیم به ازدواج گرفت. وقتی فهمیدم دیگه کاری نمیتونستم بکنم. نمیتونستم بگم من دوستت داشتم اونو بزار کنار.
    هیچی نگفتم و خودم رو کم کم از زندگیش کنار کشیدم. ولی اون میگفت هر وقت ازدواج کردی با هم ارتباط خونوادگی داشته باشیم
    پسر خیلی خوبی بود. خیلی
    تو تمام این مدت که باهاش بودم هیچ حرف نامربوطی ازش نشنیدم. خیلی کمکم میکرد. واقعا مهربون و مودب بود. انگار برای من ساخته شده بود. همونی که همیشه دنبالش بودم
    آخرین باری که داشتم باهاش حرف میزدم واسه خداحافظی آخر برگشت بهم گفت تو یه چیزی میخوای بهم بگی. بعد اصرار کرد. من نمیخواستم بگم ولی اون اصرار کرد و بعدش گفت الان دیگه میدونه چیه
    من هم گفتم که تمام این مدت دوستش داشتم و دلم میخواست برای همیشه کنار هم باشیم.
    اون هم میگفت همون اوایل آشناییمون میخواستم در موردش باهات صحبت کنم ولی اینقدر در برابر ازدواج مقاومت میکردی که مطمئن بودم بهم نه میگی و دوستیمون بهم میخوره و از دستم ناراحت میشی.
    حالا من موندم با یه عالم حسرت
    همه میگن چند روز بگذره فراموشش میکنی ولی من نمیتونم
    الان چند ماه گذشته
    زندگی من شده کابوس
    به جایی رسیدم که از کارم استعفا دادم
    هر کی منو میبینه میگه چت شده. نمیدونم چطوری با نبودش کنار بیام. اطرافیانم میگن برو سراغ کس دیگه تا اینو فراموش کنی یه بار همین کارو کردم ولی نتونستم تحمل کنمش. احساس میکنم از همه بدم میاد. فقط برای من همون آدم بود
    دیگه خودم هم از دست خودم خسته شدم. اینقدر حسرت تو دلم هست که نمیدونم باهاشون چکار کنم. فقط دارم دعا میکنم خدا زندگیم رو تموم کنه
    کارم شده فقط گریه. نه بیرون میرم. نه سرکار نه کاری انجام میدم
    تورو خدا کمکم کنین
    ....

    ویرایش توسط فرهنگ 27 : یکشنبه 12 خرداد 92 در ساعت 17:21

  6. 3 کاربر از پست مفید فرهنگ 27 تشکرکرده اند .

    asemani (یکشنبه 12 خرداد 92), کامران (یکشنبه 12 خرداد 92), پرنده غريب (یکشنبه 12 خرداد 92)

  7. #94
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 18 مهر 92 [ 12:47]
    تاریخ عضویت
    1392-2-29
    نوشته ها
    140
    امتیاز
    645
    سطح
    12
    Points: 645, Level: 12
    Level completed: 90%, Points required for next Level: 5
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class500 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    8

    تشکرشده 202 در 91 پست

    Rep Power
    26
    Array
    ممنون از ارسال پستها. من یه نظر دارم بهتر نیست که این ارسال ها با لینک باشه که ادم در جریان مشاوره و نتیجه کار قرار بگیره. بالاخره این ارسالها که مخفی نبوده
    هر قدیسی گذشته ای و هر گنهکاری آینده ای دارد.....اسکار جووون

  8. کاربر روبرو از پست مفید چنار تشکرکرده است .

    کامران (سه شنبه 04 تیر 92)

  9. #95
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    یکشنبه 11 بهمن 94 [ 04:40]
    تاریخ عضویت
    1389-3-25
    نوشته ها
    2,890
    امتیاز
    27,971
    سطح
    98
    Points: 27,971, Level: 98
    Level completed: 63%, Points required for next Level: 379
    Overall activity: 13.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    15,041

    تشکرشده 10,678 در 2,786 پست

    حالت من
    Moteajeb
    Rep Power
    339
    Array
    اگر روی این >> کلیک کنی به تاپیک مرجع منتقل می شی.


  10. 3 کاربر از پست مفید فرهنگ 27 تشکرکرده اند .

    asemani (چهارشنبه 15 خرداد 92), کامران (سه شنبه 04 تیر 92), سنجاب بازیگوش (چهارشنبه 15 خرداد 92)

  11. #96
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,058
    امتیاز
    147,349
    سطح
    100
    Points: 147,349, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,674

    تشکرشده 36,015 در 7,406 پست

    Rep Power
    1093
    Array

    نمونه ای عینی مصداق اینکه می گوییم این روابط شناخت را تحریف می کند و عواطف جاری در این روابط باعث میشه سرنخ های مهم نشانگر

