سلام من 18 سال و نیممه و یه دخترم ، دختری که تو عمرش هیچ و قت با پسری دوست نشد ، دختری که به نظرش عشق و عاشقی وجود نداره ، دختری که همیشه فکر میکرد کسی تو این دنیا وجود نداره که عاشقش بشه ، اما اشتباه میکرد ، من اشتباه کردم من فکر میکردم که هیچ وقت عاشق نمیشم اما حالا عاشق کسی شدم که برای دل کندن ازش هر کاری کردم اما بازم نشد . جریان اینه که ما 12 ساله که توی این محل میشینیم 3تا خونه بالاتر از خونه ما پسری زندگی میکنه که من دوستش دارم ، اسمشم حامد ، حامد با برادرم یه مدرسه میرفتن ، اون 1سال از برادرم کوچیکتره اما با هم سلام و علیک دارن ، حامد 22 سالشه ، وقتی حامد 18 سالش بوده سرطان معده میگیره به طوری که همه دکترا جوابش میکنن خلاصه با نذر و نیاز خوب میشه ، من هیچ وقت دوستش نداشتم اما همیشه نسبت بهش یه حسی داشتم ، همیشه احساس میکردم باید در مقابلش خودمو بگیرم نمیدونم چرا شاید اون موقع ها هیچ وقت فکر نمیکردم عاشقش بشم ، البته اینم بگم اونم همیشه نسبت به من یه جور دیگه بود اینو حس میکردم ، ماه ها و سال ها گذشت و من همین حس و بدونه هیچ منظوری بهش داشتم ، تا اینکه محرم سال 86 روز تاسوعا و عاشورا من با رفتارهای عجیبی ازش روبرو شدم هر وقت منو میدید خشکش میزد و فقط بهم زل میزد باور کنین بارها از حرکاتش خندم میگرفت و با خودم میگفتم این چرا این کارارو میکنه اما اون به این کاراش ادامه میداد حتی زمانی که من به طور مداوم جلوی چشش بودم و میدونست که من نمیتونم از اون جا تکون بخورم اگه لحظه ای کسی جلوی من میومد و نمیتونست منو ببینه دنبالم میگشت بازم من میگفتم به هر حال پسره این تازه اولش بود همیشه چشش دنبال من بود و باور کنین که هیچکس رو اینطوری نگاه نمیکرد ، تابستون همون سال من برای کارآموزی به شرکتی میرفتم زمانی که میخواستم برگردم اول پیش دوستم که مغازه داره میرفتم و بعد به خونه میرفتم ، اکثر اوقات موقع برگشتن میدیدمش حتی بارها دنبالم میومد . بازم به روی خودم نمیاوردم ، زمان گذشت و من ناخوداگاه نسبت بهش احساس پیدا کردم ، دیگه زمانی بود که برای دیدنش به خدا التماس میکردم ، اما از اونجایی که من فوق العاده تو خیابون اخموام همیشه بهش اخم میکردم ، شاید خنده دار باشه ولی من هرچی بیشتر بهش اخم میکردم و جذبه میگرفتم اون بدتر میشد .یه روز صبح که من زودتر از شرکت میام مامانم بهم میگه که صبح داداشت میگفت که پسر حاج محمد اینا خیلی مشکوک میزنه از اونجایی که حامد اینا 5 تا برادرن گفتم کودومشون ؟ گفت حامد ، گفتم چرا ؟ گفت داداشت میگه بارها دیدم که سر راه تو سبز میشه و تا تو رو میبینه و تو رد میشی انگار خیالش راحت میشه از اون جا میره ، من گفتم مامان فکر میکنید و خلاصه یه جوری این ماجرا با حرفای من تموم شد اما قبل از اون بارها مامانم میگفت که این پسره یه چیزیش میشه . یه روز من و مادرو پدرم داشتیم از یه مهمونی میومدیم خونه که حامد با دوستش که خیلی با هم صمیمیند دم در خونشون بود اول فکر کرد من تنهام و دوباره خشکش زد و شروع کرد به نگاه کردن اما تا دید که خانواده ام در کنارمن دیگه نگاه نکرد در عوض دوستش کاملا آمار منو میداد یعنی منو نگاه میکرد و بهش میگفت که من چیکار میکنم به محض اینکه پدر و مادرم به داخل خونه رفتن و فقط من موندم که برم دوستش بهش گفت و اون دید که من تنهام دوباره برگشت من و نگاه کرد ، اما من رفتم تو وقتی تو خونه بودیم مامانم گفت دیدی گفتم این پسره یه چیزیش میشه دیدی قبل از اینکه منو باباتو ببینه نگاهت میکرد اما تا مارو دید دیگه نگاهت نکرد و دوستش حرکات ما رو بهش توضیح میداد ، متوجه شدی ؟ منم درجا زدم زیرشو گفتم چرا شما اینقدر تو نخ اینین و بالاخره یه جوری جمش کردم ؛ خلاصه اینکه یه روزی که من میخواستم برم مغازه دوستم تا برای دانشگاه با هم درس بخونیم من تو راه یکی از همسایه هامون و دیدم ، سلام کرد و بی مقدمه بهم گفت نگفته بودی که همسایه حامد اینایی من با تعجب گفتم حامد کیه گفت پسر حاج آقا محمد دیگه ، گفتم اولا تو که میدونستی خونه ما اینجاست ، دوما من چرا باید یه همچین چیزی میگفتم مگه با ما فامیلن ؟ گفت آخه مثا اینکه حامد داره با یه دختره به اسم شبنم ازدواج میکنه ، انگار دنیا رو سرم خراب شد اما به روی خودم نیاوردم ، دوستم هیچ چیز از این ماجرا نمیدونست ، رفتم پیشش یه بغض گنده گلومو گرفته بود اما هیچی نگفتم ، هرچی دوستم ازم سوال کرد که چی شده من هیچی نمیگفتم و میگفتم که هیچی فقط دلم گرفته ، اون شب اینقدر که گریه کردم مامانم منو دید و با کلی اسرار و التماس از زیر زبونم همه چیز و بیرون کشید ، دیگه از اونجا مامانم همه چیز و فهمید و فقط اون شب دلداریم میداد ، اون شب نحس گذشت ، صبح روز بعد من باید به کلاس میرفتم مامانم بیدارم کرد و من به کلاس رفتم ، من به کلاس رفتم (من تو آموزشگاه کامپیوتر درس میدم) اما از بس حالم بد بود دیگه شاگردامم فهمیده بودن برای همین ازم خواستن که این جلسه فقط تمرین کنن ، خلاصه موقع برگشتن از آموزشگاه من حامد و دیدم سوار ماشینش بود و میخواست ماشینشو به خونه ببره تا منو دید از اونجا تکون نخورد و شروع کرد به مرتب کردون موهاش من اینقدر از دستش عصبانی بودم که با خشم و غضب تمام نگاهش میکرم اونم منو که اصلا نگاهش نمیکردم حالا هم که نگاهش کردم با این عصبانیت بیچاره خودش انگار فهمیده بود و مات نگاهم میکرد ، رفتم خونه و به مامانم که دیگه حالا همه چیز و میدونست و غمخوارم شده بود گفتم که الان دیدمش ، مامانم مجبورم کرد که دوباره بیرون برم و برم یه چیزی از سوپر بخرم میدونستم که این کارش برای این بود که من با حامد روبرو شم ، من وقتی اومدم از بغلش رد شم با تمام وجودم به طور خشمگینی نگاهش کردم احساس کردم از این کار من جا خورده بود سرشو انداخت پایین و بهم نگاه نکرد وقتی داشتم به طرف سوپر میرفتم یک لحظه فکری تو ذهنم اومد که چرا دوستم از بین این همه آدم اومد به من اینو گفت اونم با