سلام به همه دوستان مشکلی که جدیدا برام پیش اومده اینه که شوهرم یه چندوقتیه که شبکارشده یعنی یه شب درمیون سرکاره منم اصلاشبانمیترسم وخونمون هم مطمینه چون طبقه پایین مستاجرداریم ولی مادرشوهرم میگه شبایی که تنهایی بایدبیایی خونه ما منم هرچی اسرارمیکنم که باباخونه خودمون راحتترم به گوشش نمیره میادخونمون میگه تانیای من ازاینجانمیرم این چندوقته من کوتاه اومدم ولی دیگه نمیتونم چون باردار هم هستم خونه خودمون راحتترم ولی اصلان نمیفهمه ازاونور مادربزرگه زنگ میزنه تنهانمونی وبه مادرشوهرم هم زنگ میزنه که برو سراغش درصورتی که خواهرشوهرم شوهرش هروقت میره ماموریت هیچ جانمیره هیچکس هم جرات نداره بهش چیزی بگه واقعا خسته شدم ورواعصابم راه میرن درصورتیکه بایدالان به فکربچم باشم ازطرف دیگه خونه مادرم ومادربزرگه تقریبانزدیک همه چندروز که میرم خونه مادرم سریع زنگ میزنه که بیاخونه ما آخه شمابگید من برم خونه اونا چیکارکنم بایه پیرزن اینقدرتوزندیگموندخالت میکنه که حد نداره حتی شمارمون هم زده روحافظه تلفنش مدام زنگ میزنه خونمون منم اصلا سرزبون ندارم که بخوام جوابشون روبدم تااینقدراعصابم بهم نریزه
علاقه مندی ها (Bookmarks)