    بحران زندگی و تخریب زندگی در آینده دیده نشود و یا مورد اغماض قرار گیرد



    نقل قول نوشته اصلی توسط ............... نمایش پست ها
    به نام خدا جوانی هستم 24 ساله 3 سال با همسرم دوست بودم،3 هم نامزد بودیم تا اینکه اوایل سال 91 با انگیزه های مذهبی عروسی کردیم .لازم به ذکر که ما 2 تا زندگیمونو با عشق و علاقه خیلی زیاد ( حداقل از خودم مطمئنم) شروع کردیم. و برای اینکه به همدیگه برسیم سختیای خیلی زیادی کشیدیم و الان حدود 3 ماه است که از همسرم جدا از هم زنگی می کنیم.
    اما بعد از اینکه زندگی مشترکمون رو زیر یک سقف آغاز کردیم؛متوجه رفتار های متناقض همسرم شدم.البته توی نامزدیمون در حد خفیف ترش به این رفتارهاش پی برده بودم.با اینکه خیلی همدیگرو دوست داشتیم، زنم مدام بابت چیزهایی الکی با من دعوا میکرد،فوق العاده پرخاش گر بود مدام بد دهنی می کرد و بابت چیزهایی که من اصلا فکر نمی کردم رفتارهای غیر قابل پیش بینی از خودش نشون میداد؛مثلا یک بار سر اینکه می گفت از تو شهر بریم پارک و من می گفتم از اتوبان بریم چون مسیر خیلی نزدیک ترمیشه می خواست خود کشی بکنه و میگفت هرکاری که من میگم باید انجام بدی؛و من هم سعی می کردم یه جوری خودم گول بزنم یا قانع کنم که بعدا درست میشه و من باید کمکش کنم.مدام قهر های بلند مدت میکرد و هرچی ازش میخواستم که بهم توضیح بده چه چیزی ناراحتت کرده تا با هم حلش کنیم،اصلا گوش نمی کرد و میگفت وقتی من ناراحتم اصلا کسی نباید با من حرف بزنه،بعضی موقع این مدت قهر کردناش تا 2 هفته یا بیشتر هم طول میکشید، از هر طریقی که می خواستم باهاش ارتباط برقرار کنم،روی خوش نشون نمیداد؛وقتی نوازشش می کردم می گفت من مثل دخترای دیگه نیستم که با اینکار ها خر بشم؛براش نامه می نوشتم ,پارشون می کرد و اصلا یک خط هم نموخوند،وقتی می گفتم بیا با هم حرف بزنیم؛ اجازه نمیداد باهاش حرف بزنم و یا خودشو با جدول حل کردن و یا با قرص خوردن و خوابیدن مشغول می کرد .من هم انقدر باید صبر می کردم تا خودش بیخیال بشه یا اینکه من به خاطر اشتباهی که نمیدونستم چیه،ازش معذرت خواهی کنم و انقدر محبتش کنم تا دوباره به زندگی ادامه بده؛این پروسه خیلی سختو ملال آور و اصلا هم دلیل این رفتارشو نمی فهمیدم و خودش هم بهم نمی گفت ( یعنی تو خوبی و خوشی این اتفاقا می افتاد ).
    از طرفی هم تو محبت کردن به من فوق العاده افراطی برخورد می کرد، جوری که من فکر می کردم زنم عوض شده و حتی لحظه ای هم نمی گذاشت من حتی کارهای شخصی خودم رو انجام بدم و همه کارهامو انجام می داد و خلاصه خیلی خوب بود .
    تا اینکه دیگه از قهر کردنای بی موردش خسته شدم،یک روز به خاطر موضوعی که به خانوادم توهین کرد، من گذاشتمش خونه مامانش اینا و به مامانش گفتم هرموقع بنای زندگی کردن داشت به من زنگ بزنین با گل و شیرینی و عزت و احترام میام دنبالش.
    گذشت و فردا صبحش دیدم با خواهرش اومدن تو منزل مشترکمون هرچی پول و طلا هم توخونه بوده جمع کردن و زنگ زدن به خاور که بیاد و وسایلشو ببرن ( البته وسایل خونرو بعدا بردن ) ،من هم نشستم و علت این کارشونو پرسیدم، که با خواهرش هر اهانتی که تو زندگیم از کسی نشنیده بودم به من انجام دادن، شاید باورتون نشه که 4 ساعت تمام به من فحش دادن و من یک کلمه حرفم نزدم، وفقط گفتم هرموقع دست از توهین برداشیتن و خواستین منطقی صحبت کنیم،من باهاتون صحبت میکنم؛بهش گفتم دوست دارم ازت انقدر بشنم تا این همه محبت و عشق و علاقه از قلبم بره بیرون. خانمم مثل اینکه باز هم خالی نشده بود، زنگ زد به پدر و مادرم و هرفحش و اهانتی که از دهنش بیرون می اومد رو به اونا هم گفت ( پدر و مادری که به گفته خودش از پدر و مادر خودش بیشتر براش احترام قائل بودن و دوستش داشتن و حق گردنش داشتن ).جوری که پدر و مادر از همه جا بی خبر من تا مرز سکته هم پیش رفتن.
    تو شرایطی که خیلی بهت زده بودم و باورم نمیشد که این زندگی منه که داره از هم می پاشه؛ بعد از مدت یک هفته تصمیم گرفتم با وساطت دایی بزرگترش و همسایمون به زندگی برگردونمش، و همسایمون به همین منظور مجلس آشتی کنونی ترتیب داد و ما قبل از سال 92 تحویل بشه رفتیم سر خونه زندگیمون.
