به نام خداوند حکیم
در ادامه تاپیک قبلیم زنی که همه دنیام بود وقیح و دروغگو شده ، گفتم شاید کسی دوست داشته باشه بعد از 4 ماه ببینه سرنوشتم چی شده
باسلام و عرض تشکر از دوستانی که در تاپیک قبلی خیلی خیلی کمکم کردن تا تقریباً بدترین روزهای عمرم رو پشت سر بگذارم
الان 7 ماه از اینکه خانومم رفته میگذره ، توی این مدت احساسات عجیبی رو پشت سر گذاشتم .
یه روز صبح از خواب پا میشم به خودم میگم ای کاش باز هم برا ادامه زندگیم تلاش کنم ، یه روز یاد کاراش می افتم میگم خدارو صد هزار مرتبه شکر که اینطوری شد ، یه روز دیگه که میشه دوباره فکر و خیال میاد توی ذهنم نمیدونم چرا ولی الان واقعاً تضاد رو دارم تجربه می کنم .
چیزی که برام واقعاً جالبه اینه که حس نفرت رو تجربه نکردم و هر روز صبح براش دع میکنم ، الان اصلاً خبر ندارم چی کار میکنه! فکر می کنم رفته سر کار، ولی نمیدونم اصلاً شاید خونشون رو عوض کرده باشن، واقعاً دیگه هیچ خبری ازش ندارم .
دادگاه و دادگاه بازی هم تموم شد. هم مهریه ، هم نفقه ، رو به تقسط رسوندم که خدارو شکر قاضی به خاطر جوان بودنم خیلی کمکم کرد و اصلا فشاری بهم نمیاره.
اگه یادتتون باشه دادخواست عدم تمکین هم داده که قاضی دستور به الزام به تمکین داد ولی سرکار خانوم با وقاحت تمام گفتن که تشریف نمیاورند .
توی آخرین دادگاهمون خواستم باهاش صحبت کنم وقتی دادگاه تموم شد بهش گفتم ببین اینجا کسی به غیر از ما دوتا نیست میخواهم باهت حرف بزنم . اما باز هم عصبی بود و بدو بدو رفت تو حراست دادگاه گفت این آقا مزاحم من میشه ، منم گفتم بابا ناسلامتی من هنوز شوهرتم حالا دیگه شدم غریبه تو خیابون که بهم میگی این آقا . !!!! اما باز هم شلوغ کاری و داد و بیداد کرد. قبل از اونم یکی از شاهدام که برای شهادت اومده بودن به صورت کاملا خودجوش ( جزو بزرگای فامیلمون که معمولا توی این جور کار اول از همه جهت حل و فصل وارد میشه ) بهش گفت دخترم میخواهم باهات حرف بزنم اما در جواب بهش گفته بود من دخترم توی نیستم و دختر تو ....... ، تازه من از همتون شکایت دارم که اومدین اینجا شهادت دروغ دادین ، فامیلمون هم گفته بود تو خودت بهتر از همه از وضعیت مالی میلاد خبر داری و میدونی که هرچی گفتیم حقیقت محضه، دروغگو تویی که دست روی قرآن گذاشتی و قسم خوردی که نفقه بهت نداده و خودتم بهتر از همه میدونی، به خدا من میخواهم کمکتون کنم و بیشتر از میلاد هم دلم برای تو میسوزه چون اون حداقل عذاب وجدان نداره ولی تو می خوای با عذاب وجدانت چطوری کنار بیای!!!
دیگه خلاصه هر چی اصرار کردم جواب خانومم رو بهم نگفت و گفت فقط بدون خیلی بی ادبه.!!!1
شاید باورتون نشه ولی من فقط به این خاطر خواستم بعداز اینکه همه رفتن باهاش صحبت کنم که دلم آروم بگیره و با خودم بگم همه تلاشم رو کردم. بعد از دادگاه من به خاطر اینکه دیگه مطمئن بشم اون به زندگی مشترکمون فکر نمیکنه رفتم دادخواست ازدواج مجدد دادم که قاضی هم با درخواستم موافقت کرد ، اما خودم که میدونم سوری بود، چه ازدواجی !!! چه کشکی !!!! چه دوغی !!!!!