یه لحن عجیبی که نمیشه وصفش کرد بازم از اون فکر خارج شدم ، وقتی داشتم از سوپر برمیگشتم دیدم حامد ماشینش و تو خونه پارک کرده و دم در ایستاده ، دیدم زیر چشمی نگاهم میکنه من سرم و پایین انداختم وقتی رفتم درمون و باز کنم دیدم کاملا برگشته و داره منو نگاه میکنه با خودم گفتم من هیچ وقت نگاهش نمیکردم و از اینکه اون نگاهم میکرد ناراحت نمیشدم اما اینبار برام فرق میکرد با خودم گفتم حالا که داری زن میگیری دیگه برای چی اینطوری نگاهم میکنی برای همین منم با خشمی تمام دم در ایستادم و با عصبانیت چشم تو چشمش دوختم اما دیدم اون هنوز نگاهم میکنه و دست برنمیداره نمیدونم شماها قبول دارین که نگاه با نگاه فرق میکنه یا نه اما من اینو کاملا متوجه میشدم که نگاه اون از روی هوس یا هیزی یا چمیدونم از این جور چیزا نبوده و نیست ، خلاصه اینقدر تو چشاش چشامو دوختم که ناخوداگاه خندم گرفت و به خونه رفتم احساس کردم از این که من بالاخره خندیدم خوشحال شد ، وقتی من خونه رفتم و برای مامانم همه چیز و تعریف کردم مامانم گفت که شاید یه دروغ بوده شاید فهمیده که تو دوستش داری و میخواسته اذیتت کنه همسایمون و میگفت ، خلاصه 1 ماه گذشت و خبری نشد و من هنوز دوستش داشتم و به این نتیجه رسیدم که دروغ بود چون حامد هنوز بود و اگر یه همچین چیزی بود یکی از همسایه هامون که با اونا فامیل بود میگفت آخه تقریبا ایشون هیچ خبری تو دهنشون نمیمونه ، از اون ماجرا به این ور تقریبا 1 ماه بود که من اصلا حامد و نمیدیم ، همه میگن هرآنکه از دیده برفت از دل برود اما من نه تنها اون و فراموش نکردم بلکه روزبه روز بیشتر بهش علاقه مند شدم ، تا اینکه یه روز که مغازه دوستم بودم با ماشین اومد رد شد و من دیدمش ، حامد هر دفعه منو تو مغازه میدید سرعت ماشینشو آروم میکرد و به من نگاه میکرد . من یه خواستگار خیلی پر و پا قرص دارم که خیلی شرایطش خوبه و مامانم بهم میگفت روش فکر کن در صورتی که بابام شدیدا مخالف ازدواج من تو این سنه اما شرایط اون پسر اینقدر خوبه که مامانم گفت میشه باباتو راضی کرد اگه بخواهیش ، اما مامانمم میدونست که من تو این دنیا فقط حامد و دوست دارم برای همین اصلا بهم فشار نمیاورد تا اینکه دوستم که مغازه داره بهم گفت که از این موقعیت ها پیش نمیاد و فکراتو خوب بکن و از این حرف ها اما من گفتم که فقط یه نفر و دوست دارم ، دوستم اینقدر التماس کرد تا بالاخره بهش گفتم که من حامد و دوست دارم ، که همین که من گفتم گفت حامدم تو رو دوست داره درسته ؟ شماها با هم دوستید درسته ؟ من گفتم نه به خدا ما با هم دوست نیستیم نمیدونمم که اون منو دوست داره یا نه اما شک دارم حالا چرا اینطوری میگی ؟ دوستم گفت آخه هر وقت که تو مغازه هستی تو رو نگاه میکنه اما اگه تو نباشی اصلا اینجا رو نگاه نمیکنه در ضمن دیروز که اومدی منو دیدی بعد رفتی خونه حامد مغازه رو زیر و رو کرد ، من شک کرده بودم میخواستم بهت بگم اما گفتم الان بگم ناراحت میشی ، ولی من مطمئنم که تو رو دوست داره آخه خیلی تابلو ، من یه لحظه گفتم خوب چه ربطی داره خوب نگاه میکنه دیگه ، گفت نگاه داریم تا نگاه نه اینکه آدم موقع رانندگی جوری نگاه کنه که اگه به موقع بر نمیگشت به در و دیوار میزد ، بعدشم چرا منو اینطوری نگاه نمیکنه ، چرا این همه بچه ها که میان اینجا رو اینطوری نگاه نمیکنه چرا فرهناز رو که بهش پیشنهاد داده را محل نمیزاره (فرهناز دختریه که حامد و دوست داره و رفته بود بهش گفته بود که من دوستت دارم و شمارتو بده اما حامد با بداخلاقی بهش میگه برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه باید اینم بگم که فرهناز واقعا خوشگله اما حامد بهش اینجوری گفته بود که چه قبل از اون و چه بعد از اون پیشنهادش فرهناز همیشه به ما میگفت من هر روز از اون جا رد میشم ولی حامد حتی منو نگاهم نمیکنه) ، من هیچی نگفتمو سکوت کردم . سهیلا عمه خواهر زاده حامد که دوسته منه و 26 سالشه ، ازدواج کرده و یه پسر 3 ساله داره ، من با سهیلا خیلی دوستم و به اونم این ماجرا رو گفتم ، حالا دیگه این ماجرارو فقط منو فرشته و (فرشته دوستمه که مغازه داره) سهیلا و مامانم میدونستیم البته من به سهیلا و فرشته نگفتم که مامانم میدونه ، وقتی من به سهیلا گفتم ، سهیلا گفت من که رفتارش و با تو ندیدم تو فردا بیا مغازه فرشته منم میام تا ببینیم تو رو ببینه چیکار میکنه ، سهیلا 3 روز به طور مداوم اومد مغازه و با ما بود و هر سه روز هم حامد از اونجا رد شد و منو نگاه کرد که بار سوم قشنگ وسط خیابون ترمز زدو منو نگاه کرد که سهیلا خندش گرفت ، یه روز تعطیل من به مغازه نرفتم از قضا همون روز حامد میاد و رد میشه و از اون جایی که حامدم میدونه من روزای تعطیل یا خونه نیستم یا اگرم باشم من بیرون نمیام از اون جا رد میشه ولی مغازه رو نگاه نمیکنه و با سرعت تمام گاز میده چندین تعطیلات میان هفته یا جمعه این موضوع اتفاق میفته و سهیلا هم اینو باور میکنه که حامد یه چیزیش میشه ، دیگه محرم 87 همین امسال شده بود یه روز سهیلا که حال و روز منو میبینه تصمیم میگیره که به داداشش که شوهر خواهر حامد میشه همه چیز و بگه و با این کار به من کمک کنه اونم همه چیز و به داداشش میگه ، فردای اون روز زنگ میزنه و به من میگه میخوام در مورد حامد یه چیزی بگم ، من گفتم بگو که سهیلا به من گفت : حامد و فراموش کن من گفتم چرا گفت همین که من میگم به دردت نمیخوره فراموشش کن آخه برای من عجیب بود همه هم حامد و هم خانواده اش رو میشناختن اونا خانواده خیلی خوبین و حامد هم خداییش پسر خیلی خوبیه برای من تعجب شد و خلاصه با کلی التماس به سهیلا بالاخره گفت که چرا ، سهیلا گفت فراموشش کن اون یه دختر دیگه رو دوست داره که داداشم میگه رفتن خواستگاری که معلوم نیست که خانواده حامد جواب رد داده یا خانواده دختره درست نفهمیدم داداشمم درست نمیدونه آخه کلن زیاد از خانواده زنش صحبت نمیکنه اون لحظه نفهمیدم که چی شد فقط میدونم که