    بعد از اون هر چی سعی کردم دلیل کارم رو بهش بگمو ازش بپرسم که چرا به خانوادم توهین کردی و خودت و خواهرت هرچی از دهنتون بیرون اومد به من گفتین،انکار می کرد و می گفت من اصلا توهینی نکردم، فقط چون تو سکوت کردی به من و خواهرم توهین کردی و باید از ما معذرت خواهی کن ؛من هم به خاطر اینکه زندگیمون ازهم نپاشه به روش نمی آوردم که ازش ناراحتم و سعی می کردم خیلی بشتر از قبل بهش محبت کنم تا زندگیمون گرم بشه،یک بار هم بهش گفتم اون پولا و طلا هارو که بردیرو نمی خوای بیاری گفت مامانم می گه اینا حقمه و من دیگه برش نمی گردونم تازه طلا هایی که تو داری هم باید بهمون بدی و پول پیش خونه هم باید بدی به من( با توجه به اینکه همه طلاهارو خودم براش خریده بودم و هیچی از خونه مادری با خودش نیاورده بود).من هم با امید اینکه درست می شه دیگه به روش نیاوردم و سعی می کرم به خیال خودم رفتار بزرگوارانه انجام بدم تا بهش ثابت کنم من به خاطر مال دنیا برش نگردوندم و به خاطر این که از صمیم قلبم دوستش دارم و به زندگیمون اهمیت می دم برگردوندمش.
    تا اینکه یک روزی که فامیلاشونو دعوت کردم خونمون؛ خانومم برای مهمونی یک لیست بلند بالا برای خرید به من داد و من از توی همه اونا یک نوشابه رو یادم رفت بگیرم و گفتم اجازه بده دوباره میرم بیرون می خرم ؛ همین رو بهونه کرد برای دعوا؛ و فامیلاشون که اومدن شروع که به آبرو ریزی که شوهر من با شماها لجه و دوست نداره که شما ها بییان خونمون ، منو از دست این نجات بدین و منو با خودتون ببرین .هیچ وقت یادم نمیره اون روز من تو حضور فامیلاشون که خیلی باهاشون رودبایسی داشتم وبه خاطر اینکه اصلا باورم نمی شد این رفتارو این دروغ هارو از زنم دارم می شنوم؛ نیم ساعت یا بیشتر گریه کردم. برام خیلی سخت بود چونکه من خودم پیشنهاد داده بودم که فامیلاشون بیان خونمون.
    دیگه خسته شده بودم از اینکه هر چی به خاطر عشق و علاقه به زنم کوتاه می اومد بیشتر وقیح میشدو سرکشی می کرد؛
    فردای اون روز به خانمم گفتم که با این کارش دیگه دوستش ندارم و از این لحظه به بعد فقط به جدایی فکر می کنم.دقیقا فردای اون روز خانومم رفت مهرشو؛نفقشو؛با حکم توقیف اموال و استرداد جهیزرو گرفت و رفت خونه مادرش اینا؛و بهم گفت از این به بعد مخواهم با پول خوشبخت بشم و آزاد باشم و هرجوری که دوست دارم بگردم ( در حالی که من اجباری روی پوشش نداشتم؛و چون آدم مذهبی هستم ازش خواسته بودم تا حجابشو رعایت کنه؛ که ما قبل از ازوداج راجع به این موضوع توافق کرده بودیم )،بهم گفت دوست دارم مثل دخترای خراب بیرون باشم و هرکاری دلم میخواد انجام میدم.
    تو دادگاه هم با ظاهر خیلی وقیح اومد و خلاصه دست روی قرآن گذاشت که این آقا منو مدام منو میزده ( در حالی که خودش فوق العاده پرخاشگر بود و تودعواهامون نمیفهید چی کار می کنه حتی تو کوچیکترین دعواهامون به من مشت و لگد می زد)؛و گفت آقای قاضی به من خرجی نمیداده و منو خانوادم تامین می کردن ( در حالی که من به خاطر شرایط بد اقتصادی خانوادش از توی دوستیمون بهش خرجی میدادم و نمیگذاشت کوچکترین خرجی رو خودش انجام بده،و حتی همیشه سعی میکردم به طور غیر مستقیم خانوادشو هم تامین کنم )و خیلی دورغ های دیگه که من شرمم میاد بنویسم،
    به خدا من از خوبی چیزی برای زنم کم نگذاشت ما مدام در حال تفریح و خوش گذرونی بودیم و من تمام انرژیمو برای زنم میگذاشتم چون خیلی دوستش داشتم. یادم نمیره روزی رو که با خانومم دوست بودیم و سر رو شانه هام گذاشت و گریه کرد و گفت تورو خدام منو از دست خانوادم نجات بده.
    حالا واقعا موندم هم زنمو از دست دادم ؛ هم موقعیت مالیمو از دست دادم ؛ و از همه مهمتر اعتقاداتی که داشتم و فکر می کردن زنم یه روزی می فهمه که من به خاطر علاقم بهش چه فداکاریی هایی کردم و روزگاری قدردانم خواهد بود،رو از دست دادم. دیگه روزهام به سختی میگذره همش به یاد خاطرات مشترکمون و خوش هامون می افتم و دلیل رفتارش رو نمی فهم.تو این مدت هرروز یکی دو ساعت با خودم خلوت می کنم،گریه میکنم و خاطراتمو می نویسم ،از خودم و زنم می نویسم تا بتونم یه یک تصمیم درست برسم اما نمیشه.از طرفی فکر می کنم ادامه این زندگی دیگه به صلاحم نیست و از طرفی هم میگم شاید کاری باشه که من انجام ندادم یا مثلا اگه فلان کارو انجام میدادم درست می شد. از همه دوستان و اعضا خواهشمندم که تو گرفتن تصمیم درست کمکم کنن. این حس تنهایی داره نابودم می کنه