الان احساس خلا می کنم ، احساس می کنم یه چیزی از وجودم نیست، احساس تنهایی می کنم ، مسافرت میرم ، ورزش می کنم ، کارم را با جدیت انجام میدهم ، حتی توی کارم پیشرفت هم کردم ، بعد از ساعت کاری هم سعی میکنم خودم رو با کارهای موقت دیگه ای مشغول کنم تا حداقل بتونم یکم درآمدم رو تقویت کنم .
چند روز پیش یکی از دوستام پرسید بهترین دوران زندگیت کی بوده؟ با خودم فکر کردم ، دیدم من از اول جونیم تلاش کردم سرباز بودم ، دانشجو بودم، کار کردم که بتونم زودتر زنمو ببرم سر خونه زندگیم ، زندگیی که 9 ماه بیشتر طول نکشید ، بهش گفتم بهترین دوران زندگی من با همه سختیاش همون 9 ماه بوده. باور کنید زندگیم رو خیلی دوست داشتم ولی خب اینجوری شد دیگه .
گاهی بساط عشق ، خودش جور میدشود/ گاهی به صد مقدمه ، ناجور میشود
هیچ وقت به خدا گلایه نکردم و همیشه شکر گذارش بودم ، اما باور کنید این احساس تنهایی خیلی سخته ، خیلی دلم می خواهد دوباره یک زندگی مشترک داشته باشم ، دلم می خواهد دوباره وقتی از سر کار برمیگردم به امید اینکه یکی تو خونه منتظرم هست برگردم خونه .
با اینکه میدونم اون دیگه برنمیگرده ، اما همش منتظر زنگ یا اس ام شم ، وارد هیچ رابطه جدیدی نشدم ، یعنی حتی بهش فکر هم نکردم ، و دوست ندارم خودم رو با روابط سطح پایین بیارم پایین ، ولی واقعاً نیاز دارم ، نیاز به محبت ، نیاز به دوست داشته شدن ، اما همچنان با نفسم مبارزه میکنم ، و دوست دارم تا موقعی که اسم خانومم تو شناسنامم هست هم همینطور باشم، از خدا میخواهم که کمکم کنه
حیف که بی معرفت، یه پل برگشت برا خودش نگذاشت ، روزی که با مامور اومده بود که جهیزیشو ببره وقتی میخواست لباس هاش رو با خودش ببره بهش گفتم این همون لباس هایی که من برات نخریده بودم ، گفت : اصلا نمیبرمشون و پرتش کرد روی زمین . با خودم گفتم حتما این کارو کرده که بعداً بتونه به خاطرش یه باب مذاکررو باز کنه ، اما توی مدت این 7 ماه که رفته حتی دنبال لباس هاش هم نیومده ، میخواهم توی این یکی دو هفته لباسهاشو ببرم خونه خالش اینا ، به نظرتون کار درستیه؟
یه مشکل دیگه ای هم پیدا کردم ، این روزها خیلی پول خرج میکنم ،انگار از خرید کردن و پول دادن لذت میبرم ، نمیدونم چرا من همیشه آدمی بودم که خیلی حساب شده خرج می کردم یعنی اگه نبودم که تو 24 سالگی نمیتونستم زندگی تشکیل بدم.
یه خونه جدید اجاره کرده بودم که اونم می خواهم پس بدم.بی معرفت حتی نیومد ببینه چه شکلیه ، جمعاً شاید 10 بار هم توش نرفتم.
توی این مدت یک بار هم پیش مشاوره رفتم ، که به نظر خیلی حاذق و البته خیلی هم پولکی می اومد،که تصمیم گرفتم دیگه پیشش نرم.
من از موقعی که یادمه برا زندگیم هدف داشتم ، و میدونستم که مثلا 2 سال دیگه به چی باید برسم و خدارو شکر با تلاش خیلی زیاد و لطف خدا به همش رسیدم، اما الان واقعا ً احساس میکنم از بی هدفی رنج میبرم ، خواهش میکنم کمکم کنید .دوستان کمکم کنید بتونم این شرایط رو بپذیرم .
ضمناً قطعا دوستانی خواهند گفت که چرا این تاپیک توی این انجمن مطرح شده و باید توی انجمن طلاق و متارکه مطرح می شد. در جواب باید بگم من فعلا نیت ندارم طلاقش بدم تا روزی قلبم بهم بگه این کار 100 درصد درسته ، پس تا وقتی که که 100 درصد نشده امید هست.
علاقه مندی ها (Bookmarks)