گفتم باشه و گوشی رو قطع کردم تازه زمانی که گوشی و قطع کردم تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده اون روز برام جهنم بود جهنمی که فقط توش آرزوی مرگ کردم همش به خودمو مامانم میگفتم آخه اگه منو دوست نداره چرا هنوز که هنوزه این کارارو میکنه تا روز بعد من حال و روزم اصلا خوب نبود نه غذا میخوردم نه حرف میزدم نه درست می خوابیدم بیچاره مامانم که تمام غم و غصه های منو رو دوش خودش میکشید حتی دیگه دوست نداشتم که از خونه بیرون برم من واقعا افسرده شده بودم گاهی اوقات دیگه اینقدر گریه میکردم که نایی برام نمیموند بیچاره سهیلا و فرشته هر روز به من زنگ میزدن تا این که یه روز تصمیم میگیرم برم پیش فرشته ، نامزد فرشته وقتی بچه بود با حامد دوست بود و خوب با حامد اینا هم فامیل خیلی دورن فرشته اوضاع منو به علی (نامزدش) میگه ، روز بعد که من پیش فرشته میرم فرشته به من میگه که علی میگه حامد مریضه اونا براش خواستگاری نمیرن که تازه 1هفته پیش میخواستن ببرنش یه بیمارستان مجهز ، بازم من باور نمیکنم وقتی از سهیلا میپرسم سهیلا میگه آره اون هنوز مریضه انگار دنیا روسرم خراب شد من رو به فرشته کردم و گفتم پس خواستگاری رفتنش دروغ بود فرشته میگه نمیدونم فکر کنم اون لحظه توی دلم گفتم حاظرم با یکی دیگه ازدواج کنه اما مریضیش خوب بشه گرچه من آخر نفهمیدم که خواستگاری رفته یا نه ولی ... ، من 3 روز مریض شدم شبها که میرفتیم دسته ببینیم من فقط گریه میکردمو به خدا التماس میکردم که خوب بشه تا دلتون بخواد نظر و نیاز کردم کم کم حالم بهتر شد آخه سهیلا بهم گفت که حالش بهتر شده از اون روز تصمیم گرفتم هر جور شده بهش بفهمونم که دوستش دارم آخه به قول فرشته اون بیچاره با اون اخم و تخمی که من میکنم از کجا بفهمه که من دوستش دارم برای همین من از اون روز به بعد تصمیم گرفتم با مهربونی نگاهش کنم اینقدر نگاهش کنم تا تو چشمام عشقمو بخونه ، شب همون روز ما رفتیم هیئت که وقتی مراسم تموم شد ما که بیرون اومدیم دیدم داره بلندگو رو باز میکنه حامد پشتش به من بود اما تا منو دید دوباره برگشت نگاه کرد تا مامانمو دید دوباره روشو برگردوند . فردای اون روز تاسوعا بود که به طور عجیب قریب تر از همیشه بهم نگاه میکرد همچنین عاشورا تا اینکه روز بعد عاشورا سهیلا بهم گفت که فکر کنم داداششم همه چیز و به حامد گفته که به قول خودت خیلی تابلوتر از گذشته شده ، من ناراحت شدم و گفتم یعنی گفته حالا اگه گفته حامد چیکار کرده ، چی گفته ؟ سهیلا گفت نمیدونم دیگه میترسم ازش سوال کنم منم گفتم خوب ولش کن (اینجا هم باز آخر نفهمیدم که داداش سهیلا بهش گفته یا نه) بعد از ظهر همون روز که من مغازه فرشته بودم حامد با ماشینش میاد دقیقا بغل مغازه پارک میکنه کاری که تا حالا بی سابقه بود آخه توی اون خیابون ما که جز مغازه فرشته چیز دیگه ای نبود که اون بخواد به خاطر اون پارک کنه ، اون به خاطر من اومده بود میخواست یه چیزی بهم بگه