    نمونه سرنخ هایی که دیده نشده و یا مراجع به آنها اهمییت نداده بخاطر وابستگی عاطفی را در ذیل بصورت رنگی شده ببینید :



    نقل قول نوشته اصلی توسط milad08 نمایش پست ها
    من از قبل هم همونطوری که گفتم این رفتارها رو تو خانومم می دیم البته خیلی خفیف ترش،ولی متاسفانه همیشه سعی میکردم خودمو گول بزنم که مثلا اگه ما بریم سر خونه و زندگی خودمون دیگه این مشکلات برطرف میشه و این رفتارهاش فقط به خاطر دخالت خانوادشه



    در مورد حجابش باید بگم که خانواده ما مذهبی هستن و خانواده خانمم دقیقا خلاف ما، البته ما بگو مگو هایی راجع به حجاب با هم داشتیم ، اما همه اینارو تو زمان دوستیمون حل کرده بودیم، و بعد از نامزدیمون بحثی در این مورد نداشتیم؛ چون من از خانمم خواسته بودم که نوع حجابش رو خودش انتخاب کنه.

    البته تو خانواده خانومم سابقه طلاق خیلی زیاده یعنی بالای 10 مورد،من فکر می کنم به خاطر همین یک مقدار قبح طلاق براش ریخته،وبه طوریکه به صورت مداوم سرنوشت خودشو حتی توی خصوصی ترین لحظه های زندگی مشترکمون با مادر و پدرش که از هم جدا شدن مقایسه میکرد. و مدام می گفت من میدونم آخر عاقبت من مثل مادرم میشه

    حتی یک بار هم تو مجله تست افسردگی زده بود که من بعدا نیگاه کردم تو نتیجش نوشته بود شما افسرده هستین و باید سریعا به روانپزشک مراجعه کنین؛من بعد از مدت یک دو ماه که

    نفهمه بهش گفتم برای بهتر شدن زندیگیمون وقت مشاوره گرفتم؛ بهم گفت که من نیازی به مشاروه ندارم همه مشاوره ها روانین.
    البته یک بار هم قبل از عقدمون پیش مشاوره رفته بودیم که به خاطر طولانی شدن بحث زیاد بازش نمی کنم





  12. 4 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    rozaneh (شنبه 18 خرداد 92), فرهنگ 27 (شنبه 18 خرداد 92), کامران (سه شنبه 04 تیر 92), شوکا (شنبه 18 خرداد 92)

  13. #97
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,058
    امتیاز
    147,349
    سطح
    100
    Points: 147,349, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,674

    تشکرشده 36,015 در 7,406 پست

    Rep Power
    1093
    Array
    .


    نقل قول نوشته اصلی توسط ............... نمایش پست ها
    من یه پسرم 21 سالمه
    دانشجو نرم افزارم، از اول ترم یکی رو بد جور دوسش داشتم ، اون فهمیده بود عاشقشم ولی اون از من خوشش نمیومد چون تصمیم گرفته بودم به هیچ خانمی اصلا محل ندم ، ( بعد یه اتفاقی ) ولی با آقایون رابطه صمیمی داشتم خیلی
    بعدترم 1 که تموم شد نمیدونم چطور تو دلش جا شدم که خودش اومد سراغم و 2 ماهی میشه باهم رابطه داریم ، تو این2 ماه 3 بار قهر کرد اولین بار الکی الکی قهر کرد ( 13 بدر هی با کنایه بهم اس میداد خوش میگذره ؟؟ چه خوب منو فراموش کردی؟؟ دوست داشتنتو هم دیدیم و این حرف ها ، بهم میگفت باید ساعت 8 بیای خونه ، درک نداشت من چطور تنهای بیام خونه در حالی که کل فک و فامیل بیرون هستیم درک نمیکنه من چی بگم به خانواده که من میخوام برم خونه ، تا شب از دماغم اومد 13 بدر
    فرداش رفتم منت کشی و ناز کشی ، آشتی کردیم
    بعد از مدتی گفت خاستگار دارم و دارم ازدواج میکنم با تمام بی رحمی گذاشت رفت جوری که دیگه خودم نبودم منه ورزشکار رو آوردم به سیگار طی چند روز مریض شدم ، پشت سرم چیز های گفت که سووزوند منو ، من به شوخی شوخی میگفتم مثلا من زن نمیگیرم و ازدواج نمیکنم و این حرف هاا ، ولی اون به یکی از دوستای من گفته بود که " اون از اولش هم منو واسه ازدواج نمیخواست ،منم نمیتونسم پای کسی بمونم که منو نمیخواد "( اینارو خودم با چشمای خودم دیده بودم پیام هاش رو )
    منم دیدم که اصلا این عین خیالش نیست ،چه بلای سرم میاد منم خواستم حرصش بدم با یکی از فامیل های همکلاسیم که یه بار اومده بود مهمان دانشگاه ( نمیدونم کی گفته بود بهش که من با این دختر تموم کردم ) ، تو ف ی س ب و ک اومد سراغ من و کمی حرف زدیم اون ازم شماره منو خواست ، منم میخواستم حرصش بدم شمارمو دادم بهش ، 1 هفته ای بود حرف می زدیم
    که نمیدونم چطور شده بود خاستگار رو رد کرده بود ، و از همه سراغ منو میگرفت ، خیلی سعی میکرد با من حرف بزنه ولی من خودمو گم وگور کرده بودم ، اومد بود سراغ منه بدبخت ، منم دیگه حتی به روش هم نگاه نمیکردم ، بدجور دلموشکسته بود
    ولی اون بد جور میخواست دوباره ادامه بدیم رابطه رو ،من دلم نمیومد حتی لحظه ای ناراحتیشو ببینم " من به این دختری که اومد شمارمو گرفت بهش توضیح دادم که کسی رو که از ته دلم دوسش داشتم برگشته پیشم و نمیتونم ادامه بدم و این حرف هاا اونم قبول کرد و تموم کردیم ولی چند روز اس ام اس و پیام میداد تو ف ی س ب و ک منم جوابشو میدادم " ولی اونی که دوسش داشتم اصلا خبر نداشت از این ماجرای فامیل همکلاسی
    با روی خوش گذشته رو فراموش کردم بازم باهاش حرف زدم و ادامه دادم ولی بازم چند روز بعد بازم الکی الکی قهر کرد، که چرا به غریبه تعصب نشون میدی و غیرتی میشی ، دیگه این باراز اعصبانیت شدی من روی برگردوندم ، به جای اینکه حرصش بدم رفتم با همون دختری که تو فیس آشنا شدم همون فامیل یکی از همکلاسی هام بازم شروع کردم حرف بزنم که حرص اینو در بیارم ( اشتباه از من بود از همون اول )
    الان باز همون دختری که دوسش دارم از ته دلم بازم برگشته بازم میخواد ادامه بدیم
    دارم دیونه میشم چیکار کنم چطوری به اون دختر فامیل همکلاسی بگم دست از سرم برداره ؟؟ چی بگم؟؟ چطور دلشو بشکونم
    خسته شدم از این زندگی نکبتی امتحاناتم رو خراب کردم ترم قبل مشروط شدم رفت
    همش فکر و رویا هام شده بود این
    اینم بگم اصلا اخلاقش بده ولی تحملش میکنم دوسش دارم ، یعنی اگه بدونه میخوام برم بیرون ، از دماغم میاره ، هی پیام میده با کنایه که خوش میگذره ؟؟ میدونه از کلمه خدافظی بدم میاد ، هی میگه بای خدافظ بای
    نمیگم من اخلاقم خوبه ولی سعی میکنم با همه حتی دشمنام حتی با کسی که از من خوشش نمیاد گرم باشم، مامان یکی از دخترای هم کلاسی هم باهام حرف میزنه تو ف ی س ب و ک و شماره منو هم از گوشی دخترش برداشته پنهونی ، ولی زیاد اس نمیده فقط در حد سلام علیک، احوال پرسی همین
    مغرور نیستم اصلا با همه رابطه گرم و صمیمی دارم
    این بار اخر هم هم که قهر کرد واسه همین بود که با 2 تا پسر های گروه دیگه حرفش شده ، الان به من میگه چرا تو با اونا خوش و بش میکنی؟!!!
    اسمش سمیه هست 18 سالشه از من 3 سال کوچیکتره
    خونمون هم خیلی کم فاصله داره از هم دیگه 200 متری میشه از هم دوریم

