من دیشب خیلی با آرامش ازش خواستم که کارایی که مربوط به ایشون میشه مثل نسب چوب پرده،بردن کارتن ها ب انباری و این چیزارو انجام بدن تا زود تر وسایل و بچینیم آخه ما تازه خونه گرفتیم و هنوز وسایلمون و کامل نچیدیم اما ایشون کلی غر زدو گفت که تو نمیفهمی من دیشب شضب کار بودن یک ماه خونه رو واستون گرفتم اما هنوز هیچی و نچیدید خودتون کاراتون و انجام بددی بعد من انجام میدم و از این حرفا منم گفتم چرا عصبانی میشی و فحش میدی من که چیزی نگفتم اینا هم کارای اصل کاریه باید انجام بشه آرومم میتونی بگی که خسته ای فردا انجام میدی اونم اعصبانی شد و گفت تو خودت باید بفهمی تو آدم نیستی هیچی بلد نیستی توو خیابون میزنم زیر گوشت و از این حرفا تا رسیدیم خونه البته اینم بگم که قبل از دعوا خیلی خووب بودیم باهم رفتیم بعد از سرکار یه شام کوچیک خوردیم توو تاکسی قتی من ازش خواستم این کارارو انجام بده دعوا شد...
وقتیم رسیدیم خونه گفت میخوای چیکار کنی من برم خونه ی مامانم من فقط گفتم برو اونم گفت میخوابم یک ساعت دیگه بیدارم کن برم اون لحظه خیلی از حرفاش اعصبانی بودم هم از حرفتیی که بیخودی به خاطر یه درخواست من توو خیابون بهم زد هم اینکه من ازش خواسته بودم چند روز بره خونه ی مامانش تا از هم دور باشم و مشکلمون حل بشه اما گفت نمیرم اما حالا چون میدونست من اعصبانیم این و گفت تا بیشتر حرصم در بیاره منم رفتم تو اتاق و کلی گریه کردم بعدشم خیلی یدفعه به مرز جنون رسیدم موهام قیچی کردم اونم تا اینارو دید اومد توو اتاق و دستش و محکم دور گلوم فشار داد جوری که مرگ و لوی چشام دیدم بعدشم من واقعاٌ شک شده بو به یه جا خیره شدم و گریمم بند اومد اونم شروع کرد به حرف زدن که اینکه توو مثل بچه ها میمونی همیشه یه کاری میکنی که بزنمت دیگه هیچ ارزشی نداری از رفتارات متنفرم و خودت و درست کن و کلی از این حرفا من هیچی نگفتم بعدشم که براتون توضیح دادم وقتی حرفاش تموم شد گریه کرد و گفت من دوست دارم همه به اینکه توو زنیمی غبطه بخورن اما اینجوری نیست ...
میدونید الان که فکر میکنم دلم میخواد از زندگیش برم بیرون تا هرکی بره دنبال زندگیش خیلی خسته شدم از تحقیر اصاٌ مگه میشه با آدمی که جلوش انقدر خرد و له سدی و ذلیل شدی دوباره زندگی کرد و لحظه های خوبی داشت؟؟؟
شاید واقعا من یه بچه ام و اشتباهی زود ازدواج کردم اما من اینجوری نبودم اون با رفتاراش باعث این شد که من تبدیل به یه آدم عصبی،افسرده، دیوونه بشم که حتی طاقت کوچکترین بی اعتناییم ندارم...
کلی من و زده و فحش به خودم و خانوادم دادهو تحقیرم کرده بعدش میگه پاشو یا علی بگو خودت و بساز وگرنه من نمیتونم باهات زندگی کنم ...
خب زندگی نکن من به تنهایی عادت دارم میرم یه جای دور که حتی دیگه حرفیم زت نشنوم...
خسته ام...خیلی خسته...هیچ تعادلی ندارم ،هیچ انگیزهای ندارم هر لحظه منتظر یه اتفاق بدترم،فکر طلاق از ذهنم بیرون نمیاد...
دوست دارم بهش بگم من دیگه نمیتونم خودم بسازم درست کنم و از زندگیت میرم بیرون برو با هرکی دوست داری زندگی کن ...
دلم میخواد یبار بگه من بدون تو نمیتونم کمکت میکنم خوب بشی اما هیچ وقت این و نگفت همیشه گفت من هیچ کمکی نمیکنم خودت و رست کن اگه این زندگی و میخوای...
دلم واسه مامانم میسوزه اگه بفهمه دعوا کردیم و من و زده کلی غصه میخوره...
چیکار کنم؟؟؟
دیشب در کل شاید منی الی حرفاش بد نبود ولی با لحن بد حرف زد توو تک تک حرفاش ازم میخواست که خوب بشم اما من دیگه نمیتونم اما من هیچی و جز تحقیر ازش نشنیدم نفرت تمام وجودم گرفت دوست داشتم برم یه جاییی که حتی خانوادمم ندونن کجام تو عذاب وجدان بمونن...
علاقه مندی ها (Bookmarks)