اینو هم من میدونستم هم فرشته اما من از ترس پشت ویترین قایم میشم که وقتی حامد منو نمیبینه پشیمون میشه و میره اما بدبختی حامد منو دیده بود که من قایم شدم بعد اون ماجرا انگار حامد از دستم ناراحت شده بود سه روز از اونجا رد شدو با اینکه میدونست من تو مغازم اصلا نگاه نکرد اما من که میدونستم تقصیر منه هر بار که رد میشد از قصد نزدیک در مغازه میرفتمو نگاهش میکردم تا اینکه روز چهارم که دیگه فرشته هم میفهمه که اون باهام لج کرده داشت بهم دلداری میداد که بازم حامد با ماشینش اومد رد شد اما این دفعه انگار دیگه طاقت نیاورد با تمامی حواسش بهم نگاه کرد طوری که فرشته گفت ای وای الان میخوره به در و دیوار و رفت انگار دوباره به زندگی برگشتم احساس کردم که عصبانیتش تموم شده و دیگه از دستم عصبانی نیست . فردای اونروز که میرم پیش فرشته فرشته بهم میگه که میخوام یه چیزی بهت بگم اما باید قول بدی که به سهیلا هیچی نگی منم گفتم قول میدم بگو ، گفت سهیلا صبح اومد مغازه گفت که روز قبل از تاسوعا عاشورا داداش سهیلا به حامد میگه که اون دختره هست که سه تا خونه بالاتر از شما میشینه تو رو دوست داره ، حامدم لبخندی میزنه و هیچی نمیگه داداش سهیلا میگه ای کلک تو هم دوستش داری ؟ حامد با خنده میگه نه بابا ، من همینطور موندم و هیچی نگفتم بعد به فرشته گفتم اگه بازم سهیلا چیزی گفت به من بگو فرشته گفت باشه ، همون لحظه بلافاصله سهیلا اومد هر چی گفتم چه خبر که شاید سهیلا چیزی بگه هیچی نگفت حتی وقتی رفتم خونه بهش زنگ زدم بازم هیچی نگفت برام تعجب آور بود که آخه این چیه که بهم نمیگه حرف زیاد مهمی نبود که ، بازم خودمو زدم به بیخیالی ، فردا بعدازظهر اون روز رفتم پیش فرشته ، فرشته گفت سحر میخوام یه چیزی بهت بگم ولی بازم باید قول بدی که به سهیلا چیزی نگی چون اون موقع هیچی به من نمیگه گفتم باشه بگو ، فرشته گفت اون روز سهیلا میاد مغازه بهم میگه نمیخوام بهش بگم آخه من اون روز بهش گفتم حامد مریضه 3 روز مریض شد برای همین هیچی بهش نگفتم حامد اونو نمیخواد آخه وقتی داداش سهیلا بهش گفته حامد سه تا خونه بالاتر یه دختره هست ، اون تو رو دوست داره ، حامد خندیده و هیچی نگفته ، داداشه سهیلا بهش میگه ای کلک راستشو بگو دوستش داری ؟ حامد با لبخند میگه نه بابا بعد فرشته به سهیلا میگه خوب اگه دوستش نداره چرا این کارارو میکنه چرا اومد دمه مغازه پارک کرد ، چرا اینقدر نگاهش میکنه چرا با ماها این کارارو نمیکنه ؟ سهیلا میگه حالا که اینجوری گفته ، بعد فرشته گفت من که میگم یا سهیلا داره دروغ میگه یا داداشش من اینا رو میشناسم مطمئنم که دارن دروغ میگن.
حلا دوستای عزیز شما منو راهنمایی کنین به نظر شما اصلا اون منو دوست داره ؟ آیا واقعا یه همچین چیزی گفته ؟ خوب اگه منو نمیخواد چرا بازم دست بر نمیداره ؟ خواهش میکنم راهنماییم کنین . چی کار کنم نمیتونم فراموشش کنم ، دیگه توانیم برای تحمل این رنج ندارم
علاقه مندی ها (Bookmarks)