سلام سحر جان. بی خیال. چیز مهمی نیست.
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
از دیشب تلگرام و واتساپ و ایمو و همه چیزو از گوششیم پاک کردم. البته اکانت حدف نکردم.
اگر هم معرف خبری بده نمیفهمم. ولی خب اگر خبر مهمی باشه میتونن زنگ یزنن.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
آدم میتونه مسئولیت نداشته باشه، دغدغه نداشته باشه، و خیالش راحت باشه. ولی بی معنا میشه.
میدونم مثلا میشه مشغول درس و تحصیل بود، میشه شغل داشت، میشه خیلی فعالیتها کرد. ولی همه اینها وقتی فقط برای خودت باشه، آخرش یه جا بی مزه میشه. من دلم مسئولیت در قبال بقیه رو میخواد. این مسئولیته، میتونه نسبت به پدر و مادر و خواهر و برادر و خواهر زاده و برادر زائه باشه، ولی بازم یه جا دیگه خیلی تکراری میشه.
بعدشم خواهر و برادرای من ازدواج کرده اند و خودشون ماشالله دارن زندگی خودشون رو اداره میکنن و نیازی به کمک من ندارن. مگر اینکه گاهی برای بچه هاشون کاری ازم بربیاد. پدر و مادر هم که انشالله همیشه سلامت باشن. ولی خب چیز پر شر و شوری از آدم نمیخوان که مسدولیت بزرگی به عهدت باشه. همین که بهشون یک رسیدگی ساده داشته باشه آدم، کافیه. چیز بزرگتری نمیخوان از آدم.
درس هم... حالا واقعا چقدر به خودی خود ارزشمنده؟ نمیگم نیست. و میدونم خوبی های زیادی داره. ولی خب حداقل تا اینجا فهمیدم خیلی هم به آدم احساس رضایت و موفقت دست نمیده هر چی هم مقاله بدی. حالا مثلا مقاله دادن، یا ندادن، چه تاثیر شگرفی، داره؟ یا مثلا اون مقاله ای که میده آدم، اگر نمیداد واقعا چه اتفاق بدی می افتاد؟ میدونم شاید فکرم اشتباهه. ولی واقعا دیگه پیشرفت علمی و تحصیلی برام اونقدر ارزشمند نیست. مگر اینکه بتونم به جای تحقیقات تکنولوژیکی برای افزایش رفاه هم نوع ها، توی زمیینه سلامتی و درمانی تحقیقی کنم. باز این به نظرم حس رضایت بیشتری بهم میده.
کار هم خوبه. نه به خاطر درآمدش. چون میبینی یه کاری برای دیگران داری میکنی و کار یه بنده خدایی رو راه میندازی. ولی خب وتی اون مراجع از محل کارت رفت، وقتی پروژه ای که به عهدت بود تموم شد، وقتی مریضت از مطبت رفت بیرون، کار تو با اون ها و کار اونها با تو تموم میشه. ای کاش میشد آدم شریک و همراه اونها برای بقیه غم هایی که به خاطرش به اون محل کار نمیان هم باشه.
ولی خب ازدواج یه چیز دیگس.... مسدولیت واقعا بزرگیه. فکر نکنم هیچ چیزی اندازه اینکه آدم توی همه شرایط، همه سختیا و آسونیا، همه غم و شادی ها، همه بالا و پایین ها، توی تمام مادیات و معنویات کسی همراه باشه، رضایت دهنده نیست. ازدواج اینش با هیچی قابل مقایسه نیست. چه همراهیت با شخصی به اسم همسر، چه تربیت و بزرگ کردن فرزند.
من دلم همچین مسئولیتی می خواد.
شاید خلم. نمیدونم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)