    الان تکلیف من چیه چه خاکی تو سرم بریزم ؟؟
    چیکار کنم از این بدبختی خلاص بشم
    اخلاقش خیلی بده ولی چیکار کنم دوسش دارم
    واسه ازدواج هم پدرش بهم نمیده ، از نظر مالی کمی از ما سطح بالا تر هستن ولی کمی
    همه میگن این چیزا مهم نیست مهم دوست داشتنه ، ولی به عمل که میرسی میبینی همش کشک بود

  14. 3 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    taraneh89 (سه شنبه 04 تیر 92), کامران (سه شنبه 04 تیر 92), ویدا@ (سه شنبه 04 تیر 92)

  15. #98
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,058
    امتیاز
    147,349
    سطح
    100
    Points: 147,349, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,674

    تشکرشده 36,015 در 7,406 پست

    Rep Power
    1093
    Array
    .

    نقل قول نوشته اصلی توسط ........... نمایش پست ها
    ببین آقا محمد ....بذار یه چیزی بگم...

    من یه دوستی دارم که 8 ساله یه پسر به شدت عاشقشه...این دختر تا تونسته دل پسره رو شکسته و بازیش داده...تو این مدت با 7-8 نفر دوست شده و بهم زده و هر بار که از بهم زدن رابطش ناراحت بود به این پسر بدبخت زنگ میزد تا غمو غصه هاشو فراموش کنه باز تا یکیو پیدا میکرد پسره رو تنها میذاشتو میرفت پی کارش...همیشه هر کاری ام داشت به اون میگفت اگه تحقیقی لازم داشت اگه نمره ای میخواست از استاد بگیره اگه کتابی لازم داشت یا حتی پول همهههههه چیزو ازون پسر میگرفت اون پسرم همیشه براش همه کار میکرد در قبال یه تشکر خوشکوو خالی ام نمیکردو با گیر دادن هاش اعصاب اون بنده خدارو بهم میریخت...

    یه بار پسره به من زنگ زد بهش گفتم داره ازت سو استفاده میکنه(با اینکه اون دختر دوست من بود ولی دلم نمیومد که یک آدم اینجوری اسیر باشه...)..بهش راستو پوس کنده همه چیو گفتمو گفتم که پاتو بکش کنار دیگه محلش نذار ولی گوش نکردو رفت صاف گذاشت کف دست دختره و گفت دوستت داره حسودیتو میکنه!!!
    یک سال بعد دختره ازدواج کرد بعدش حالو روز پسره رو بگم گریتون میگیره....با 24 سال سن حتی 10 واحد هم پاس نکرده بود از دانشگاه اخراج شد نه تحصیلاتی نه کااری...همه هم سنو سالاش ارشد بودن اما اون لیسانسم نداشت...الان دوباره کنکور داده کاردانی قبول شده ترم 2 معماری دانشگاه یالغوز آباد قبول شده و فقط داره حسرت روزایی که از دست داده رو میخوره...

