سلام ,من قبلا یه سری از مشکلاتمو اینچا مطرح کردم ولی متاسفانه کمکی بهم نشد.حدود 2ساله منو شوهرم ازدواچ کردیم یه ازدواچ سنتی ,من 24 و شوهرم 30 سال دارنهردو لیسانس.تا یک سال بعد از ازدواجم شوهرم نتونست باهام رابطه جنسی برقرار کنه و همیشه میگفت که میترسه حالا این به کنار که خانوادش منو بردن دکتر ببینن که سالمم یه نه بعداز اینکه فهمیدن باکره هستم و مشکل از پسرشونه کوچکترین صحبتی نکردن حتی کمک نکردن که حل بشه منم به خانوادم نگفتم چون نمیخواستم شوهرم جلو خونوادم خورد بشه بعد از یک سال دیگه صبرم تموم شد و دونست که اقدام میکنم مشکل رو حل کرد ولی باز رابطه زیاد نداشتیم با اینکه ظاهری زیبا دارم و تو رابطه خیلی گرمم بعد فهمیدم که شوهرم خودارضایی میکنه جلو چشم خودم به خیالش که من نمیفهمم حتی وقتی فیلمی ببینه که صحنه هایی داشته باشه از من دور میشه و شروع به خود ارضایی کردن میکنه قبلا که هرزگاهی رابطه داشتیم ارضا میشد ولی از وقتی فیلن های پورن نگاه میکنه دیگه با من ارضا نمیشه از این کاراش خب منم یه جورایی خیلی دلم شکسته . حالا این مشکلات به کنار فشار روحی زیادی که خانوادش هم به من هم به او ن میاوردن من هرروز باید از دانشگاه به خونشون میرفتم و اگه نمیرفتم باهام دعوا میکردن و خیلی مشکلات دیگه و چون ادم ارومی هستم بیشتر اذیتم میکردن منم کاری جز این نداشتم و هر روز میرفتم یقه ی خانوادمو میگرفتم و... یه اتفاق خیلی بد برا مادر شوهرم افتاد یه ذره از مشکلاتم حل شد ولی باز بعد ار اون اتفاق دوباره دخالتاشون بیشتر شده .باز اینا به کنا رچون ترجیح دادم خودمو درگیر این ادما نکنم چون مشکل اصلی من شوهرم هست نه اونا .شوهرم خانوادگی دروغ گو هستن واسه کوچکترین چیز دروغ میگن و من همون روز اول بهش گفتم که به هیچ عنوان چیزای دیگه رو تحمل میکنم به غیر از دروغگویی, واقعا از خانوادش میترسه و کوچکترین کاری رو با اجازه ی اونا انجام میده واین منو خیلی ازار میده حتی همینو از منم میخواد خیلی از خانوادش میترسه حتی سریع بدنش شروع به لرزش میکنه و هر اتفاقی بین من وخونوادش میفته و خودش میدونه که من هیچی نمیگم و واقعا منتظرم که ازم دفاع کنه ولی از ترس هیچی نمیگه و من اینجوری برداشت میکنم که دوسم نداره وگرنه چه جور از خانوادش دفاع میکنه ولی از من نه من نمیخوام خودمو با خانوادش روبه رو کنم وگرنه لال که نیستم خودم جوابشونو میدم ,میگه اگه حق رو به تو بدم وضع بدتر میشه و عصبی میشی نمیدونه که من به خاطر این واکنشای اونه که عصبی میشم نه حرفای خونوادش .24ساعته یا خونه ی باباشه یا تلفنی داره باهاشون حرف میزنه جدیدنم پدرشو باخودش میبره ماموریت که من واکنش نشون دادم گفت دیگه نمیبره حالا خدا خودش میدونه .واقعا عصبی شدم و همیشه بغض تو گلومه افسرده شدم و هر موقع گریه میکنم حتی ازم نمیپرسه چته چون جرات نداره از زبون خودم بشنوه به رو خودش نمیاره چون میدونه به خاطر اونه.شوهرم اصلا اهل شوخی و خنده نیست بر عکس من . مهربونه از لحاظ مالی هم برام کم نمیذاره ولی من ارامش میخوام دوس دارم شوهرم مرد باشه بهش تکیه کنم نه یه فرد بدون اعتماد به نفس و ترسو.واقعا کم اوردم نمیدونم چه کار کنم خیلی از زندگی سرد شدم
علاقه مندی ها (Bookmarks)