    دوست خوب من...شما هر کسی میخوای باش اما من به عنوان یک غریبه به هیییییییچ وجه دوست ندارم شما به همچین حالو روزی بیوفتی پس لطفا به کار هایی که میکنید دقت کنید و اولویت هاتونو مشخص کنید....عشق چیز خوبیه ولی چیزی که آینده شما و خوشبحتی شمارو رقم میزنه عقلو منطقه

  16. 2 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    taraneh89 (سه شنبه 04 تیر 92), کامران (سه شنبه 04 تیر 92)

  17. #99
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,058
    امتیاز
    147,349
    سطح
    100
    Points: 147,349, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,674

    تشکرشده 36,015 در 7,406 پست

    Rep Power
    1093
    Array
    .
    نقل قول نوشته اصلی توسط ..... نمایش پست ها
    تیر ماه 85 بود که عاشق شدم بی مهابا و در روز دوم اشنایی با شناخت از وضعیت کاری و اقتصادی خود با درخواست فرجه ای یک ساله به منظور تامین مسکن درخواست ازدواج دادم .دختری بود 2 سال از من بزرگتر.با حجب و پر شور و سرشار از زندگی برخلاف من همیشه ساکت و گوشه گیر .شش ماه به همین منوال و بر وفق مراد ما گذشت تا اینکه خوانواده من که همیشه حساس در روابط من بودند متوجه این دوستی شدند لاجرم ناگزیر از بر ملا کردن ان شدم بر خلاف نقشه راه من که با توجه به شناخت از خانواده و دانستن عقاید سنتی انها که دوستی قبل از ازدواج را نمیپسندیدند تصمیم به معرفی ان دختر با معارفه یکی از دوستان بودم که میسر نشد.خانواده درصدد اقناع من برامد و با ایراد تهمت های بیروا و نابجا چون هرزگی و ولنگاری به ان دختر معصوم سعی در مجاب کردن من همت گماشتند .من که اوضاع را بدین موال دیدن نه به واسطه خود که بخاطر ان دختر و رهانیدن او از سرنوشتی دردناک در مواجه با اینهمه کژبینی و بی مبالاتی خانواده ام درصدد قطع رابطه برامدم که موفق بود .شش ماه از این جدایی گذشت وان عشق و عطش اولیه بواسطه گذر زمان در من نه بیرنگ که کمرنگ شد.تیر ماه 86 بود زنگ تلفنم به صدا درامد ان دختر پشت خط بود من گوشی را قطع کردم ولی مجددا تماس گرفت و اصرار در دیدار کردقبول کردم گویی ان تماس جرقه ای بود در انبار باروت قلبم که انفجار ان شش سال عشق و سرانجام مکافات را برایم به ارمغان اورد.دختر را بعد از ظهر ان روز دیدم و از من قول گرفت که اگر در جهت ازدواج و رفع مشکلات پیرامونی و اقناع خانواده حرکت کنم سختیها و مرارتهای راه را با من تحمل میکند تا به سرانجام ازدواج برسیم من نیز سرمست از عشق و غافل از سختی راه جواب مثبت به ادامه دوستی دادم.سالها از پی هم گذشت و زبانه این عشق شعله کشید و چراغ معرفت را کور کرد.هر سال دلبستگی ما بیشتر و دلدادگی ما افزون تر میگشت.به قدری در این رابطه پیش رفتیم که کارمان به با هم سفر کردن رسید ابتدا داخل و سپس خارج از سواحل پوکت تا جزایر زیبای مالدیو .انتالیا را به هتل ادم و حوا به تاسی از عشقشان و بالی را به جهت زیبایی سواحلش با امید به اینکه روزی به قصد ماه عسل بدان جا برگردیم گشتیم.هر سال و هر سفر انبوه عکسها و خاطرات را افرید .چنان با اشتیاق عکس میگرفتیم و خاطره میساختیم که تصور نمیکردم روزی جدایی با وجود اینهمه تصویر در ذهنم و عشق در قلبم سخت تر و جانکاه ترشود .شش سال با همه خوبیهای یاد یار و سختیهای اقناع خانواده بی هیچ پیشرفتی در مسیر طی شد .حتی یکبار به تنهایی و برای نشان دادن حسن نظر و صداقت در گفتار و کردار به خانه اشان رفتم تا خانواده اش بدانند که بدور از فریب و نیرنگ در عزم خود راسخم.با اینهمه و با تمام تلاشم موفق به راضی کردن خانواده به انجام مراسم خواستگاری نشدم و حتی بعد از مرگ پدر در این اثنا باز هم مادرم راضی به این امر نشد .گویی هم او سرسخت ترین مخالف این وصلت بود.فروردین 92 بالاخره کاسه صبر خانواده دختر لبریز شد و از طریق او به من پیغام دادند که دیگر نمیتوانند منتظر باشند و فرصتها یکی از پس دیگری برای دخترشان به پای من هدر میرود.و بالاخره تیر ماه 92 خواستگاری فرد دیگری از دختر جدی شد و من تحت فشار از جانب دختر و خانواده اش برای انتخاب ازدواج به تنهایی و یا انتخاب خانواده ام.چنان میگویند که دخترمان 7 سال به پای تو نشست گویی این 7 سال از من نرفته و بر سن من نیافزوده و فرصت هایی را از پیش روی من برنداشته .از طرفی تصمیم گیری درباره ترک خانواده بعد از فوت پدر نه از جانب مسائل اقتصادی که انسانی مستقل و صاحب شغل و خانه هستم که از جانب مسئولیتهای ان و مادری دچار به عارضه سکته قلبی که بیم ان دارم در نتیجه تصمیم من و شوک حاصل از ان به عواقبی بیانجامد که داغ ان تا پایان عمر بر وجدانم سنگینی کند گرانتر از همیشه میاید.ایا من لیاقتم این همه درد و فشار است.ایا بس است پنج روز زمان برای یک تصمیم گیری بزرگ





  18. کاربر روبرو از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده است .

    ویدا@ (چهارشنبه 19 تیر 92)

  19. #100
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,058
    امتیاز
    147,349
    سطح
    100
    Points: 147,349, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,674

    تشکرشده 36,015 در 7,406 پست

    Rep Power
    1093
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط فرشته مهربان نمایش پست ها

    حتی کسی که آوانگارد و بدون قصد ازدواج وارد رابطه ای میشه از آسیبها در امان نیست و نمیتونه روی میل به ازدواج سرپوش بزاره و وقتی رابطه به ازدواج نرسه شکست شدیدی برایش هست .

    نقل قول نوشته اصلی توسط .............. نمایش پست ها
    http://www.hamdardi.net/thread-27494.html

    سلام...دارم میمیرم. دارم میمیرم. حالم داشت بهتر میشد. تا حدی که دیگه به (ح) خیلی وابستگی نداشتم. شده بود استادم. حتی بلند شدم رفتم سرکلاس با بچه ها تمرین کردم. سوال کاری و درسی داشتم زنگ میزدم ازش میپرسیدم. دیگه خوب خوب بود همه چی تا این که مامانش مریض شد. (ح) مجبور شد واسه این که مامانش تنها نباشه بره بیارتش پیش خودش. از روزی که مامانش اومد خونه دیگه اخلاقش با من از این رو به اون رو شد. یه روز زنگ میزد میگفت دلم میخواد ببینمت. بغلت کنم، یه روز دیگه سرم داد میزد.
    دیروز واسه کار جشنواره باید تمرین میکردیم. رفتم خونه شون. مامانشم بود. برای مامانش یه دسته گل هم بردم. کلی سعی کردم خانوم و متین رفتار کنم. نیم ساعتی که اونجا بودم حتی مانتو روسریمم در نیاوردم. (ح) میومد مدام بهم میگفت خوبی؟ افسرده ای؟ (خوب نبودم ولی بد هم نبودم) مامانشم فقط یه کوچولو باهام حال و احوال کرد...تمرینمو کردم داشتم میومدم خونه بهم اس ام اس داد سارا دیگه نه میخوام ببینمت نه میخوام صداتو بشنوم. من هاج و واج مونده بودم زنگ زدم بر نمیداشت. صبح بهم زنگ زد گفت سارا من دوستت دارم ولی نمیخوام با احساساتت بازی کنم. من مجبورم ازدواج کنم. به خاطر مامان باید ازدواج کنم. میخوای اسممو بذاری بچه ننه، هرچی! مامانم داره میمیره میخوام دلشو شاد کنم. برام از توی فامیل یه دختری رو در نظر گرفتند من دوستش ندارم ولی مجبورم. تو بچه ای از زندگی آدمها هیچی نمیفهمی... گفت امروز بیا بغلت کنم کتابهاتو بهت بدم با هم خداحافظی کنیم دیگه هم نبینمت. وقتی میبینمت عصبی میشم. من فقط گریه میکردم. باورم نمیشه داره ازدواج میکنه به خودشم گفتم.گفت دارم راست میگم. قسم جون مامانشو خورد دوباره. گفت بیا یه نیم ساعتی پیشم برای همیشه از هم خدافظی کنیم. من قبول نکردم. حس میکنم اگه بغلم کنه میمیرم. باورم نمیشه. چی کار کنم؟ حالم بده. انتظار هر چیزی رو داشتم جز ازدواجش. چرا منو برد خونه؟ چرا مامانش تا منو دید این زمین تا آسمون با من بد شد؟ تورو خدا کمکم کنید

    - - - Updated - - -

    من تا حالا هیچ مردی رو به این حد تو زندگیم دوست نداشتم. بهش میگم تو که از روز اول میدونستی من 18 سال ازت کوچیکترمو به دردت نمیخورم چرا با من این کارو کردی؟
    میگه خودت خواستی. الانم نمیخوام پست باشم. میتونم بازم ازت سو استفاده مالی و جنسی کنم ولی میبینم نمیخوام تورو خرابت کنم. یه بار هم بهم گفت مگه چه اتفاقی افتاده چند بار اومدی پیشم با هم گپ زدیم و حال کردیم. ( به همین راحتی از سکسمون حرف میزنه) سکسی که خودش میگه تو این 40 سال چیزی مثل منو تجربه نکرده. گفت من خودتو قبول دارم خونواده تو قبول دارم میدونم مامانت فلانیه و بابات فلانی... میدونم خوشگلی با شعوری عاشقمی ولی من دیگه تو این سن عاشق نمیشم فقط میتونم یه نفرو دوست داشته باشم الانم به صلاحمه که نامزدمو دوست داشته باشم. گفت من هیچوقت فراموشت نمیکنم. توام سعی کن منو ببخشی... دارم توی یه مسیری میفتم که خودم انتخابش نکردم ولی به خاطر مامانم باید این راهو برم.
    دارم سکته میکنم... دارم میمیرم


    نقل قول نوشته اصلی توسط sara.s نمایش پست ها
    سلام
    خیلیا اینجا منو میشناسن. با بدبختی و هزار مصیبت تونستم با کسی که دوست دارم نامزد کنم. همون موقع اومدین به من گفتین این زندگی درست بشو نیست، اما من یه مسیری که تا نصفه رفته بودم نمیشد برگردم. الانم نمیشه برگردم اما حالم اصلا خوب نیست. به نامزدم بدبینم شدید. برای این که تازه فهمیدم چقدر بهم دروغ گفته توی این چند وقت. چطور میتونه اینقدر نامردی کنه در حق دختری مثل من؟ منی که اینقدر برای به دست اوردنش با همه کس و کارم جنگیدم و این همه زخم زبون به جونم خریدم.
    چند وقتی بود (ح) مزاحم تلفنی داشت. بهش میگفتم چرا این شماره اینقدر بهت زنگ میزنه مزاحم میشه بلاکش نمیکنی؟ کار خودشو میکرد تا این که شماره رو از گوشیش برداشتم و تماس گرفتم. که ای کاش نمیکردم. یه دختر خانم همسن و سال خودم بود و ادعا کرد دوست دختر سابق نامزد منه و نامزد من بهش گفته دارم ازدواج میکنم و این باورش نمیشده همسر منم بهش مشخصات میده که نامزدم سی سالشه، و قیافش اینه و اونه و اسمشم فلانیه. خلاصه این دختره میگه من آمار شوهرتو در آوردم دیدم هرجا میره با این زنه هست و چند بار خونه شوهر من اومده این خانوم!!!! دیگه فهمیدم قضیه ازدواحش راسته تا این که از فیسبوک فهمیدم این زنه شوهر و بچه داره بازم فهمیدم ح دروغ گفته و الانم باورم نمیشه که تو نامزدشی واقعا و میخوام ببینمت.
    من اون موقع به اون دختر گفتم که ح هرکاری کرده واسه این بوده که پای من به جریان باز نشه و من میدونم اون خانوم شوهردار کیه و از اقوام ماست و خلاصه یه مدلی حرف زدم که کمی آروم کنم جو رو. از اونور به ح که گفتم دقیقا گفت کاری کردم که پای تو باز نشه به جریان و نخواستم اذیت شی.
    حالا مشکل من اینه که اون دختر هر روز به گوشی شوهرم زنگ میزنه و شوهرم جوابشو میده (نمیدونم چه آتویی به دختره داده که اینقدر ازش حساب میبره) دختره صدای شوهرمو ضبط کرده بود که گفته بود من سارا رو دوست ندارم و مجبورم باهاش ازدواج کنم و تو از زندگی من چی میفهمی و سارا خوشگلتر از تو نیست. قیافش معمولیه ولی ازدواجم با سارا به نفعمه چون الان چهل سالمه اگه یه ماه دیگه هم بچه دار شم بچم ازم چهل و یک سال کوچیکتره!
    اینارو به ح گفتم زنگ زد به مادر دختره و گفت دختر شما بیمار روحیه و من میخوام کمکش کنم داره زندگی منو نابود میکنه. مادر دختره هم داد و بیداد که تو بچه منو از زندگی سیر کردی و مریضش کردی و الانم داری بهش زخم میزنی که نامزد دارم!
    خلاصه جریان بیخ پیدا کرده
    1_ ح با یه زن شوهردار از شاگرداش اینقدر دوسته که میاد خونه شوهرم و میره و من تا الان روحمم خبر نداشته
    2- با این دختره تو تایمینگ دوستیش با من که براش هیچی کم نذاشتم دوست بوده حالا نمیدونم در جه حد، میگه رابطه نداشتیم!
    3- گفته من سارا رو نمیخوام و مجبورم باهاش باشم!
    میترسم. میترسم شدید. نمیدونم چه غلطی بکنم. احساس بدی دارم. ح بعد از این جریان محبتش به من بیشتر شده و یه کم ترسیده ولی از اون طرف دختره هنوز هر روز زنگ میزنه نامزدم هم به نظر خودش از رو حس انسان دوستی جواب میده و میگه میخوام کمکش کنم

    - - - Updated - - -

    اینو هم اضافه کنم که ما عقد هستیم. و باور کنین بازم بیایید بگید ولش کن دیگه شدنی نیست. چون پای خانواده جفتمون دیگه وسطه. من خواب و خوراک ندارم این چند وقت. هر روز باید تنم بلرزه کی دوباره عاشق شوهر من شده. گندش در بیاد. شوهرم جلوی خودم با اون دختره صحبت کرد بعد گفت تو جرا همش میخوای من آرومت کنم؟ من الان سر زندگیمم. چه وظیفه ای دارم در مقابل تو؟
    دختره هم میگفت سارا از سرت زیاده. چجوری مامان باباش حاضر شدن بدنش به تو؟ مگه سر راهی بوده؟ مگه ترسیدن قحطی شوهر بیاد براش؟ من میمردم حاضر نبودم زن تو بشم.
    میخواستم همون موقع داد بزنم تو خیال کردی من زندگیمو با چنگ و دندون نچسبیدم؟
    وای خدا دارم میمیرم.
    دختره میگفت روزی که اومده بوده واسه کلاس. ح اون خانوم شوهردارو نشونش داده گفته این نامزدمه! زنه هم با یه تاپ شلوار جلوی شوهر من رژه میرفته.
    به ح که میگم کیه اون؟ میگه شاگردم بوده

    .





  20. کاربر روبرو از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده است .

    ویدا@ (چهارشنبه 26 تیر 92)


 
صفحه 10 از 16 نخستنخست 12345678910111213141516 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. *:* پیوست تاپیک دلایل عینی برای منع رابطه های دوستی دختر و پسر >>>
    توسط فرشته مهربان در انجمن تجربه های فردی
    پاسخ ها: 25
    آخرين نوشته: چهارشنبه 12 آذر 93, 17:30
  2. ابراز علاقه پسر به دختر چقدر واقعیه؟؟؟
    توسط green smile در انجمن سایر سئوالات مربوط به ازدواج
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: پنجشنبه 27 مرداد 90, 20:56

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 16:14 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.